1392 شهريور 30، 21:29
(1392 شهريور 30، 21:13)ramtin2012 نوشته است: گاهی آدم یاد دوران کودکیش میفته و کلی حسرت میاد سراغش...سلام دادا
نه دغدغه ی ذهنی بود... نه نگرانی بود... نه غصه ی گذشته ها بود... نه اضطراب و نگرانی برای آینده بود... هیچ کدوم نبودن...
در اون زمان آدم همیشه پشتش به چیزی گرم بود...
خودش هم نمی دونست که اون چیه...
اما همیشه دلگرم بود...
شاید خدا بود... شاید خانواده بود... و و و
اما همین که درگیر بعضی مسائل سخت توی زندگی میشیم...
دیگه اون دلگرمی رو نداریم...
اگه هم مشکلی رو حل می کنیم فقط با تلاشیه که خودمون به خرج دادیم و به هیچ چیز دیگه دلگرم نبودیم...
امشب خیلی دلم گرفته...
وقتی به گذشته ام نگاه می کنم...
وقتی نمایی از آینده رو در ذهنم تصور می کنم...
خُرد میشم... شکسته میشم...
واقعا بعضی مسائل هست که تحملش سخته...
اونم برای من که ۱۰ سال یا بیشتر دارم تحمل می کنم...
دیگه...
نمی دونم چی بگم...
دیگه تحملم ته کشیده...
این سوال در ذهنم شکل می گیره که: «ای خدا... نمیشه یه بارم که شده قانون کائنات رو بشکنی و یه تغییراتی به وجود بیاری؟»
دیگه هیچی نمی دونم...
ببخشین من یه مطلبی هس با اجازه بگم
شما دوتا مشکل تو حرفات هس
اولا داری به گذشته فک می کنی
گذشته هر چی بوده گذشته
بخوایم یا نخوایم گذشته باید رهاشون کنیم
دوم اینکه شما داری به آینده فک می کنی
آینده که هنوز نیومده و کی از فرداش خبر داره
پس حالا رو عشق است