امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

داستان: #اركيده

?قسمت دهم

پاییز ارکیده
پاییز زیبا ....
پر از اشتیاق ترسیم مهر
با قلم دوازده رنگ مداد رنگی
یک دفتر صد برگ
مشق قرمز
عشق ....
هفت برگ زرد
اشتیاق مدرسه ....و
چهل برگ نارنجی
مهربانی بی غروب
یک مهر بی خزان

پائیز یعنی آغاز،یعنی زردی،پائیز یعنی خش خش برگ ، یعنی کمی سرما
پائیز یعنی وحشت آور ....

شاید برای ارکیده هوای پائیز زیاد خوشایند نباشد ... !
چرا که ارکیده عاشق اعتدال رنگهاست و بی تاب در برابر سوز خشک پائیز ....این تقدیر سرنوشت اش بود ....روزهای پائیزی .....

حیاط دانشگاه بسیار زیبا بود،آهنگ قارقار کلاغ ها با پیچ و تاب رقصان برگ های زرد و نارنجی با وزش بادها رمونی زیبائی را به وجود آورده بودند ....

چقدر زیبا بود صحنه ی وزش باد که با آهنگ قارقار کلاغ ها برگ های زرد و نارنجی،خرامان خرامان با رقص و پایکوبی ورود ارکیده را جشن می گرفتند و این زیباترین ها رمونی طبیعت پائیز برای ارکیده بود ...

ارکیده مقنعه اش را جلوتر آورد،حس غریبی داشت ،هیجان و غربت حال و هوای دانشگاه بدجور قلب ارکیده را به تپش وا می داشت ....

در نزدیکی درب ورودی سالن دانشگاه تابلوی اعلانات به چشم می خورد که در آن شماره ی کلاس های هر رشته به چشم می خورد

ارکیده آنقدر درگیر حال و هوای خود بود که متوجه آنهمه شلوغی و سروصدای پسرها و دخترها نبود شماره ی کلاس را یادداشت کرد طبقه دوم بود،آرام از پله ها بالا رفت کلاس ( 204 مامائی ) نگاهی به کلاس انداخت.

نیمکت ها بیشتر خالی بودند،در گوشه ای چند نفر دختر نشسته بودند و باهم صحبت می کردند ، در گوشه ای دیگر دختری تنها نشسته بود ، ارکیده ترجیح داد نیمکت خالی کنار آن دختر بنشیند ..

-سلام
-سلام
من ارکیده هستم و در حالی که دستش را به سمت آن دختر دراز میکرد گفت از آشنائیتون خوشوقتم،و لبخند شیرینی زد...

-من الهامم ، مرسی
-الهام جون اشکال نداره که کنارت بشینم؟
-نه خوشحال می شم

الهام دختر شیرین و خونگرمی بود و سریع به دل ارکیده نشست،و این آشنائی تبدیل به دوستی عمیقی شد.

خیلی زود ارکیده به حال و هوای دانشگاه عادت کرد،درسها برای ارکیده شیرین و جالب بود.

بچه های کلاس پر شور وشر بودند و پر از انرژی ! بعضی ها آنقدر شیطنت داشتند که لحظه شماری می کردند تا کلاس تمام شود و استاد زودتر از کلاس بیرون برود و آنها سریعتر به حیاط و سالن دانشکده خود را برسانند .....!

ارکیده با الهام از کلاس خارج شدند.
الهام پر از غصه بود و زندگیش سراسر غم و اندوه بود که تاروپود وجود الهام را میسوزاند ...! درست یک هفته قبل از ازدواج الهام با مهران نامزدش...مهران در یک سانحه رانندگی کشته می شود و الهام را برای همیشه تنها گذاشته بود ....

ارکیده من خیلی در کنار تو آرامش می گیرم،همیشه دوست دارم پیش تو باشم !!
ارکیده در حالی که دست الهام را به گرمی می فشارد با محبت به او نگاه کرد و گفت ما همیشه دو تا دوست خوب خواهیم موند...

در همین هنگام فرانک و مهسا که از بچه های پر شروشور کلاس بودند با عجله خود را به ارکیده و الهام رساندند.
فرانک با خنده رو به ارکیده گفت:

-هی ارکیده خانوم چه خبرا ؟ بابا ایول ، تو دیگه کی هستی و با خنده و پچ پچ با مهسا از کنار ارکیده گذشتند ارکیده با تعجب یک ابرو را بالا برد و گفت :
-الهام به نظرت اینا حالشون خوبه ؟!

«نه فکر نکنم والاً ....» و ارکیده با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت ....
دانشکده شامل بچه های دامپزشکی،
پزشکی ، مامائی ، عمران و برق بود ....

دانشگاه آزاد بود و پر از رشته های شلوغ و بی ربط با هم...

ادامه دارد ...

نويسنده: ماندانا اميرى

 سپاس شده توسط
داستان: #اركيده

?قسمت دهم

پاییز ارکیده
پاییز زیبا ....
پر از اشتیاق ترسیم مهر
با قلم دوازده رنگ مداد رنگی
یک دفتر صد برگ
مشق قرمز
عشق ....
هفت برگ زرد
اشتیاق مدرسه ....و
چهل برگ نارنجی
مهربانی بی غروب
یک مهر بی خزان

پائیز یعنی آغاز،یعنی زردی،پائیز یعنی خش خش برگ ، یعنی کمی سرما
پائیز یعنی وحشت آور ....

شاید برای ارکیده هوای پائیز زیاد خوشایند نباشد ... !
چرا که ارکیده عاشق اعتدال رنگهاست و بی تاب در برابر سوز خشک پائیز ....این تقدیر سرنوشت اش بود ....روزهای پائیزی .....

حیاط دانشگاه بسیار زیبا بود،آهنگ قارقار کلاغ ها با پیچ و تاب رقصان برگ های زرد و نارنجی با وزش بادها رمونی زیبائی را به وجود آورده بودند ....

چقدر زیبا بود صحنه ی وزش باد که با آهنگ قارقار کلاغ ها برگ های زرد و نارنجی،خرامان خرامان با رقص و پایکوبی ورود ارکیده را جشن می گرفتند و این زیباترین ها رمونی طبیعت پائیز برای ارکیده بود ...

ارکیده مقنعه اش را جلوتر آورد،حس غریبی داشت ،هیجان و غربت حال و هوای دانشگاه بدجور قلب ارکیده را به تپش وا می داشت ....

در نزدیکی درب ورودی سالن دانشگاه تابلوی اعلانات به چشم می خورد که در آن شماره ی کلاس های هر رشته به چشم می خورد

ارکیده آنقدر درگیر حال و هوای خود بود که متوجه آنهمه شلوغی و سروصدای پسرها و دخترها نبود شماره ی کلاس را یادداشت کرد طبقه دوم بود،آرام از پله ها بالا رفت کلاس ( 204 مامائی ) نگاهی به کلاس انداخت.

نیمکت ها بیشتر خالی بودند،در گوشه ای چند نفر دختر نشسته بودند و باهم صحبت می کردند ، در گوشه ای دیگر دختری تنها نشسته بود ، ارکیده ترجیح داد نیمکت خالی کنار آن دختر بنشیند ..

-سلام
-سلام
من ارکیده هستم و در حالی که دستش را به سمت آن دختر دراز میکرد گفت از آشنائیتون خوشوقتم،و لبخند شیرینی زد...

-من الهامم ، مرسی
-الهام جون اشکال نداره که کنارت بشینم؟
-نه خوشحال می شم

الهام دختر شیرین و خونگرمی بود و سریع به دل ارکیده نشست،و این آشنائی تبدیل به دوستی عمیقی شد.

خیلی زود ارکیده به حال و هوای دانشگاه عادت کرد،درسها برای ارکیده شیرین و جالب بود.

بچه های کلاس پر شور وشر بودند و پر از انرژی ! بعضی ها آنقدر شیطنت داشتند که لحظه شماری می کردند تا کلاس تمام شود و استاد زودتر از کلاس بیرون برود و آنها سریعتر به حیاط و سالن دانشکده خود را برسانند .....!

ارکیده با الهام از کلاس خارج شدند.
الهام پر از غصه بود و زندگیش سراسر غم و اندوه بود که تاروپود وجود الهام را میسوزاند ...! درست یک هفته قبل از ازدواج الهام با مهران نامزدش...مهران در یک سانحه رانندگی کشته می شود و الهام را برای همیشه تنها گذاشته بود ....

ارکیده من خیلی در کنار تو آرامش می گیرم،همیشه دوست دارم پیش تو باشم !!
ارکیده در حالی که دست الهام را به گرمی می فشارد با محبت به او نگاه کرد و گفت ما همیشه دو تا دوست خوب خواهیم موند...

در همین هنگام فرانک و مهسا که از بچه های پر شروشور کلاس بودند با عجله خود را به ارکیده و الهام رساندند.
فرانک با خنده رو به ارکیده گفت:

-هی ارکیده خانوم چه خبرا ؟ بابا ایول ، تو دیگه کی هستی و با خنده و پچ پچ با مهسا از کنار ارکیده گذشتند ارکیده با تعجب یک ابرو را بالا برد و گفت :
-الهام به نظرت اینا حالشون خوبه ؟!

«نه فکر نکنم والاً ....» و ارکیده با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت ....
دانشکده شامل بچه های دامپزشکی،
پزشکی ، مامائی ، عمران و برق بود ....

دانشگاه آزاد بود و پر از رشته های شلوغ و بی ربط با هم...

ادامه دارد ...

نويسنده: ماندانا اميرى

 سپاس شده توسط
تعبير زيبايي از مرگ

تعدادی حشره کوچولو در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند. 

آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند.

 یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود.

 وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.

 وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود.

 تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود.

شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است!
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


کلاف_سر_در_گم
زندگى مثل يک كامواست
از دستت كه در برود، مى شود
كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود،بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى
زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود
يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد
يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود.

" يادمان  باشد "
گره هاى توى كلاف
همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند
همان كينه هاى چند ساله 
بايد يک جايى تمامش كرد 
سر و تهش را بريد.
زندگى به بندى بند استْ به نام "حرمت"  كه اگر پاره شودتمام است....

"سیمین بهبهانی"
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
سخنرانی بیل گیتس


گفته میشه « بیل گیتس » ، رئیس « مایکروسافت » ، در یک سخنرانی در یکی از دبیرستان‌ های آمریکا ، خطاب به دانش ‌آموزان گفت : در دبیرستان خیلی چیزها را به دانش ‌آموزان نمی ‌آموزند . او هفت اصل مهم را که دانش ‌آموزان در دبیرستان فرا نمی ‌گیرند ، بیان کرد . این اصول به شرح ذیل است :

اصل اول : در زندگی ، همه چیز عادلانه نیست ، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید .

اصل دوم : دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست . در این دنیا از شما انتظار می ‌رود که قبل از آن ‌که نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید ، کار مثبتی انجام دهید .

اصل سوم : پس از فارغ ‌التحصیل شدن از دبیرستان و استخدام ، کسی به شما رقم فوق ‌العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد . به همین ترتیب قبل از آن ‌که بتوانید به مقام معاون ارشد ، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسید ، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید .

اصل چهارم : اگر فکر می ‌کنید ، آموزگارتان سختگیر است ، سخت در اشتباه هستید . پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سختگیر تر از آموزگارتان است ، چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد .

اصل پنجم : آشپزی در رستوران ‌ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد . پدر بزرگ ‌های ما برای این کار اصطلاح دیگری داشتند ، از نظر آن ها این کار « یک فرصت » بود .

اصل ششم : اگر در کارتان موفق نیستید ، والدین خود را ملامت نکنید ، از نالیدن دست بکشید و از اشتباهات خود درس بگیرید .

اصل هفتم : قبل از آن که شما متولد بشوید ، والدین شما هم جوانان پرشوری بودند و به قدری که اکنون به نظر شما می‌ رسد ، ملال ‌آور نبودند .
[تصویر:  sms-rooz-pedar.jpg]
 سپاس شده توسط
زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است.. از هر چیز دیگری قوی تر است.
آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است...

باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد...

بخشی از کتاب "من او را دوست داشتم" از آنا گاوالدا


53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.
عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
این داستان یکی از حکایت های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است. مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.
روزی با دوستم از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد می شدیم ؛
دوستم روزنامه ای خرید و مودبانه از مرد روزنامه فروش تشکر کرد ، اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد.
همان طور که دور می شدیم، به دوستم گفتم:
چه مرد عبوس و ترش رویی بود.
دوستم گفت:
او همیشه این طور است!
پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می گذاری؟!
دوستم با تعجب گفت:
"چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟!
من خودم هستم."...

اجازه ندهيد تا برخوردهاى ديگران ، موجب تغيير رفتارهاى شما شود .
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


 سپاس شده توسط
گاهی وقتا لازمه زمین بخوری...
تا ببینی کیا پشتتن...
کیا باعث رشدتن...
کیا میرن...
کیا همه جوره میمونن!
گاهی لازمه جوری زمین بخوری که زخمی بشی؛ 
زخماتو باز بذاری؛ 
ببینی کیا نمک میپاشن؛ 
کیا مرحم میذارن؛ 
کیا با تو هم دردن .
کیا هم خود دردن!
هیچوقت تا زخمی نشی نمیتونی بفهمی کی چه رفتاری میکنه!
دست یه کسایی نمک می بینی که روشون قسم می خوردی
و یه کسایی مرحم میذارن رو زخمات که اصلا یادشون نبودی!
آنقدر مات و مبهوت رفتارای اونا می مونی ،
که کلا یادت میره زمین خوردی، 
زخمات دیگه نمی سوزن؛ 
این جیگرته که میسوزه...
که چرا به بعضی ها بیشتر از لیاقتشون بها دادم،
بعضی ها رو هم فراموش کردم!
زمین که می خوری 
می بینی کیا هنوز کنارت ایستادن و نرفتن...
زمین خوردن گاهی از زندگی کردن هم واجبتره،
چون میفهمی با کیا زندگی کنی...

53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.
بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه.
دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه.
دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه: خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید.

پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام!
هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم… فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام!


53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
ﺍﻻﻏﯽ ﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩ ؛
ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺑﻤﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﺮﺁﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺧﻼﺻﯽ ﯾﺎﺑﺪ ....
ﺻﺎﺣﺐ ، ﻓﮑﺮ ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯼ ﺧﺮ !!
ﺑﺎ ﻣﺮﮒ ﻣﻦ ، ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﺮﺩ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺧﻮﯾﺶ ، ﺩﻋﺎ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺖ ﺧﻮﺩ ، ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻮﯼ.

" ﺍﺯ ﻣﺜﻨﻮﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻣﻮﻻﻧﺎ "

ﻫﻤﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﺍﺳﺎﺭﺕ ﭼﯿﺴﺖ !
ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﻣﯿﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭﺕ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺑﻪ ﺣﺼﺎﺭﻫﺎﯼ ﺩﻭﺭ ﺗﻔﮑﺮﺕ ﺍﺳﺖ.

53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
مردی
درحال
مرگ بود
وقتیکه
متوجه
مرگش شد
خدا رابا
جعبه ای
دردست دید

خدا :
وقت رفتنه

مرد :
به این زودی؟
من نقشه های
زیادی داشتم

خدا :
متاسفم
ولی وقت
رفتنه

مرد :
درجعبه ات
چی دارید؟

خدا :
متعلقات 
تورا

مرد :
متعلقات
من؟
یعنی
همه چیزهای
من ؛
لباسهام
پولهایم و ـ ـ ـ

خدا :
آنهادیگر
مال تو
نیستند
آنهامتعلق به
زمین هستند

مرد :
خاطراتم چی؟

خدا :
آنهامتعلق
به زمان
هستند

مرد :
خانواده و
دوستانم؟

خدا :
نه ،
آنهاموقتی
بودند

مرد :
زن و
بچه هایم؟

خدا :
آنهامتعلق به
قلبت بود

مرد :
پس وسایل
داخل جعبه
حتما
بدنم
هستند؟

خدا :
نه ؛
آن متعلق
به گردوغبار
هستند

مرد :
پس مطمئنا
روحم است؟

خدا :
اشتباه
می کنی
روح تو
متعلق
به من است

مرد بااشک
درچشمهایش
و باترس زیاد
جعبه دردست
خدا راگرفت
و بازکرد ؛
دید خالی
است!

مرد
دل شکسته
گفت :
من هرگز
چیزی نداشتم؟

خدا :
درسته ،
تومالک
هیچ چیز
نبودی!

مرد :
پس من
چی داشتم؟

خدا :
لحظات زندگی
مال توبود ؛

هرلحظه که
زندگی کردی
مال توبود .

زندگی
فقط
لحظه ها
هستند

قدر
لحظه هارا
بدانیم و
لحظه هارا
دوست
داشته
باشیم
آنچه از سر گذشت؛ شد سر گذشت

حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!

تا که خواستیم یک «دو روزی» فکر کنیم

بر در خانه نوشتند؛ ⇦در گذشت⇨

53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
پادشاه به نجارش گفت:
فردا اعدامت میکنم
نجار آن شب نتوانست بخوابد
همسر نجار گفت :
مانند هرشب بخواب..
"پروردگارت یگانه است ودرهای گشایش بسیار"
کلام همسر آرامشی بر دلش ایجاد کرد وچشمانش سنگین شو خوابید...
صبح صدای پای سربازان را شنید..
چهره اش دگرگون شد وبا ناامیدی،پشیمانی وافسوس به همسرش نگاه کرد که دریغا باورت کردم...
با دست لرزان دررا باز کرد ودستانش را جلو برد تا سربازان زنجیر کنند..
دوسرباز با تعجب گفتند:
پادشاه مرده واز تو میخواهیم تابوتی برایش بسازی...
همسرش لبخندی زد وگفت:
"مانند هرشب ارام بخواب،زیرا پروردگارت یکتا هست ودرهای گشایش بسیارند"
53 برنامه ریزی روزانه  53 

در این دنیا اگر غم هست
صبوری کن خدا هم هست
 سپاس شده توسط
جغد گفت: 
خدایا... 

آدم هایت من و آوازهایم را دوس ندارند 
خدا گفت : آوازهای تو بوی دل کندن می‌دهند...

و آدم‌ها...
عاشق دل بستن‌اند ... 
اما ...تو بخوان ... 

و همیشه بخوان ... ! که آواز تو ... 
حقیقت است و ... طعم حقیقت تلخ....


53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
مردم اینجا چقدر مهربانند!

دیدند کفش ندارم، برایم پاپوش دوختند ...

دیدند سرما می خورم، سرم کلاه گذاشتند

و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری

و دیدند هوا گرم شد، پس کلاهم را برداشتند ...

چون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند

چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم، محبت کردند و حسابم را رسیدند

خواستم در این مهربانکده خانه بسازم ، نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز ...

روزگار جالبیست!

مرغمان تخم نمی گذارد ولی هر روز گاومان می زاید!

 

«زنده یاد حسین پناهی»


53 53 53 53
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان