امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

[تصویر:  photo_2017_03_30_12_17_23.jpg]
فکر می‌کردم که من در حال مصرف‌کردن شهوت بودم!
در حالی که، در همه اوقات، این شهوت بود که در حال مصرف‌کردن من بود! 18
شايد خوشبختي همين باشد
كه با خودت نگويي :
كاش جايِ ديگري بودم
كارِ ديگري داشتم
يك آدمِ ديگري بودم ... !

53 عاقبتت بخیر همسفر 53
(1396 فروردين 8، 12:09)تـــواب نوشته است: گرفتارم 
نسبت به هر مونثی واکنش دارم و اذیت می شم حتی توی تی وی خیلی برام سخته 
در حین خواب هم حس می کنم که دچار شهوت شدم و مغزم فقط به سمت و سوی چیزای جنسی معطوف شده ، نمی دونم اسم این بیماری جدیدم چیه ! اما روز و شبُ گرفته و من سوق می ده به لذت جویی دیداری و دست ورزی 
از یه طرف خسته ام از این شرایط و حالات از طرف دیگه لذت داره برام 
یعنی لبه تیغ قدم برداشتن 
نمازهای بی کیفیت الکی و ذات گناه آلود ... 
من چرا آلوده شدم به هوس و شهوت 
خدا لعنت کنه کسی رو که منُ کشید تو این وادی ممکنه خودم باشم ، لعنت بر خودم که این جوری شدم ... 
شهوات رانی و لذت جویی اونم به روش من هیچ پایانی نداره و همش دروغ گفتن به خودمه 
من راه نجاتی ندارم 
دم اونایی گرم که به موقع ازدواج کردن و راه شیطونو بستن 
من اگه الانم ازدواج کنم فایده ای نداره 
چون دیگه طبق اسلام زندگی نمی کنم و چشمم هر چیزی رو دیده و رفتارم هرزه شده و یه جوارایی خودمم یه هرزه شدم اما به سبک نوین که شاید کسی متوجه ش نشه 

نبود من بهتر از بودن منه 
حتی یک روز رو بدون گناه نداشتم
/////////////////
ثابت قدم باش.....
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
تو جامعه ما خیلی از جمع ها فقط غیبت میکنن . این روال خسته کنندست . به این فکر کنید که چطوری میشه جمع هارو گرم نگه داشت اما گناه نکرد. نظر شما می تونه یه ایده بزرگ باشه که تا ابد ثواب برای شما تولید کنه
[تصویر:  qol.jpg]
 سپاس شده توسط
خوابم نمیبره
ذهنم درگیره
درگیر هیچیو همه چی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
دیگه داره حالم از این وضع زندگی بهم میخوره.چه اشتباهی بود این بزرگ شدن .
شهوت لعنتی که هیچی جز شهوت رانی بیشتر حالیش نمیشه
این چه هدیه ایه که خدا داده.اصلا از من پرسید اینو میخوای یا نه؟!
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
شهوت خیلی چیز خوبیه اما ما وقتی فعالترش کردیم که بهش نیاز نداشتیم و همه این مکلات نتیجه فعال کردن بیش از اندازه این قوه است 
متاسفانه گرفتار شدیم و کار سختی داریم 
قسمت تاریک این قضیه ممکنه اینطوری باشه که وقتی به این شدت سراغش بریم و ازش کار بکشیم دیگه وقتی که بهش نیاز حقیقی داریم ، کار نکنه و فاجعه بزرگ اونجاست  Hanghead
 سپاس شده توسط
(1396 فروردين 11، 1:09)می توانم نوشته است: خوابم نمیبره
ذهنم درگیره
درگیر هیچیو همه چی

سلام 
منم همینطوری بودم و هستم با این تفاوت که می دونم چرا خوابم نمی بره و گاها تا سه صبح بیدار می مونم  Shy
باید خواب رو مدیریت کرد
 سپاس شده توسط
حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش 
در لشکر دشمن پسری داشته باشد !
--
وضع زندگی خیلی بی ریخته بچه ها ..
[تصویر:  u0o_%D9%BE%D8%A7%DA%A9%D8%A7%D9%86_%D9%8...D9%842.jpg]
[تصویر:  05_blue.png]
همیشه یه جای کار میلنگید یا خودم یا بقیه
الان دوجای کارمیلنگه 4chsmu1 هم خودم هم بقیه 809197ps94ijjhwg
مامانم بهم شک کرده..نتیجشم شد کلی فحش و بدوبیراه.
-------------
یه روز همه چیو تموم میکنم.همه چی..
زیبا ترین ستاره رو زمینی خدادوست داره
تو بهتری از همه به حرف آدما محل نده
یه معجزست خنده هات..
[تصویر:  nasimhayat.png]
اصلا توی این وضعیت تنها چیزی که به ذهنم نمیرسید خ.ا بود!...
پووووف...خداروشکر که هیچ اتفاقی نیفتاد!...تا مرز فیلتر.ش هم رفتم!...
این دیگه چی بوود این وسط!...

Shy
 سپاس شده توسط
دیروزبه زور من رو بردن سیزده بدر خارج از شهر.ناکجا آباد نه اینترنتی بود نه آنتنی نه دوست بهبودی. شبم هوا بد شد مجبور شدیم خارج از شهر بخوابیم. 
نمازمو خوندم۵ آیه روزانه قرآن رو خوندم دعای هوشیاری رو خوندم و خوابیدم.
اما نصفه شب همون حالتی که قبلترها داشتم واسم پیش اومد. نمیدونم چرا بعد ۵ ماه این ظاهر شد. فکر میکردم که خوب شدم و مشکلم حل شده مدتها بود تو حالت خواب و نیمه هوشیاری لغزش نداشتم.تازه میخواستم خودم راهنما بشم و رهجو بگیرم ولی انگار قسمت نیست.
تا صبح خوابم نبرد به محض اینکه رسیدیم شهر زنگ زدم به دوستان و قضیه رو شرح دادم متفق القول یه چیز گفتن: لغزش
بچه ها من خیلی درد میکشم تا پاکی جمع میکنم. من گذشته خیلی بدی داشتم.من خدا خیلی آزمایشم میکنه تو همین درد و دل ها برید بخونید ببینید من چه جور واسم گناه فراهم شده. تو گروه که مشارکت میکردم مجبور بودم خیلی چیزا رو نگم چون بقیه باور نمیکردن چون کسی باور نمیکرد که خدا از من آزمونهای اولیائشو میگیره. من خیلی ناهوشیاری کردم فکر کردید رهایی از خاطراتشون سخته؟ بخدا راحت نیست. من شکست عاطفی خوردم و پاکی جمع کردم. من خیلی تلاش میکنم خیلی خیلی زیاد. دوش آب سرد پرهیز غذایی تو سرمای سخت شبا رفتم بیرون که لغزش نکنم خیلی شب زنده داری خیلی گریه دویدن تا مرز مرگ.
بعد شب تو ناخودآگاه شهوت بهم اینجوری حمله میکنه. الان گریه م گرفته اینا و دارم مینویسم بخدا من خیلی گناه دارم.چرا باید همیشه من روزامو صفر کنم. خجالت میکشم باز بگم یه روز پاکی دارم.
خدایا من انکار نمیکنم میگن لغزش بوده خوب قبوله لغزش بوده ولی خوب خدایا من تو آگاهی کاملم به سختی پاک میمونم حالا نیمه خودآگاه و نیمه هوشیار رو چه کنم؟چرا باید هر چند ماه یه بار این اتفاق بیفته؟
 بازم اعصاب خردی و خستگی این چند وقت موند واسم خدایا شکر حکمتت.
شايد خوشبختي همين باشد
كه با خودت نگويي :
كاش جايِ ديگري بودم
كارِ ديگري داشتم
يك آدمِ ديگري بودم ... !

53 عاقبتت بخیر همسفر 53
(1396 فروردين 14، 18:42)همساده نوشته است: دیروزبه زور من رو بردن سیزده بدر خارج از شهر.ناکجا آباد نه اینترنتی بود نه آنتنی نه دوست بهبودی. شبم هوا بد شد مجبور شدیم خارج از شهر بخوابیم. 
نمازمو خوندم۵ آیه روزانه قرآن رو خوندم دعای هوشیاری رو خوندم و خوابیدم.
اما نصفه شب همون حالتی که قبلترها داشتم واسم پیش اومد. نمیدونم چرا بعد ۵ ماه این ظاهر شد. فکر میکردم که خوب شدم و مشکلم حل شده مدتها بود تو حالت خواب و نیمه هوشیاری لغزش نداشتم.تازه میخواستم خودم راهنما بشم و رهجو بگیرم ولی انگار قسمت نیست.
تا صبح خوابم نبرد به محض اینکه رسیدیم شهر زنگ زدم به دوستان و قضیه رو شرح دادم متفق القول یه چیز گفتن: لغزش
بچه ها من خیلی درد میکشم تا پاکی جمع میکنم. من گذشته خیلی بدی داشتم.من خدا خیلی آزمایشم میکنه تو همین درد و دل ها برید بخونید ببینید من چه جور واسم گناه فراهم شده. تو گروه که مشارکت میکردم مجبور بودم خیلی چیزا رو نگم چون بقیه باور نمیکردن چون کسی باور نمیکرد که خدا از من آزمونهای اولیائشو میگیره. من خیلی ناهوشیاری کردم فکر کردید رهایی از خاطراتشون سخته؟ بخدا سخت نیست. من شکست عاطفی خوردم و پاکی جمع کردم. من خیلی تلاش میکنم خیلی خیلی زیاد. دوش آب سرد پرهیز غذایی تو سرمای سخت شبا رفتم بیرون که لغزش نکنم خیلی شب زنده داری خیلی گریه دویدن تا مرز مرگ.
بعد شب تو ناخودآگاه شهوت بهم اینجوری حمله میکنه. الان گریه م گرفته اینا و دارم مینویسم بخدا من خیلی گناه دارم.چرا باید همیشه من روزامو صفر کنم. خجالت میکشم باز بگم یه روز پاکی دارم.
خدایا من انکار نمیکنم میگن لغزش بوده خوب قبوله لغزش بوده ولی خوب خدایا من تو آگاهی کاملم به سختی پاک میمونم حالا نیمه خودآگاه و نیمه هوشیار رو چه کنم؟چرا باید هر چند ماه یه بار این اتفاق بیفته؟
 بازم اعصاب خردی و خستگی این چند وقت موند واسم خدایا شکر حکمتت.

همساده جان آروم باش داداش
همین تلاشهایی که گفتی کلی ارزش داره
درسته از صفر شروع کردن سخته...ولی واقعا از صفر شروع میکنی؟ معلومه که نه! همین تلاشهایی که داشتی کلی امتیازتو برده بالا
باور کن همین پشیمونی و گریه یه دنیا ارزش داره
یه حدیث قدسی داریم که خدا میگه  اگر شما گناه نمی‌کردید خداوند قومی را خلق می‌کرد که گناه کنند ، آن‌گاه توبه کنند تا خداوند آن‌ها را بیامرزد
باور کن با همین پشیمونی خدا بخشیدتت

از رحمتش مأیوس نشو
ببخشید همساده جان ولی فکر کنم شما زیاد درگیر این مسیر بهبودی و این مسائلی که میگی هستی
درسته بهت انگیزه میده ولی نباید همین مسئله باعث بشه که بعد از شکست، دوبرابر سرخورده و عصبیت کنه...راهنما نمیشی که نمیشی! فدای سرت که نمیشی

تو برای خودت تلاش کن
[تصویر:  1391853874.gif]
یَا مَنْ قَلَّ لَهُ شُکْرِی فَلَمْ یَحْرِمْنِی وَ عَظُمَتْ خَطِیئَتِی فَلَمْ یَفْضَحْنِی وَ رَآنِی عَلَى الْمَعَاصِی فَلَمْ یَشْهَرْنِی
اى آنکه من شکرت را اندک کردم و باز از نعمتت محرومم نساختى و خطاى بزرگ و بسیار کردم و مرا رسوا نکردى و مرا در حال عصیان بسیار دیدى و بى‏ آبرویم نفرمودى

(دعای عرفه)

[تصویر:  1319696219.gif]
[تصویر:  142.gif][تصویر:  r.gif][تصویر:  e.gif][تصویر:  t.gif][تصویر:  n.gif][تصویر:  u.gif][تصویر:  h.gif]
[تصویر:  05_blue.png]










سلام 303
منو زیاد اینجاها ندیدین،نه که درد و غم نداشته باشما نه!ولی مشکلم اینه که تو خودم میریزمو اخلاقم اینجوریه که از درد و دل وناله تو عموم خوشم نمیاد!؟ Hangheadولی دیگه همه ی حدی دارنالبته روابط اجتماعیمم پایینه،دیدم نسبت به رفیق بده و از اجتماع به نوعی میترسم !!(۲۴ساعت خونم و کمتر بیرون میرم مگه یکی ببرتم)و خودمم واقعا اینجور نمیخام و مثلا تو ذهنم میگم فلانی چه ادم باحال و خوبیه ولی نمیتونم به طرفش برم!!این از اینجا...
امروز شکستم...این بدترین شکستم نبود ولی خیلی از نظر روحی داغونم کرد،دیگه زندگی برام معنا نداره!!؟چند ماه دیگه کنکور و من تازه شروع کردم!؟واقعا دیگه حس هیچی نیست...چن روز دیگم تولدمه ولی مطمینم فقط ۳نفر میدونن...
از طرف دیگه اینکه بیستوچهاری مواظب خودتو و کارت و حرفات باشی و همه کاری براشون بکنی(در این مورد فامیلامن چون میگم رفیقامو از خودم دور نگه میدارم بیشتر)ولی اونا نبینن و درک نکنن برام سخته!
شایدم افکاره من خیلی نافرمه که در مواردی خودمم قبول دارم و قبلا اینجور نبودم ولی پنج سال تحت ی شرایط خاص باشی خودت همون شکلی میشه ...کاش یه موسسه ویرایش افکار و اخلاق وجود داشت(البته رایگان،کی پول داره این همه هزینه کنه Hanghead )
این تنهایی هم از یه طرف دیگه الان من رابطم با پدرم خوب نیست(این مورد نداره چون به ما بد کرده) ،مادرم که ازم دوره و بعد چندماه میبینمش و داداشمم که چند روز دیگه میره ترکیه...کلا بخام جمع ببندم فقط سگم پیشمه که از رفیقام برام عزیزتره و به نظرم ارزش داره به خیلی از ادما...
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
یکی بگه چطور میشه نیاز عاطفی رو فعلا از بین برد اینم علاوه بر اون شهوت لعنتی بدبختی جدیدمه.
اینقدر درگیر شهوت و نیاز عاطفی شدم که رسما نمیتونم فعالیت درست حسابی داشته باشم
با اینکه علاقه به یادگیری یسری از مهارت هارو دارم اما اصلا نمیتونم متمرکز بشم بارها شده در حال یادگیری فلان مهارت
ذهنم شروع میکنه به خیالبافی و اینکه باید بری خ ا واقعا دیگه خسته شدم
بازم کنترول اعصاب ندارم دوستانی که از طب سنتی سر در میارن بگن که برای تقویت اعصاب و روان چی خوبه و چطور باید مصرف بشه
توجه:لطفا توسیه های پیدا کردن دوست جنس مخالف رو برای خودتون نگه دارین یه راهکار خوب بدین خواهشا Hanghead
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
دختر خوب، درس خوندن رو که گرو کشیدی، همش خوابی، بیدار میشی این ور به اون ور میشی دوباره میخوابی، موبایلت رو برمیداری همه ی چیزایی که باید چک کنی رو دو دور چک میکنی و میگی «اه زود تموم شد»، منتظری اجازه بدم که یه تفریحی واسه خودت جور کنی؟
با یاداوری کردن این که ۶۴روز خوب داشتی. یاداوری کردن این که از وقتی عضو کانون شدی نلغزیدی. یاداوری کردن این که این هم نیاز طبیعی انسانه و باید برطرف بشه. تو هنوز روت میشه به من بگی «همین یه بار» و میخوای که لغزیدن رو بهت هدیه بدم؟

پوف... بذار یه بار قضیه رو از اول برات توضیح بدم.
تو الان بیست و دو سالته. چند ساله درگیری؟ حدود پونزده سال.
چند ساله میخوای دیگه تکرارش نکنی؟ همون پونزده سال.
پس به من نگو «همین یه بار». من از اول تو این باتلاق با تو فرو رفتم و حالا خوشم نمیاد که سرم رو فرو کنی تو گل که اجازه بدم بیشتر فرو بری.
دختر... خوشم نمیاد با خودت فکر کنی که «وقتی ازدواج کردم ترکش میکنم». ممکنه هیچ وقت ازدواج نکنی. ممکنه شوهرت قطع نخاع باشه. تو میخوای یکی دیگه بیاد دستت رو بگیره و از کثافت نجاتت بده؟ کی انقدر ضعیف شدی؟
من نه کاری به منع دینیش دارم، نه سلامتش، نه هیچیش. پس بیخود با رحمت خدا گولم نزن و مضرات سلامتیش رو برام زیر سوال نبر.
من به اراده ی تو کار دارم. به تصمیمی که گرفتی. یک بار برای همیشه.

اگه میخوای ترک کنی، اگه میخوای سال که تموم شد سرت رو بالا بگیری و بگی از ریشه خشکوندمش، بسم الله. همین الان وقتشه. میدون جنگه. توش حلوا و شیرینی هم پخش نمیکنن. نه به روزهای پاک بودنت کار دارم، نه به اعتبارت بین این بچه ها تو این کانون.
چشم تو چشم من نگاه کن و به خودت بیا. بسّه.
[img=0x0]http://www.ktark.com/nasimhayat.png[/img]


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان