و اما یه داستان زیبا از بنده ی صدر جهان در مثنوی
سلطانی به اسم صدر جهان در بخارا، بنده و وکیلی داشت که به جنایاتی متهم میشه و از ترس صدر جهان ده سال فرار می کنه ولی بعدش به خاطر عشق و دوست داشتن صدر جهان می خواد که به بخارا برگرده، می گه هر اتفاقی بیفته مهم نیست من باید به او برسم
واروم انجا بیفتم پیش او *** پیش آن صدر نکو اندیش او
گویم افکندم به پیشت جان خویش*** زنده کن یا سر ببر مارا چو میش
ولی بقیه می گن تو دیوانه ای چون صدر جهان تو را خواهد کشت
چون بخارا می روی دیوانه ای ***لایق زنجیر و زندان خانه ای
گفت ای ناصح خمش کن چند چند*** پند کم ده زآنکه بس سختست پند
تو مکن تهدید از کشتن که من ***تشنه ی زارم به خون خویشتن
آزمودم مرگ من در زندگیست ***چون رهم زین زندگی پایندگیست
ولی او به بخارا بر می گرده و میبینی صدر جهان شوقش از او بیشتر بوده
موج میزد در دلش عفو گنه*** که زهر دل تا دل آمد روزنه
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو*** که نه معشوقش بود جویای او
و این داستان ماست ، گناهی کردیم و از ترس خدا سالیان سال از او فرار می کنیم و دوباره گناه های بیشتری می کنیم و حرف های شیطان را باور کردیم که او تو را به عقوبت می رسونه تو را خواهد کشت ، و غافل از اینکه تا به او نرسیم زنده نمی شیم و بی او ما مرده ایم( زنده کدام است بر هوشیار ، آنکه بمیرد به سر کوی یار) ، غافل از اینکه تا زمانیکه به او نرسیم به آرامش نمی رسیم و غافل از اینکه خدا از پدر مهربانتر و شوقش از ما بیشتره و منتظر برگشت ما
گفته با خود در سحرگه کای احد ***حال آن آواره ما چون بود
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک***رحمت ما را نمی دانست نیک
در دل تو مهر حق چون شد در تو ***هست حق را بی گمانی مهر تو
پس دوباره باید به صدر جهان برگردیم
دوباره به سمت اون چیزی که دوستش داریم بریم
به سمت خوبی و زیبایی برگردیم
و به سمت خدا