امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافه‌اش) آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.



او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.



و اینجاست که کمی آنورتر پشت سر مرد سیاه‌پوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند و ظرف غذایش را که دست‌نخورده و روی آن یکی میز مانده است!
توضیح پائولو کوئیلیو: من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوته فکران رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذايش بخورد .
 سپاس شده توسط
(1394 دي 11، 23:26)Queen نوشته است: کلاس اول یزد بودم سال1340، وسطای سال اومدیم تهران یه مدرسه اسمم را نوشتند. شهرستانی بودم، لهجه غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا معضلی بود برای من، هیچی نمی فهمیدم. البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ولی با سختی و بدبختی درسکی می خواندم.



تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس، معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من هر کس درس نمی خواند می گفت: می خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم با هزار زحمت رفتم کلاس دوم. آنجا هم از بخت بد من، این خانم شد معلممان، همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!! دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان لباسهای قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود، او را برای کلاس ما گذاشتند.



من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم میدانستم جام اونجاست، درس داد، مشق گفت که برای فردا بیاریم، انقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم، ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست،
فرداش که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشق ها
همگی شاخ در آورده بودیم آخه مشقامون را یا خط میزدن یا پاره می کردن.



وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت. خدایا برا من چی می نویسه؟ با خطی زیبا نوشت: عالی. .....باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود، لبخندی زد و رد شد، سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم. به خودم گفتم هرگز نمی گذارم بفهمد من تنبل کلاسم، به خودم قول دادم بهترین باشم...آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد همیشه شاگرد اول بودم. وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم.


یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد، چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم به ویژه ما مادران، معلمان، استادان، مربیان...
يك خاطره از "استاد محمد شاه محمدي"
استاد مديريت و روانشناسى
درسته دارم اسپم میدم عالی بود خیلی عالی

فرستاده شده از H30-U10ِ من با Tapatalk
بای برا همیشه از زندگی خسته شدم
 سپاس شده توسط
تو شمال شهر تهران ،یه قنادی باز شد .
.فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن
،یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن
یه گدای ژنده پوش وارد شد و تموم جیبهاشو گشت ،یه ۵۰ تومنی پیدا کرد و گذاشت رو میز ،گفت اینو شیرینی بهم بده !!!!
مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو اومد و به اون فقیر تعظیم کرد و با خوشحالی و لبخند ازش حال پرسید و گفت :
قربان !خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید ...
پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!!
امروز مجانیه اینجا ...
پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن و اعتراض کردن که چرا با ما اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟ مدیر قنادی گفت :شما هم اگه مثل این آقا ،تموم داراییتون رو ، رو میز میذاشتین ،جلوتون تعظیم میکردم ...کاش همه ی ما دارایی هامون رو ،که توانایی های ماست ،رو میکردیم ...
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


 سپاس شده توسط
مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهي نشسته بود. پادشاهی نزد او آمد، از اسب پياده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسيد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌ سپس سربازي نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
 به چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود، مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد. ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. طرز رفتار هرکس نشانه شخصیت اوست. نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه زشتی. شرافت انسان به اخلاقش هست. 53258zu2qvp1d9v
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


 سپاس شده توسط
داستان: #اركيده


قسمت اول

کنار پنجره ی اطاق رویاهایش که روی طاقچه ی آن چند عروسک کوچک و بزرگ به ردیف و مرتب کنار هم چیده شده بودند نشسته بود.اشعه ی زرین خورشید صورت کودکانه و معصوم اش را قلقلک میداد.

یک چشمش را بست،حالا نوبت اون یکی،حتی وقتی چشمانش را می بست و انتظـار تاریکی را داشت خورشید خانوم مهربان باز هم دنیای معصومانه ی کوچک و پاک کودکانه اش را طلایی و زرین می کرد...

احساس رخوت عجیبی بود، موهای خرمایی و بلندش را با نوک انگشت به طرف نور خورشید نشانه رفت ..
ارکیده کوچولو باز هم با همان شور و شعف کودکانه با همان شیرین زبانی همیشگی شروع کرد به صحبت کردن با خودش:
وایییییی چقدر موهام خوش رنگه....سپس دوان دوان و در حالی که با صدای بلند خواهرش را صدا میزد به سمت در اطاق رفت.
-ارغوان،ارغوان...
خواهر مهربانش ارغوان که تنهـا 5 سال از خودش بزرگتر بود، طبق عادت همیشگی که کتاب (داستان آلیس و سرزمین عجایب)در دستش بود را کنار گذاشت و نگاهی به ارکیده کرد و با لبخندی سرشار از محبت به خواهرش گفت:ارکیده باز چه دسته گلی به آب دادی؟!

ارکیده که زیرکانه خودش را برای خواهرش لوس میکرد در حالی که با انگشتان کوچولوی خود با حلقه ی موهایش بازی میکرد رو به خواهرش گفت: ببین موهام چقدر خوش رنگ شده...!
ارغوان در حالی که میخندید گفت: وای! آره شیطون ترسیدم بابا. فکر کردم باز یه خرابکاری ديگه کردی...
منم که مجبورم واسه اینکه مامان ناراحت نشه جمع و جورش کنم...خب به خیر گذشت.

ارکیده مثل گربه ی ملوس روی پا های ارغوان نشست. ودر حالی که دستانش را دور گردن خواهرش حلقه کرده بود ،گفت:میای بازی؟

سرزمین ستاره ها همون که خودت خیلی دوستش داری.....
کارگردان و نویسنده ی این بازی کودکانه خود ارغوان بود..دنیای رویاها و خیال پردازی های این دو خواهر تمامی نداشت...
ادامه دارد...

نويسنده:ماندانا اميرى

 سپاس شده توسط
داستان #اركيده

قسمت دوم

آهنگ نرم و دلنشین مامان که بچه ها را صدا میزد ابرهای خیال و رویاهای ارکیده و ارغوان را پاره کرد.

-کجايين؟بیاین ناهار آماده اس
ارکیده در حالی که لی لی کنان از ارغوان دور میشد،با شوق کودکانه به سمت اطاق نشیمن دوید.

بابا و مامان و ارسلان تک پسر خانواده دور سفره نشسته بودند، طبق معمول ارکیده کنار پای مامان نشست و روی زانوی مامان لم داد. ارغوان هم مثل همیشه آرام در کنار ارسلان نشست.
ناهار خوشمزه مامان با جمع گرم و ساده و صمیمی مثل همیشه دلچسب تر و لذیذتر بود.

بعد از غذا بابا با آن غرور و ابهت همیشگی اش از مامان تشکر کرد. ورو به ارسلان گفت پسرم خودتو برای کنکور آماده کردی دیگه؟
ارسلان با آن شخصیت آرام و نجیب و دوست داشتنی با احترام و مودبانه جواب بابا را داد:
بله،تمام تلاشم رو میکنم.و اما مامان...چهره ی بسیار زیبا و مهربانی داشت.نگاه هایش انقدر مهربان بود که ارکیده ميخواست در آغوش نگاه های مادر غرق شود
ارکیده گرمترین پناه خود را آغوش مادر وبزرگترین آرامش را در نوای طپش قلب مهربان او میجست...انگار خدا مامان را برای عشق ورزیدن و عشق دادن آفریده بود.
بابا مرد خاصی بود،چهره ی مغروری داشت و ارکیده با تمامی بچگی اش غرور و حس مردانگی پدر را کاملاً میفهمید.او سرهنگ باز نشسته ارتش بود،کاملاً مقرراتی، منضبط و جدی...اما در پشت این ماسک خشن قلبی پر از احساس عشق و محبتی بی پایان را میشد حس کرد،همیشه در روی میز مطالعه اش کتابهای شعر و تاریخی و البته انبوه مجله و جدول دیده میشد.
بهترین بحث های او بحث سیاسی بود که ارکیده ميدانست بابا با چه حرارتی صحبت میکند.
اما بهترین لذت ارکیده از ساعت سه بعد از ظهر که همه خواب بودند شروع میشد...
رفتن به خلوت گاه آرامش بخشش،راه پله های پشت بام! و دیدن شهر از آن بالا...وای که چقدر لذت بخش بود.حرف زدن های یواشکی با عروسک هایش،نقش مامان را بازی کردن و بودن یک مادر خوب مثل مامان خودش...

ارکیده سرشار از انرژی بود..عصرها میدان نارمک که مشرف به کوچه ی آنها بود پر میشد از بچه ها و ارکیده تا شب مشغول بازی میشد....
طفلک ارغوان باید به زور او را به خانه میاورد
"تو رو خدا ارکیده بیا بریم .من نميتونم که همه اش مواظبت باشم!مشقام مونده. خانوم معلم دعوام میکنه...

ارکیده هم مجبور بود تسلیم شود.
زندگی برای ارکیده زیبا بود،او با تمام کودکی اش سیاهی های زندگی را با پاک کن مهربانی کم رنگ میکرد،
او با تمام کوچکی اش ميدانست که خدا آن قدر بزرگ و مهربان است که به او یک خانواده ی ساده و بی آلایش و گرم و صمیمی هدیه کرده.او با تمام شیطنت های کودکانه اش می دانست که باید همیشه عاقل باشد،و در جای خود متین و آرام.
دیو زشتی و پلیدی برای ارکیده وجود نداشت، برای او زیبایی و شادی، مهربانی و عشق مملو بود از حس خوب داشتن همین زندگی کودکانه اش...

کودکی چه زیباست، چه معصوم است و چه دست نیافتنی ..
و چه زیبا بود دیدن این همه زیبايى...

ادامه دارد...

نويسنده:ماندانا اميرى

 سپاس شده توسط
داستان:#اركيده

قسمت سوم

زمستان نوجوانی
به آسمان خیره میشود، دانه های الماس برف خرامان خرامان از دل آسمان پایین می آیند و گونه ها وموهای ابریشمین ارکیده را بوسه باران می کنند.
بوسه های سرد دانه های برف بر روی گونه های گرم و گلگون معصومانه ی او حس خوشایندی را به حال و هوای نوجوانی ارکیده میبخشد ؛ طوری که میخواهد با سمفونی آرام و زیبای دانه های کوچک برف هم نوایی کرده و با رقص و پایکوبی آغوشش را تقدیم آسمان مهربان و بخشنده کند و احساس وغرور یک دختر سیزده ساله را به نمایش گذارد....
به زمین پوشیده از برف که جامه ی سپیدی بر تن کرده نگاه می کند. صدای خش خش برف که با هر قدم فرو رفتن چکمه هایش توی برف ها که به گوش میرسد برای ارکیده زیبا ترین آواها و زیباترین تصویر هاست. ...

آرام زمزمه میکند چقدر زمستان زیباست!
شاید ارکیده نمی دانست زمستان با همه ی
زیبایی و لطافت اش گاهی چقدر خشن
و سوزناک،خشونت سرمای خود را تا اوج یخ زدگی بدون اندک ترحمی نثار گلبرگ های لطیف و زیبای ارکیده خواهد کرد....شاید او آن زمان با آنهمه ظرافت طبع اش پذیرفتن این موضوع برایش غیر قابل باور بود...
قلب کوچک و مالامال از عشق و سادگی او چگونه ميتوانست تحمل کند بی رحمی ها ی خشونت تقدیرش را.....
تقدیری که ظاهر آن به سپیدی برف و عمق آن به خشونت سرمای سوزان و یخ زدگی قلب کوچک و زیبایش می انجامید..
برای او دنیا دریک جمله خلاصه میشد،
عشق به پدر و مادر...لذّت داشتن برادر،و داشتن بزرگترین حس خوب
امنیت خاطر خواهرش ارغوان..!
با اینکه دل از طبیعت زمستان نمیکند ولی تا دیر نشده باید برود.
زنگ خانه را میزند باز هم مامان مهربان به استقبال ارکیده مى آید.
"سلام مامان نازم"
"سلام دخترم ،خسته نباشی" ارکیده در حالی که به سمت اطاقش میرفت، به مامان گفت : ارغوان هنوز نيومده؟
"مامان هم جواب داد نه عزیزم،از مدرسه چه خبر؟
ارکیده در حالی که به سمت آشپرخانه می آمد با هیجان گفت:وای مامان امروز زنگ انشا،وقتی که انشامو خوندم دبیرمون حسابی ذوق کرده بود. .! گفت :ارکیده واقعا خودت نوشتی؟ قلم ات خیلی زیباست! منم کلی ذوق کردم و لوس شدم.!
اونم یه بیست کله گنده تو دفترم یادگاری گذاشت..بعد گفت انشالله در آینده یه نویسنده بشی. .ولی من فورا گفتم : نه من دوست دارم مثل برادرم پزشک بشم. مگه نه مامان...

در این هنگام ظرف سالاد روی میز توجه ارکیده را به خود جلب کرد و با شیطنت رو به مامان گفت :وای کاهو !... مامان برام مغز کاهو رو نگه داشتی؟
مامان در حالی که سرش را تکان میداد با خنده گفت: ای شکمو ، بله مگه میشه ته تغاری مامان چیزی بخواد و من یادم بره؟!
"وای چقدر گرسنه ام شده مامان..وای ارغوان چرا نیومد؟
پس ارسلان کی میاد؟مگه امروز کشیک بیمارستان بود؟ الهی..! بابا کجاست؟
ارکیده با انرژی بسیار و بی وقفه حرف می زد. .حتی گاهی نفس کشیدن لابلاي صحبت هایش را فراموش میکرد. !!و مامان هم چقدر عاشق شیرین زبانی او بود و قربان صدقه اش میرفت.
آمدن ارغوان و با هم بودن این دو خواهر جدایی ناپذیر...اذیت کردن ارغوان و شوخی های عجیب و غریب ارکیده..!اصلا زندگی با ارغوان ...و همین خوشبختی کافی بود برای معنای واقعی یک زندگی...ای کاش عقربه های زمان هیچ وقت شتابان نمیگذشتند. ..و او در همین لحظات ،پیش همین آدم های مهربان و بی آلایش زندگی خود را ادامه می داد...
بر خلاف ارکیده که آرزوی پزشک شدن درتار و پودش ریشه دوانده بود. ..ارغوان آرزو داشت یک روز یک زن نویسنده ی مشهور باشد و ارکیده را تشویق به خواندن رمان های مشهور و جاودانه میکردو به قول خودش آرزو داشت مثل خواهران برونته که هر سه نویسنده بودند ارکیده و او هم در آینده قلم فرسایی کنند.
ادامه دارد...

نويسنده:ماندانا اميرى

 سپاس شده توسط
داستان:#اركيده

قسمت چهارم

مرداد ماه بود...

ارغوان مثل همه ی مردادهای سال های گذشته ، مشغول تدارک تولد برای خواهر کوچکش بود او از اینکه ارکیده را خوشحال کند،غرق شادی می شد ....

ارغوان گرمای مرداد را دوست داشت ، چرا که ارکیده مثل گرمای ماه تولدش دختری گرم و با احساس بود و البته گاهی خیلی گرم و غیر قابل کنترل !

امروز ارکیده وارد 15 سالگی می شد،یک ارکیده جدید ، باوقار و آرام ..... شیطنت های گذشته کمتر بود .. برق چشمانش حکایت از این داشت که با دوران شیرین کودکی به آرامی خدا حافظی کرده و وارد دنیای پر غرور نوجوانی و مرز جوانی رسیده.
دنیائی پر از رویا های جدید،پر از اوج غرور و بلند پروازی ....

تولد ارکیده هر سال در جمع گرم خانواده و خصوصی برگزار می شد...
کیکی که مامان خودش می پخت و هنر مندی ارغوان و تزئین روی کیک آنقدر برای ارکیده لذت بخش بود که احساس خوشبختی اش را صد چندان می کرد
هر سال هم هدیه های زیبا و ساده ی بابا و مامان این محفل را زیباتر می کرد بابا مثل همیشه یک خود نویس و یک کتاب شعر به او هدیه داده بود.
این بار کتاب شعر پروین اعتصامی را انتخاب کرده بود...
اما مامان در جشن تولد 15 سالگی ارکیده ، هدیه ی جالب و منحصر به فردی داده بود،یک جعبه ی موسیقی کوچک که دو تا عروسک کوچولو با هم می رقصیدند
اما جمله ای که مامان بعد از دادن این هدیه به ارکیده گفت،زیباتر و تاثیر گذار تر از حتی هدیه اش بود ...
ارکیده جان دخترم تو برام خیلی با ارزشی،با ارزش ترین هدیه هايی...

من این جعبه ی موسیقی رو در روز جشن تولدتت به تو هدیه می کنم،دلم می خواد در آینده به کسی هدیه کنی که برات با ارزش باشه،مهم باشه و عاشق اش باشی تا اونم بتونه از اون مثل تو خوب نگه داری کنه

شاید آن زمان ارکیده فقط تحت تاثیر قرار گرفت و معنی حرف مامان را نفهمید !

آیا او در آینده کسی را خواهد یافت که ارزش عشق را داشته باشد تا او بتواند این هدیه ی با ارزش را طبق سفارش مامان به او بدهد ؟!

ارغوان به آرامی گونه خواهر کوچکش را بوسید و ابرهای رویاهای خیال ارکیده را پاره پاره کرد

-منم برات کتاب شعر سهراب سپهری را خریدم می دونم که عاشق اش هستی
-وای ارغوان .......... دوستت دارم

دوستت دارم فقط یک حرف نبود ، یک دنیـا بود ، یک دریـا ...بود ، پر از زلال ترین احساسات،پر از همیشه بود برای ابد،پر از نقطه ای عطف ماندن در اوج سادگی و محبت و عشق بود ...

ارغوان به آرزویش رسید و در رشته ی ادبیات پذیرفته شد.

او دیگر می توانست به خلوتگاه آرامش دهنده ی خود یعنی کتاب هایش،علايق اش و عطش روح اش نزدیک تر شود و خود را اشباع کند از حس خوب کمال...

تقدیر ارغوان آرام بود،مثل خودش،بی صدا و مثل نفس هایش پر از آرامش...

ارکیده از اینکه روزی ارغوان را از دست بدهد و ارغوان ازدواج کند همیشه می ترسید اما این ترس تبدیل به یک واقعیت وحشتناک برای ارکیده شد . !!
ارغوان جفت خود را یافته بود،به آرامی خودش،به اندازه ی متانت و وقار و احساس پنهان خودش و چقدر به هم نزدیک بودند...

همانی بود که در کتاب های رمان در جستجویش بی تابی می کرد ، مردی جا افتاده ، با موهای جو گندمی ، با تفاوت سنی بیشتر از 10 سال،مردی پخته،با شخصیت مهربان و نجیب و از همه مهمتر عاشق ارغوان ...

عاشق نه از آن عشق های سوزان و پر تب و تاب بلکه عاشق به معنای واقعی عشق ...
تحصیل کرده ی رشته ی دکتری ادبیات ، استاد خودش بود یک جنتلمن کامل و موجه و ارغوان ... سر از پای نمی شناخت
اما ....

ادامه دارد...

نويسنده:ماندانا اميرى

 سپاس شده توسط
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :

كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . 

شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌
(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
خوبی هیچوقت دردنیاوآخرت ازبین نمی رود...
از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذته پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت ...
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


 سپاس شده توسط
داستان: #اركيده

قسمت پنجم

ارغوان عاشق شد
عاشق نه از آن عشق های سوزان و پر تب و تاب بلکه عاشق به معنای واقعی عشق ... تحصیل کرده ی رشته ی دکتری ادبیات ، استاد خودش بود یک جنتلمن کامل و موجه و ارغوان ... سر از پای نمی شناخت
اما .....
برای ارکیده بدترین اتفاق بود ، برای ارکیده تکان دهنده ترین حادثه ی زندگیش محسوب می شد...

نمی توانست ، نمی خواست و نمی شد که ارغوان را از دست بدهد،ارسلان که رفت حالا باید ارغوان هم می رفت ؟!

اصلاً این مرد چه حقی داشت که فرشته ی خوبیهای او را از او بگیرد ؟ ! او که بود که جای ارکیده را در قلب خواهرش پر کند ؟ اصلاً این منصفانه نبود...!
نباید می شد نه این عادلانه نیست ؟! اما همسر ارغوان از طرف بابا و مامان کاملاً تایید شده بود . علی رغم تمام فریاد های معترض درون ارکیده.

ارغوان به سادگی و آرامی و بدون هیاهو ازدواج کرد و با رضایت و عشق کامل خوشبختی را در کنار همسرش فرشید حس کرد و این در عین زیبائی برای ارکیده دردناک بود...
گر چه ارغوان لحظه لحظه حتی از دور مراقب خواهرش بود ولی ارکیده احساس تنهائی می کرد جای خالی ارغوان در گوشه گوشه ی خانه دیده می شد و برای ارکیده این وحشتناک ترین فاجعه ی زندگیش محسوب می شد...

اما او هرگز راضی نبود که آرامش و خوشبختی خواهرش را از ته قلب حس نکند.
فرشید چون احساس همسرش را نسبت به ارکیده احساس می کرد به غایت ارکیده را دوست داشت،ارکیده برای او حکم خواهر کوچک و لوس و نازنین اش محسوب می شد و حسابی هوای ارکیده را داشت...
دعا کردم که بمانی...بیائی کنار پنجره با باران ببارد
اما دریغ که رفتن را ز غریب همین زندگیست
رفتنی بیش از آنکه باران ببارد
هر چه بود و هر چه که هست
همین صدا،همین کلام ..... همین عشق ...!
اما ارکیده می خواست فرار کند
از آن لحظه ، از آن بعد زمان ، می خواست پناه ببرد به خلوت تنهائی خودش،می خواست در دریای اشعار سهراب سپهری سبک و شناور غوطه ور شود..

می خواست برود ، تجربه ی تنهايی اش که فقط در آن صدای مبهم گذر زمان را با تیک و تاک عقربه های ساعت حس کند می خواست اشکهایش را نثار خاطره های کوه گرایش کند.

اما هنوز بابا هست ، مامان هست ، ارسلان هم همیشه با لطافت و زیبائی روحش یک برادر فوق العاده بود و از همه مهمتر قلب ارغوان هم همیشه در کنار قلبش می تپید ، در سینه ی پر تلاطم و در نبض لحظه لحظه ی افکارش .... ارغوان است...

ارکیده می دانست که باید درسش را بخواند،باید به دانشگاه برود و رشته ی مورد علاقه اش را ادامه دهد ...

محبت و خاطره هرگز بی وفا نیستند...
هرگز از قلب و روح آدمی جدا نمی شوند ...
چه باک ....! که عزیزان در کنارت نباشند ! مهم عشق آن هاست که در رگه های پنهان روح و قلبت باقی می ماند ...

ادامه دارد...

نويسنده:ماندانا اميرى

 سپاس شده توسط
داستان: #اركيده

قسمت ششم


خبر بارداری ارغوان طی چند ماه گذشته شور و شعف و صف ناپذیری در خانواده ایجاد کرده بود ، مامان در تکاپوی آماده کردن تدارکات سیسمونی اولین نوه ی نازنین اش بود و هر روز به بهانه ای از خانه بیرون می رفت و ارکیده ....
در انتظار ورود نیمه ای از وجود خواهرش لحظه شماری می کرد ....
در ماه آخر بارداری ارغوان ترجیح داد که روزهای پایانی بارداری در کنار خانواده و خواهر نازنین اش باشد . ارکیده هر روز سرش را بر شکم ، گرد و قلمبه ارغوان می گذاشت و با پسر نازنین ارغوان صحبت می کرد و گاهی از مشت و لگدهای ظریف این موجود کوچولو و خواستنی شوکه می شد ....
ارغوان اسم شو چی بذاریم ؟

اسم این شیطون کوچولوی خاله رو ؟
« امید » شاید این اسم تنها اسمی بود که شایسته ی پسر شیرین و نازنین و عزیز دردانه ی قلب ارکیده برازنده بود ..

امید به دنیا آمد ... وای ی ی ی که چقدر این پسر شیرین و نازنین بود ... صورت تپلی و سفید با آن موهای بلوند و نرم اش و بینی سر بالا و کوچولویش برای ارکیده زیباترین عروسکی بود که می شد در دنیا آن را داشت .
ارکیده خود را مالک مسلم کوچولومی دانست ! او را به هیچ کس نمی داد ، اجازه نمی داد کسی به امید کوچولو نزدیک شود ، وقتی در مدرسه بود رویای در آغوش کشیدن امید ساعتهای درس را طولانی می کرد . خاله شدن برای اركيده 16 ساله یک اتفاق ویژه و خوشایند بود ...

کودکان احساس ! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست :
مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

دوران دبیرستان برای ارکیده ، دوران شیرینی بود ، اصلاً او عاشق درس خواندن بود گرچه گاهی هم در این میان خواهان سینه چاکی که مرتب فراهم اش می شدند آرامش اش را بهم میزد ولی برایش معنی و مفهومی نداشت ...

او می دانست که بزرگ شده وقتی جلوی آئینه می ایستاد و موهای لخت و بلندش را شانه میزد متوجه تغییراتی در خود می شد ، او دختری را می دید که می توانست با جذابیت اش نظر هر بیننده ای را به خود جلب کند .

چشمان سیاه ، مژه های بلند و مشکی اش زیر پوشش حجاب و آن مقنعه ی بلند بیشتر جلوه می کرد ، و جذابیت اش را به معصومیت زیبائی در هم می آمیخت .

ادامه دارد...

نويسنده:ماندانا اميرى

 سپاس شده توسط
داستان: #اركيده

قسمت هفتم



بیشترین چیزی که ارکیده را بیشتر جلوه می داد،متانت و نجابت خصوصیات و روحیات اخلاقی او بود که حتی در دبیرستان باعث تحسین مدیر و کادر آموزشی آن شده بود آن ها ارکیده را قبول داشتند و به خاطرمنش اخلاقی ارکیده به او تبریک می گفتند.

ارکیده از طنز سطحی شخصیت های همدوره هایش بیزار بود.ترجیح می داد که لحظه های تنهائی اش را با اشعار مولوی و حافظ تقسیم کند.

گاهی هم پیش بابا می رفت تا بند های از اشعار زیبای مولوی را نقد کند و بابا را به چالش می کشاند.

ارکیده از بابا خواهش کرد که برایش ارگ کوچکی بخرد تا او بنوازد.او عطش نواختن را در روح خود می دید حس می کرد باید بنوازد،باید بنویسد
باید موسیقی های با معنی و پر محتوی گوش دهد...

اولین کتاب انگلیسی که از خواننده ی محبوب و مشهور ایرلندی – انگلیسی چاپ شد ارسلان برلدر خوش ذوق و لطفیش آن را برای ارکیده خرید او گوش می داد ... می نوشت .... و معنی هر بیت از اشعار آن را به فارسی ترجمه می کرد این بهترین زنگ تفریح ارکیده بود.

ارکیده بدون اینکه الفبای موسیقی را بداند هر موسیقی را که گوش میداد بلافاصله در زیر و بم روح اش نفوذ می کرد و نت های آن را از لایه لایه های وجودش بر روی شاسی های ارگ منتقل می کرد و می نواخت.

به قول بابا که همیشه می گفت : عرض زندگی را دیدن زیباست نه طولش را ....

سطح نيلگون دریا زیبا بود ولی ارکیده عمق و سیاهی لایه های زیرین آب را مو شکافی می کرد او پخته تر از سن اش بود ، فکر می کرد،می فهمید و استنباط می کرد.

و همیشه این شعر سهراب را زمزمه می کرد...

دشت های چه فراخ ! کوه های چه بلند !
در گلستانه چه بوی علفی می آمد ! من در این آبادی ، پی چیزی می گشتم !!!
پی خوابی شاید...
پی نوری.ریگی،لبخندی ...

ادامه دارد...

نويسنده: ماندانا اميرى

داستان: #اركيده

فصل پنجم/قسمت هشتم


ارکیده چشمان خواب آلود خود را چند بار باز و بسته می کند.هنوز گیج و منگ بر روی تختخوابش به حالت خواب و بیدار قلت میزند ...
ناگهان مثل برق گرفته ها ، چشمانش باز کرده و نیم خیز می شود..

التهاب عجیبی را در وجودش احساس می کند.یک نوع گرما ، یک نوع اضطراب و یک تشویق غیر قابل کنترل ...!

در حالیکه موهای پریشان و بلندش را از صورتش کنار می زند ، دوان دوان از اطاق خارج می شود،با نگرانی به اطراف نگاه می کند،طبق معمول همیشه مامان در آشپزخانه است و مشغول تدارکات نهار ....

مامان ....! مامان ....! وای مامان امروز نتایج کنکور رو میدن ....مامان جون می ترسم،مامانی برایم دعا کنید.وای ببخشید ! سلام مامان جون!

مامان با لبخند آرامش بخش همیشگی به طرف ارکیده آمد و موهای پریشان ارکیده را از روی پیشانی اش کنار زد و با آرامی پیشانی ارکیده را بوسید " گل ارکیده مامان ، یعنی اینقدر بزرگ شدی که می خوای بری دانشگاه ؟! "

یک لحظه ارکیده با شنیدن حرف مادر به خطوط اطراف چشمان مهربان مادر نگاه کرد و چند تار موی سپید که از لابه لای موهای شقیقه اش خود را نشان می داد ....

ارکیده بدون اینکه خودش بداند اشک از چشمانش سرازیر شد او بزرگ شده بود و مامان زیبایش داشت پیر می شد ....

مادر را در آغوش کشید و گفت : مامانم بغل تو یعنی همه ی دنیا و آرامش...

مامان صورت ارکیده را با دو دست بخشنده ی خود گرفت و گفت :

-عزیزم اونی که اون بالاست فراموش کردی ؟همه دنیای ما اونجاست ..خدا ....به خدا توکل کن ...تا اونو داری از هیچی نترس ...خدا همیشه مواظب تو و همه ی ماست ..... امید به خدا رو فراموش نکن .... حالا برو دست و صورت ناز تو بشور،موهای خوشگلتو شونه بزن بعد بیا صبحانه تو بخور ....
-چشم فرشته ی من
بعد از صبحانه ارکیده آماده شد برای رفتن و گرفتن نتایج کنکور .......
و .....
تغییر سرنوشتی که از آن پس دنیای زیبای ارکیده کاملاً تغییر کرد ....

شاید نباید آن روز میرسید شاید باید هرگز به دانشگاه قدم نمی گذاشت ....

چگونه یک ورود ، و احتمالاً یک راه اشتباه تمام آرامش روح و روان یک انسان عاری از کینه و سیاهی های روح را به نابودی می کشد ...

ارکیده سوار اتوبوس شد،اتوبوس مثل همیشه شلوغ و پر از ازدحام جمعیت با چهره های متفاوت ...!

خداوند چقدر آدم ها را متفاوت آفریده !؟ جائی را پیدا کرد و نشست و به بیرون از پنجره ی اتوبوس چشم دوخت و آرام در دل این شعر سهراب را زمزمه کرد...

هر کجا هستم ......باشم ...
آسمان مال من است
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است ....

-ارکیده تو قبول می شی ....! معلومه که قبول می شی ...! اتوبوس ایستگاه به ایستگاه به جائی که ارکیده باید میرفت نزدیک می شد .... ارکیده پیاده شد.

بالاخره به دکه ی روزنامه فروشی رسید ، عجب شلوغ بود .... پسرها و دخترها هر کدام در گوشه ای ایستاده بودند . بعضی ها خوشحال و خیلی ها هم ناراحت بودند!

چه اضطراب عجیبی بود ... چه دلهره ی نفس گیری .... به گوشه ای رفت در میان اسامی به دنال اسمش بود
پیدا شو .... پیدا شو .... کجای ارکیده ؟ ارکیده ایناهاش "ارکیده اردشیری"

نفسش بند اومده بود بالاخره ... بالاخره ووو و با صدای بلند فریاد کشید .. قبول شدم ....

حالا باید کد قبولی اش را می دید ... کد قبولی .... نه ..... نه .... زبان انگلیسی .....!!!
یعنی اینقدر رتبه ام پایین بوده ..... نه این امکان نداشت !! یعنی من دانشگاه سراسری زبان انگلیسی قبول شدم ؟!!! چرا ؟

این برای ارکیده قابل قبول نبود او سالها آرزوی پزشکی بودن را در سر می پروراند .... حالا زبان ..!!

همزمان نتایج دانشگاه آزاد هم آمده بود ... با بی حوصلگی و بی میلی اسامی پذیرفته شدگان را نگاه کرد ... دیگر برایش مهم نبود او که نتوانسته بود به رویاهای دور و دراز خود دست پیدا کند .....

ارکیده اردشیری:رشته قبولی مامائی...

ادامه دارد

نويسنده: ماندانا اميرى

ﮔﻔﺘﻢ: فلانی ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻫﺎﻥ، ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه  ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجر ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ ﺧﺪﺍ......
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


 سپاس شده توسط
داستان:#اركيده

?قسمت نهم

همزمان نتایج دانشگاه آزاد هم آمده بود ... با بی حوصلگی و بی میلی اسامی پذیرفته شدگان را نگاه کرد ... دیگر برایش مهم نبود او که نتوانسته بود به رویاهای دور و دراز خود دست پیدا کند...

ارکیده اردشیری « رشته قبولی مامائی »

خدایا .... من چقدر بدشانسم !!
این دقیقاً چیزی بود که ارکیده نمی دانست .... قبولی در رشته ی مامائی یک بد شانسی غیر قابل جبران و غیر قابل توجیه برای زندگی و آینده او محسوب می شد...

با بی حوصلگی روزنامه را بست ، و از جمع شلوغ بچه ها دور شد...

ترجیح داد قدم بزند ....
ارکیده چرا ؟ چرا این قدر بد شانسی
در مسیر راهی که قدم می زد پسر بچه ی ژولیده با لباسهای کثیف و نا مرتب و مندرس جلوی ارکیده را گرفت...

-خانم آدامس می خری؟
ارکیده ایستاد به او خیره شد ، به چشمان پاک و معصوم پسرک که ملتمسانه نگاهش می کرد دل ارکیده را به درد آورد ....
بدون اندکی معطلی آغوشش را گشود و پسرک را در آغوش کشید موهای زمخت پسرک که لایه های کثیفی روی آن دیده می شد را نوازش کرد و اشکهای بر پهنه ی صورتش جاری شد در این لحظه مثل اینکه خدا این پسر معصوم و بی پناه را برای او فرستاده بود تا تسلای دلش باشد ....

در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد پرسید .
-اسمت چیه ؟
-اسمم حسین خانوم حسین .

حسین میدونی من چقدر آدامس دوست دارم همه ی آدامسای دنیا رو هم به من بدن بازم آدامس میخوام همه ی جعبه ی آدامستو به من می فروشی؟
خواهش می کنم ؟!

کیفش را باز کرد و هر چه که پول در آن بود را به حسین داد و جعبه ی آدامس را گرفت ولی یک لحظه درنگ کرد و فقط یک آدامس برداشت...

-ای وای « حسین یادم رفته بود دندونم درد میکنه همین یه دونه را بر می دارم بقیه شو بفروش و مواظب خودت باش
پسرک با خوشحالی از ارکیده دور شد...

خدایا این عادلانه نیست،این انصاف نیست . چرا ؟ عمل این مسئله سخت است چه فرقی بین این پسر با پسرای هم سن و سالش وجود دارد ....!

الان اون باید توی مدرسه با کتاب و کیفش دلش خوش بود نه فروختن یه آدامسی !!

آهی کشید .... اگه یه روز پولدار بشم با تمام وجودم به همه ی بچه های بی سرپرست دنیا کمک می کنم

هیچ چیز لذّت بخش تر از شیرینی کمک به نیازمندان نیست ....

در این هنگام به خودش آمد و گفت « آی ارکیده حالا که پول نداری چطور می خواهی برگردی خونه ؟! و ناخوداگاه با صدای بلند خندید ... مجبور بود تمام راه را پیاده روی کند...

در خانه جز خودش همه خوشحال بودند و هر کس نظری می داد .
ارسلان با همسرش آمده بودند...

مامان و ارسلان اصرار داشتند که ارکیده رشته ی مامائی را ادامه داده و تا مقطع دکتری پیش برود ... اماّ بابا نظر دیگری داشت « برای یک خانوم در جامعه بهترین شغل معلمیه ، دبير شدن حالا زبان انگلیسی یا هر چیز دیگری ، تازه اگه ارکیده بخواد ادامه بده میتونه به عنوان مترجم زبان و حتی مقطع دکتری زبان ادامه بده...

اماّ برای ارکیده دیگر هیچ کدام مهم نبود .... او از کودکی آرزو داشت پزشک شود.

حوصله ی یک سال پشت کنکور ماندن را هم نداشت .... بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت.

حسابی حال و هوای گریه داشت ، نمی خواست بابا و مامان و ارسلان را ناراحت کند...همیشه از بچهگی همینطور بود ، دلش نمی آمد پدر و مادرش ناراحت شوند و غصه بخورند...

حتی یادش می آمد وقتی دختر بچه ای بیش نبود و با مامان سوار تاکسی می شدند و زمانی که او مجبور بود که روی پای مامان نشیند طوری می نشست که مبادا سنگینی وزن اش پای عزیز مامان مهربانش را خسته کند . ولی همیشه نباید این طور بود...

ادامه دارد...

نويسنده:ماندانا اميرى



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان