امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شعر و نثر ادیبان

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

53

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
پندی از سعدی شیرازی:

شبی چنین در هفت آسمان به رحمت باز
ز خویشتن نفسی ای پسر به حق پرداز

مگر ز مدت عمر آنچه مانده دریابی
که آنچه رفت به غفلت دگر نیاید باز

چنان مکن که به بیچارگی فرومانی
کنون که چاره به دست اندرست چاره بساز

ز عمرت آنچه به بازیچه رفت و ضایع شد
گرت دریغ نیامد، بقیت اندر باز

چه روزهات به شب رفت در هوا و هوس
شبی به روز کن آخر به ذکر و شکر و نماز

مگوی شب به عبادت چگونه روز کنم
محب را ننماید شب وصال دراز

کریم عزوجل غیب‌دان و مطلعست
گرش بلند بخوانی و گر به خفیه و راز

برآر دست تضرع ببار اشک ندم
ز بی‌نیاز بخواه آنچه بایدت به نیاز

سر امید فرود آر و روی عجز بمال
بر استان خداوندگار بنده‌نواز

به نیکمردان یارب که دست فعل بدان
ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده‌ی شمع
سایه‌ی دسته گلی بر دیوار

همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده‌ی سرگردان بود !

شمع ، خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند !
کس نپرسید کجا رفت ، که بود
که دمی چند در اینجا گذراند !

این منم خسته درین کلبه‌ی تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایه‌ی خویشم ، یا رب
روح آواره‌ی من کیست ، کجاست ؟


فریدون مشیری

[تصویر:  nasimhayat.png]
[تصویر:  que-es-un-presentimiento.jpg]
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست / که راحت دل رنجور بی‌قرار منست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر / گرش به خواب ببینم که در کنار منست
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد / به جان مضایقه با دوستان نه کار منست
حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز / ولیک درخور امکان و اقتدار منست
نه اختیار منست این معاملت لیکن / رضای دوست مقدم بر اختیار منست
اگر هزار غمست از جفای او بر دل / هنوز بنده اویم که غمگسار منست
درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد / برو که هر که نه یار منست بار منست
به لاله زار و گلستان نمی‌رود دل من / که یاد دوست گلستان و لاله زار منست
ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت / دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست
و گر مراد تو اینست بی مرادی من / تفاوتی نکند چون مراد یار منست
سعدی

53  طرح ختم قرآن 53

 .
   از دسـت و زبان که برآید   ---   کز عهده‌ی شکرش به درآید
.
 سپاس شده توسط
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم‌زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای
زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی‌پر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی
مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی
در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟
به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی
سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟
که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود

کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند
آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود

حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم
هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود

نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا
پردهٔ تزویر ما، سد سکندر نبود

نام جنون را به خود داد بهائی قرار
نیست به جز راه عشق، زیر سپهر کبود

شیخ بهایی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من
شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من

بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین
می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من

طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست
صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من

گفتمش: از کاو کاو سینه‌ام، مقصود چیست؟
گفت: می‌ترسم که بگذارد در آن پیکان من

بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق
ننگ می‌دارند اهل کفر، از ایمان من

با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا
از برای مصلحت بود اینهمه افغان من

رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل
ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من

از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر
کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من

چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز
صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من
 
شیخ بهایی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی


ناز بر بلبلان بستان کن!
تو گلی، گل، نه خاری و نه خسی


تا کی ای عندلیب عالم قدس!
مایل دام و عاشق قفسی؟


تو همایی، همای، چند کنی
گاه، جغدی و گاه، خرمگسی؟


ای صبا! در دیار مهجوران
گر سر کوچهٔ بلا برسی


با بهائی بگو که با سگ نفس
تا به کی بهر هیچ در مرسی



                                               شیخ بهایی

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
الا یا ایها الساقی! ز می پُر ساز جامم را
که از جانم فرو ریزد، هوای ننگ و نامم را
از آن می ریز در جامم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستی، هسته نیرنگ و دامم را
از آن می ده که جانم را  ز قید خود رها سازد
به خود گیرد زمامم را، فرو ریزد مقامم را
از آن می ده که در خلوتگه رندان بیحرمت
به هم کوبد سجودم را، به هم ریزد قیامم را
نبودی در حریمِ قدسِ گلرویان میخانه
که از هر روزنی  آیم، گلی گیرد لجامم را
روم در جرگه پیران از خود بی‏خبر، شاید
برون سازند از جانم، به می افکار خامم را
تو ای پیک سبکباران دریای عدم، از من
به دریادارِ آن وادی، رسان مدح و سلامم را
به ساغر ختم کردم این عدم اندر عدم نامه
به پیرِ صومعه برگو: ببین حُسن ختامم را

امام خمینی(ره) 53
53 برنامه ریزی روزانه  53 

در این دنیا اگر غم هست
صبوری کن خدا هم هست
 سپاس شده توسط
[تصویر:  e8xg_photo_2017-07-18_21-41-54.jpg]


آن روز كه در محــشر مردم همه گرد آينــد

ما با تو در آن غوغـــا ، دزديده نظــر بازيــم




"عبید زاکانی"
53
 سپاس شده توسط
ما چون دو دريچه روبروي هم
آگاه زهر بگو مگوي هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده
عمر آينه بهشت، اما…آه
بيش از شب و روز تير و دي كوتاه
اكنون دل من شكسته و خسته ست
زيرا يكي از دريچه ها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد


مهدی اخوان ثالث

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکردست عاقلی

این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مردمان نکند جز مغفلی

درویش و پادشه نشنیدم که کرده‌اند
بیرون ازین دو لقمهٔ روزی تناولی

زان گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن به گور نبردند خردلی

از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت
بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی

بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت
گویند ازو هنوز که بودست عادلی

دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بی‌تبدلی

دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ
آسوده عارفان که گرفتند ساحلی

دانا چه گفت، گفت چو عزلت ضرورتست
من خود به اختیار نشینم به معزلی

بعد از خدای هر چه تصور کنی به عقل
ناچارش آخریست همیدون که اولی

خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی

تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز
پس واجبست در همه کاری تأملی

تو راست باش تا دگران راستی کنند
دانی که بی‌ستاره نرفتست جدولی

جز نیکبخت پند خردمند نشنود
اینست تربیت که پریشان مکن دلی

عمرت دراز باد نگویم هزار سال
زیرا که اهل حق نپسندند باطلی

نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد
تا بر سرش ز عقل بداری موکلی

همواره بوستان امیدت شکفته باد
سعدی دعای خیر تو گویان چو بلبلی

سعدی- مواعظ - قصاید
[تصویر:  15624161_425888184424770_624179248140753...%3D%3D.2.c]
برای یافتن چیزی
باید به جستجوی آنچه نیست، بروی...
53

[تصویر:  Untitled.png]
 سپاس شده توسط
[تصویر:  undo-the-heavy-burden.jpg]

بندی به پای دارم و باری گران به دوش
در حیرتم که شهره به بی بند و باری‌ام

غلامرضا شکوهی

53  طرح ختم قرآن 53

 .
   از دسـت و زبان که برآید   ---   کز عهده‌ی شکرش به درآید
.
 سپاس شده توسط
با من بودی منت نمیدانستم   /   یا من بودی منت نمیدانستم
رفتم چو من از میان ترا دانستم   /   تا من بودی منت نمیدانستم
فیض کاشانی

53  طرح ختم قرآن 53

 .
   از دسـت و زبان که برآید   ---   کز عهده‌ی شکرش به درآید
.
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان