1395 مرداد 18، 14:16
موسی به جانب کوه طور می رفت ، در میان راه گبری پیر را که آلوده به کفر و گمراهی بود دید ، گبر به موسی گفت : مقصدت کجاست ، از این راه به کدام کوی و برزن می روی ، با چه موجودی نیت سخن داری ؟ جواب داد : قصدم کوه طور است ، آن مرکزی که دریایی بی پایان از نور است ، به آنجا می روم تا با حضرت حق مناجات و راز و نیاز کنم و از گناهان و معاصی شما از پیشگاهش عذرخواهی نمایم .
گبر گفت : می توانی از جانب من پیامی به سوی خدا ببری ؟ موسی گفت : پیامت چیست ؟ گفت : از من به پروردگارت بگو در این گیر و دار خلقت ، در این غوغای آفرینش ، مرا از خداوندی تو عار می آید ، اگر روزی مرا تو می دهی هرگز نده ، من منت روزی تو را نمی برم ، نه تو خدای منی و نه من بنده تو ! موسی از گفتار آن گبر بی معرفت و از آن سخن بی ادبانه در جوش و خروش افتاد و پیش خود گفت : من به مناجات با محبوب می
روم ولی سزاوار نیست این مطالب را به حضرتش بگویم ، اگر بخواهم در آن حریم ، حق را رعایت کنم حق این است که از این گفتار خاموش بمانم .
موسی به جانب طور رفت ، در آن وادی نور با خداوند راز و نیاز کرد ، با چشمی اشکبار به مناجات نشست ، خلوت با حالی بود که اغیار را در آن خلوت راه نبود ، گفت و شنیدی عاشقانه با حضرت دوست داشت ، وقتی از راز و نیاز فارغ شد و قصد کرد به شهر برگردد ، خطاب رسید : موسی پیام بنده ام چه شد ؟ عرضه داشت : من از آن پیام شرمنده ام ، خود بینا و آگاهی که آن گبر آتش پرست و آن کافر مست چه جسارتی به حریم مبارک تو داشت !
خطاب رسید : از جانب من به سوی آن تندخو برو و از طرف من او را سلامی بگو ، آنگاه با نرمی و مدارا این پیام را به او برسان :
اگر تو از ما عار داری ، ما را از تو عار و ننگ نیست و هرگز با تو سر جنگ و ستیز نداریم ، تو اگر ما را نمی خواهی ، ما تو را با صد عزت و جاه می خواهیم ، اگر روزی و رزقم را نمی خواهی ، من روزی و رزقت را از سفره فضل و کرمم عنایت می کنم ، اگر منت روزی از من نداری ، من بی منت روزی تو را می رسانم ، فیض من همگانی ، فضل من عمومی ، لطف من بی انتها ،
و جود و کرمم ازلی و قدیمی است . مردم همچون کودک اند و او نسبت به مردم فیض بی نهایت ، این فیض برای آنان همچون دایه ای مهربان و خوش اخلاق است . آری کودکان گاهی به خشم و گاهی به ناز ، پستان مادر را از دهان خود بیرون می اندازند ، ولی دایه رابطه اش را با آنان قطع نمی کند ، بلکه پستان به دهان آنان می گذارد .
کودک سر برمی گرداند و دهانش را می بندد ، دایه بر آن دهن بسته بوسه می زند و با نرمی می گوید : روی از من برنگردان ، پستان پرشیر مرا بر دهان گذار ، کودکم ببین از پستانم برای تو همچون چشمه بهاری شیر می جوشد .
وقتی موسی از کوه طور برگشت ، آن هم چه طوری ، طور مگو ، بگو قلزم نور . گبر پیر به موسی گفت : اگر برای پیامم جواب آورده ای بگو .
آنچه را خداوند فرموده بود موسی برای آن کافر تندخو گفت . گفتار حق ، زنگ کفر و عناد را از صفحه جان آن کافر پاک کرد ، او گمراهی بود که از راه حق پس افتاده بود ، آن جواب برای او همانند آواز جرس بود ، جان گمراه از تاریکی همچون شب تار بود ، و آن جواب برایش همچون تابش نور آفتاب .
از شرم و خجالت سر به زیر افکند ، آستین در برابر چشم گرفت و دیده به زمین دوخت ، سپس سر بلند کرد و با چشمی اشکبار و دلی سوزان گفت : ای موسی ! در
جان من آتش افروختی ، از این آتش جان و دلم را سوختی ، این چه پیامی بود که من به محبوب عالم دادم ، رویم سیاه ، وای بر من ، ای موسی ! ایمان به من عرضه کن ، موسی حقیقت را به من یاد بده ، خدایا چه داستان عجیبی بود ، جانم را بگیر تا از فشار وجدان راحت شوم !
موسی سخنی از ایمان و عشق ، و کلامی از ارتباط و رابطه با خدا تعلیم او کرد ، و او هم با اقرار به توحید و توبه از گذشته ، جان را تسلیم محبوب نمود !
أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسَكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ - بزرگترین دشمن انسان، هوای نفس است
أفْضَلُ الجِهادِ جِهادُ النَّفْسِ عنِ الهَوى ، و فِطامُها عَن
جَاهِدُوا أَهْوَاءَكُمْ كَمَا تُجَاهِدُونَ أَعْدَاءَكُم - با هواهای نفسانی خودتان مثل دشمنتان بجنگید
به قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کلهای با خاک میگفت که این دنیا نمیارزد بکاهی