1387 اسفند 25، 15:45
به دامان یوسف درآویخت دست
چنان دیو شهوت رضا داده بود
که چون گرگ در یوسف افتاده بود
بتی داشت بانوی مصر از رخام
بر او معتکف بامدادان و شام
در آن لحظه رویش بپوشید و سر
مبادا که زشت آیدش در نظر
غم آلوده یوسف به کنجی نشست
به سر بر ز نفس ستمگاره دست
زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان سرکش درآی
به سندان دلی روی در هم مکش
به تندی پریشان مکن وقت خوش
روان گشتش از دیده بر چهره جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی
تو در روی سنگی شدی شرمناک
مرا شرم باد از خداوند پاک
چه سود از پشیمانی آید به کف
چو سرمایهی عمر کردی تلف؟
شراب از پی سرخ رویی خورند
وز او عاقبت زرد رویی برند
به عذرآوری خواهش امروز کن
که فردا نماند مجال سخن
مادر اگر نبودی.................!!؟؟؟؟
هرجای دنیایی دلم اونجاست..من کعبه مو دور تو می سازم
من پشت کردم به همه دنیا...تا رو به تو سجاده بندازم
گاهی پرستیدن عبادت نیست...با اینکه سر رو مهر میزاری
گاهی برای دیدن عشقت...باید سر از رو مهر برداری
یک عمر هر دردی به من دادی...حس میکنم عین نیازم بود
جایی که افتادم به پای تو...زیباترین جای نمازم بود
هرجای دنیایی دلم اونجاست..من کعبه مو دور تو می سازم
من پشت کردم به همه دنیا...تا رو به تو سجاده بندازم
گاهی پرستیدن عبادت نیست...با اینکه سر رو مهر میزاری
گاهی برای دیدن عشقت...باید سر از رو مهر برداری
یک عمر هر دردی به من دادی...حس میکنم عین نیازم بود
جایی که افتادم به پای تو...زیباترین جای نمازم بود