1394 دي 28، 5:19
?قسمت دهم
پاییز ارکیده
پاییز زیبا ....
پر از اشتیاق ترسیم مهر
با قلم دوازده رنگ مداد رنگی
یک دفتر صد برگ
مشق قرمز
عشق ....
هفت برگ زرد
اشتیاق مدرسه ....و
چهل برگ نارنجی
مهربانی بی غروب
یک مهر بی خزان
پائیز یعنی آغاز،یعنی زردی،پائیز یعنی خش خش برگ ، یعنی کمی سرما
پائیز یعنی وحشت آور ....
شاید برای ارکیده هوای پائیز زیاد خوشایند نباشد ... !
چرا که ارکیده عاشق اعتدال رنگهاست و بی تاب در برابر سوز خشک پائیز ....این تقدیر سرنوشت اش بود ....روزهای پائیزی .....
حیاط دانشگاه بسیار زیبا بود،آهنگ قارقار کلاغ ها با پیچ و تاب رقصان برگ های زرد و نارنجی با وزش بادها رمونی زیبائی را به وجود آورده بودند ....
چقدر زیبا بود صحنه ی وزش باد که با آهنگ قارقار کلاغ ها برگ های زرد و نارنجی،خرامان خرامان با رقص و پایکوبی ورود ارکیده را جشن می گرفتند و این زیباترین ها رمونی طبیعت پائیز برای ارکیده بود ...
ارکیده مقنعه اش را جلوتر آورد،حس غریبی داشت ،هیجان و غربت حال و هوای دانشگاه بدجور قلب ارکیده را به تپش وا می داشت ....
در نزدیکی درب ورودی سالن دانشگاه تابلوی اعلانات به چشم می خورد که در آن شماره ی کلاس های هر رشته به چشم می خورد
ارکیده آنقدر درگیر حال و هوای خود بود که متوجه آنهمه شلوغی و سروصدای پسرها و دخترها نبود شماره ی کلاس را یادداشت کرد طبقه دوم بود،آرام از پله ها بالا رفت کلاس ( 204 مامائی ) نگاهی به کلاس انداخت.
نیمکت ها بیشتر خالی بودند،در گوشه ای چند نفر دختر نشسته بودند و باهم صحبت می کردند ، در گوشه ای دیگر دختری تنها نشسته بود ، ارکیده ترجیح داد نیمکت خالی کنار آن دختر بنشیند ..
-سلام
-سلام
من ارکیده هستم و در حالی که دستش را به سمت آن دختر دراز میکرد گفت از آشنائیتون خوشوقتم،و لبخند شیرینی زد...
-من الهامم ، مرسی
-الهام جون اشکال نداره که کنارت بشینم؟
-نه خوشحال می شم
الهام دختر شیرین و خونگرمی بود و سریع به دل ارکیده نشست،و این آشنائی تبدیل به دوستی عمیقی شد.
خیلی زود ارکیده به حال و هوای دانشگاه عادت کرد،درسها برای ارکیده شیرین و جالب بود.
بچه های کلاس پر شور وشر بودند و پر از انرژی ! بعضی ها آنقدر شیطنت داشتند که لحظه شماری می کردند تا کلاس تمام شود و استاد زودتر از کلاس بیرون برود و آنها سریعتر به حیاط و سالن دانشکده خود را برسانند .....!
ارکیده با الهام از کلاس خارج شدند.
الهام پر از غصه بود و زندگیش سراسر غم و اندوه بود که تاروپود وجود الهام را میسوزاند ...! درست یک هفته قبل از ازدواج الهام با مهران نامزدش...مهران در یک سانحه رانندگی کشته می شود و الهام را برای همیشه تنها گذاشته بود ....
ارکیده من خیلی در کنار تو آرامش می گیرم،همیشه دوست دارم پیش تو باشم !!
ارکیده در حالی که دست الهام را به گرمی می فشارد با محبت به او نگاه کرد و گفت ما همیشه دو تا دوست خوب خواهیم موند...
در همین هنگام فرانک و مهسا که از بچه های پر شروشور کلاس بودند با عجله خود را به ارکیده و الهام رساندند.
فرانک با خنده رو به ارکیده گفت:
-هی ارکیده خانوم چه خبرا ؟ بابا ایول ، تو دیگه کی هستی و با خنده و پچ پچ با مهسا از کنار ارکیده گذشتند ارکیده با تعجب یک ابرو را بالا برد و گفت :
-الهام به نظرت اینا حالشون خوبه ؟!
«نه فکر نکنم والاً ....» و ارکیده با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت ....
دانشکده شامل بچه های دامپزشکی،
پزشکی ، مامائی ، عمران و برق بود ....
دانشگاه آزاد بود و پر از رشته های شلوغ و بی ربط با هم...
ادامه دارد ...
نويسنده: ماندانا اميرى