امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

(1388 اسفند 13، 0:24)m71 نوشته است: با عرض تشکر خدمت آنتی جی جان 53258zu2qvp1d9v

"با کریمان کارها دشوار نیست" رو شخصی بنام dost دوست داشت.
این شعر مال سعدیه. کاملترش هم اینه که دکتر اصفهانی به زیبایی اجرا کرده:

تو مگو ما را بدان شَه بار نیست / با کریمان کارها دشوار نیست
چون در این دل برق مهر دوست جست / اندرآن دل دوستی میدان که هست
هیچ عاشق، خود نباشد وصف جو / که نه معشوقش بُوَد جویای او
در دل تو عشق حق چون گشته نو / هست حق را بی گمان مهری به تو

پ.ن: در داستانی که گفتی اولین بیت شعر میگه "بود شاهی، در زمانی پیش از این" نه پس از این! میگه شاهی در زمانهای قدیم بود. ولی تو نوشتی 2015 !
مرسی از توضیحاتت ام 71 جان
در هر صورت شعر قشنگیه
لینک دانلودشو اگه داشتی تو تاپیک موسیقی بذار
مرسی
برای این گفتم در سال 2015 چون یه بار یادمه پوریا گفت تو 25 سالگی می خوام ازدواج کنم!4fvfcja
(1388 اسفند 13، 0:42)edrissss نوشته است: دست شما درد نکنه. ولی من این وسط نفهمیدم اون بنده خدا آهنگره چه گناهی کرده بود17
مرسی از نکته سنجی تون ادریس خان
اون چیزی که تو شرح مثنوی-کریم زمانی در توضیح داستان نوشته اینه که دختر حوس ران نماد شهوت و حوس آدمه و چون آدم نمی تونه این میل رو کامل سرکوب کنه و باید کنترلش کنه باید زمینه گناه رو(و یا گناه رو) که در این داستان همون مرده اهل سمرقند هست کم کم از بین ببره.
و بنابراین در این داستان دکتر سها نقش یک بزرگ و اولیای خدا رو داشت که این کار رو انجام داد
(1388 اسفند 13، 0:49)m71 نوشته است: منم همین سوال رو دارم.
تازه چیز دیگه هم هست. اون یارو اصلا آهنگر نبود زرگر بود. تو شعر نوشته زرگر.
مرسی
آره درست میگی
من اشتباه نوشته بودم4fvfcja
درستش کردم
دست شما درد نکنه به خاطر این ابهام زدایی!4fvfcja
داستان پاییز خانم و عاشق پاییز خانم!

پاییز خانم تو خونه نشسته بود و مشغول کتاب خوندن بود[تصویر:  288.gif]، که ناگهان زنگشون به صدا در اومد، پاییز خانم رفت و از آیفون تصویری صورت پسری[تصویر:  vishenka_27.gif] رو که قبلا هم ازش خواستگاری کرده بود دید. پاییز خانم آیفون رو برداشت و گفت: کیه؟
آن یکی(پسر عاشق) آمد در یاری(پاییز خانم) بزد
گفت یارش: کیستی، ای معتمد(مورد اعتماد)

پسر عاشق گفت: م م م م منم![تصویر:  wubpink.gif]
پاییز خانم: برو هنوز تو وقت ازدواجت نرسیده! برو هر وقت بزرگ شدی بیا!!!!![تصویر:  be2.gif] آدم ناپخته ای مثل تو، باید هنوز حالا حالاها باید درد دوری رو تحمل کنه تا پخته بشه و دو رو نباشه!
گفت: من. گفتش: برو، هنگام نیست!
بر چنین خوانی(سفره ای)، مقام خام(بی تجربه) نیست!
خام را جز آتش هجر و فراق(دوری)
کی پزد؟ کی وا رهاند از نفاق؟(دو رویی)

عاشق بدبخت در حالی که جلوی اشکاشو گرفته بود که مردم نبینند[تصویر:  adore.gif] به خونه رفت و تا صبح فردا گریه می کرد و اشک می ریختTears
پسر برای اینکه از این فضا مدتی دور بشه، برای کار یک سالی به عسلویه رفت تا شاید پاییز خانم رو از یاد ببره. اما شبی نبود که برای پاییز خانم گریه نکنه و با گریه خوابش نبره[تصویر:  243s1dt.gif]
خلاصه مرد عاشق سختی ها کشید و سوخت و ساخت تا یک سالش تموم شد و با کوله باری از تجربه به خونه برگشت
.............و تو شهرش داشت قدم می زد و فکر می کرد که یه دفه خودش رو روبروی خونه پاییز خانم دید!

پخته شد، آن سوخته، پس بازگشت
باز، گرد(=دور و بر) خانه انباز(=یار=پاییز خانم) گشت

عاشق با ترس و لرز و خیلی آروم و محترمانه زنگ رو یک بار فشار داد و خیلی مواظب بود که حرف نامربوطی نزنه.
حلقه زد بر در، به صد ترس و ادب
تا بنجهد(=نجهد=نپرد)، لفظی ز لب

پاییز خانم مشغول کارای شخصیش بود[تصویر:  connie_1.gif] که صدای زنگ رو شنید...........
پاییز خانم: کیه؟
عاشق: پشت در هم خودتی،خانمی![تصویر:  34efamg.gif]
بانگ زد یارش که: بر در کیست آن؟
گفت: بر در هم تویی، ای دلستان(=دلبر)

پاییز خانم گفت: حالا که منی، بیا تو! چون دو تا من، هم زمان نمیشه دو جا باشن!!!!
گفت: اکنون چون منی، ای من، اندر آ(=بیا تو)
نیست گنجانی(گنجایش) دو من در ،دو سرا

ادامه داستان هم که معلومه: بادا بادا مبارک بادا........ایشالا مبارک بادا........[تصویر:  Laie_15.gif]
مولانا در این داستان می گه: عشق واقعی اون عشقیه که به خاطر خود آدم نباشه.........یعنی عشقی که به قول دکت الهی قمشه ای، طرف نگه: این "به درد من" می خوره! و طرف یه درد بی درمونی داره که می خواد اونو دوا کنه!
منتظر نظرات خوب دوستان در مورد داستان............
مرسی


منبع: شرح مثنوی-کریم زمانی
 سپاس شده توسط
مرسیییییییییییییییییییییKhansariha (48)
چقدر قشنگ بود4fvfcja
چه عاشقانه!!!!!!!!!!!!!!!!!42
مرسی آنتی جی جان53258zu2qvp1d9v

پوریا جان فدای سرت4fvfcja
10 ریال که چیزی نیست42
چقد بیچاره این عاشق گریه کردTears
اما خب حتما لازم بود دیگه4fvfcja
رسیدن به پاییز دردسر داره4fvfcjaSmiley-face-cool-2
چقدر مردن خوب است
چقدر مردن،
-در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است-
خوب است
آنتی جی این آدمک هارو از کجا میاری ؟ واقعا برام جالبه بدونم
ادریس جان کافیه روش کلیک راست کنی و پراپرتیس بزنی.
خرج داره پوریا جان4fvfcja
به هر کسی نمیشه گفت317
سلام-قسمت ششم این داستان را در صورت تمایل مطالعه نمایید

***

قسمت هفتم:

باغبان گفت: ان درخت ويرانگر را ميشناسم.
منشأ اين مشكل، همان جادوگريست كه دشمن اصلي من است و آن درخت از بزرگترين مكرهاي جادوگر است.
او كه از علاقه بيحد من به گياهان با خبر است، نقشهاي كشيد كه از اين راه ضربهاش را وارد كند. پس با علم جادوگري خود نهالي را پرورش داد كه داراي خواص جادويي بود. درختي كه آن را همچون سلاحي عليه من و باغم به كار گرفت. اين نهال، خاصيتهاي زيادي داشت از جمله اينكه خوش ظاهر بود، زود ميوه ميداد و بسيار سريع رشد ميكرد؛ ميوههايش خوشظاهر اما تضعيف كننده بود. در عين حال شايد مهمترين خاصيتش كه من از آن بيخبر بودم اين بود كه امكان نابودي اين درخت با استفاده از حملهي مستقيم وجود ندارد. زيرا جادوگر مكار آن را طوري ساخته كه از حملههاي مستقمي شخص نه تنها ضعيف نشود، بلكه نيرو بگيرد. منبع اصلي تغذيهي اين گياه توجه من است و تمام خواص عجيبش تدابيري براي جلب و به دام انداختن توجه من است.
اما اين كه چرا اين گياه داراي چنين خواصي است؟ سرنخ تمام اينها در وجود خودم و نقاط ضعف خودم است. در واقع جادوگر با حيلهگري بسيار، دامي اختصاصي را براي من طراحي كرده است.

[تصویر:  1267899457.jpg]

باغبان بزرگ سرش را برگرداند و ديگر باغبان نتوانست از چشمان او به زندگي خود نگاه كند.
و گفت: حالا ميدانم بايد چكار كنم. بايد به جنگ جادوگر و درخت ويرانگرش بروم و تا جايي كه در بدنم نفس دارم با آنها خواهم جنگيد و براي كشتن آنها تلاش خواهم كرد.

اما باغبان بزرگ گفت: از شتابزدگي بپرهيز و گوش كن. قدرت جادوگر بسيار بيشتر از آن است كه تو بخواهي با اتكاء به خودت بر او غلبه كني. تو با روش خودت نميتواني حتي اندكي در برابر او مقاومت كني. خود را و روش خود را كنار بگذار. به روح من ايمان داشته باش و ايمانت را به ميانآور و به آنچه ميگويم به تمامي عمل كن، اگر چه موافق اميال و دانستههاي تو نباشد. در آنچه ميگويم ترديد نكن و در انجام آن متزلزل نشو. از رويارويي مستقيم با جادوگر و درخت هولناكش بپرهيز كه در اين جدال رو در رو شكست تو حتميست و با هر شكست تو، غلبه آن بر تو بيشتر ميشود.
به باغ خودت برگرد، ولي به آن داخل نشو. در كنار آن بمان و به آنچه گذشته است و آنچه اكنون در باغ ميگذرد توجه كن، آنچه را كه اتفاق افتاده است مرور كن. ببين چه خطاها و اشتباهاتي داشتهاي؟ قوت درخت ويرانگر و ضعف درختان باغت از كجا بوده؟ رفتارهاي تو چه بوده و اين رفتارها چه نتيجهاي به بار آورده است؟ نگو اينها را حدس ميزني. تو بايد آن را ببيني كه دانستن تو در ديدن توست. هر چه نگاه تو كاملتر شود، عمل تو كاملتر است. تو بايد جوهر و معناي وضعيت جاري را بفهمي و براي همين لازم است كه آن را كاملاً مشاهده كني، بدون اينكه اجازه دهي احساساتت در اين مشاهده دخالت كنند. پس در كنار باغ ساكن شو و وضعيت باغ و درخت را مشاهده كن. بر حذر باش از اين كه آن درخت تو را به هر عمل نسنجيدهاي وا دارد و هيجان زده كند. بيهوده دست و پا نزن و خود را خسته نكن. وضعيت باغ ويرانت را ببين و آن را بفهم. تو نميتواني وضعيت باغت را تغيير دهي مگر اينكه وضعيت فعلي را بفهمي. همانطور كه نميتواني از اين مكان به مكان مورد نظرت بروي، مگر اين كه بداني اكنون كجا هستي. گذشتهي تو وضع اكنون تو را ساخته است، حالاي تو آينده تو را رقم خواهد زد.
برو و هرگاه آنچه را كه ميداني، به نگاهت دريافتي، بازگرد.


باغبان آمد چيزي بگويد اما كلام پرقوت آن يگانه بزرگ را كه چند لحظه پيش شنيده بود به ياد آورد " به روح من ايمان داشته باش و ايمانت را به ميانآور و به آنچه ميگويم به تمامي عمل كن" پس ديگر چيزي نگفت و برخلاف تمايلش آماده بازگشت شد.


ادامه داستان در قسمت بعد
خوشا باران و وصف بی مثالش
 سپاس شده توسط
خيلي داستانه نازي بود.. 4fvfcja باحال بوووووووووود
زندگي تاس خوب اوردن نيست,زندگي تاس بد رو خوب بازي كردنه
تشکر ویژه از باران.. خانم
فکر کنم این قسمت قشنگ ترین قسمت داستانشون بود
مرسی
..................................................
داستان مهدی 69 مارگیر!

توجه: هر گونه تشابه بین اسم های داستان و اعضای کانون کاملا تصادفی است!

مهدی که یک مارگیر حرفه ای بود [تصویر:  onion021.gif] یک مار خوشگل را گرفته بود که اونو خیلی دوست می داشت [تصویر:  connie_mini_bump.gif]
یک آفتابه دزد احمق، [تصویر:  y1.jpg] مار رو دید و ازش خوشش اومد و اون رو دزدید! و پیش خودش فکر می کرد؛ عجب چیز با ارزشی، دزدیدم.
دزدکی، از مارگیری(=مهدی 69)، مار برد
ز ابلهی، آن را غنیمت، می شمرد

مار در ظرفش رو سوراخ کرد و دزد رو نیش زد و دزد بعد چند لحظه مرد! [تصویر:  bc7.gif] [تصویر:  bc5.gif]
مهدی اون دزد رو دید و با خودش گفت: اگه مار خوشگله رو از من ندزدیده بود الان من جای اون افتاده بودم، مرده بودم! [تصویر:  onion001.gif]
مارگیرش(مهدی او را)، دید، پس بشناختش
گفت از جان، مار من پرداختش(=خلاصش کرد)

مهدی با خودش فکر می کرد: [تصویر:  onion028.gif] من دعا می کردم که خدا این مار خوشگل عزیزتر از جونم رو یه جوری به من پس بده! عجب اشتباهی کردم! خدا رو شکر که خدا مهربونه و این دعای منو مستجاب نکرد! من فکر می کردم ضرر کردم که این مار رو از دست دادم ولی اشتباه کردم. [تصویر:  relaxed.gif]
در دعا می خواستم، جانم از او
کش(که او را) بیابم، مار بستانم از او
شکر حق را، کان(که آن) دعا، مردود شد
من زیان پنداشتم، آن سود شد

مولانا می گه ما خواسته های زیادی داریم که دوست داریم همین الان برآورده بشه ولی چیزی جز ضرر برا ما نداره. ولی خدا چون مهربونه این خواسته ها رو نشنیده می گره53258zu2qvp1d9v
بس دعاها، کان زیان است و هلاک
از کرم، می نشنود(نمی شنود)، یزدان پاک


اینم موسیقی آخر فیلم از گروه سکرت گاردن
[تصویر:  178.gif]
کلیک کنید!(کامل نیست ببخشید دیگه)

دانلود آهنگ+چند آهنگ دیگه-کلیک کنید!(توجه: این آهنگ، چهارمیه)

ممنون از توجه تون

منبع: شرح مثنوی کریم زمانی
خیلی باحال بود. مخصوصا برای حال مهدی. ادامه...4fvfcja
قسمت هشتم :

نخستين بازگشت


باغبان به باغ خود كه اينك مخروبه اي بود بازگشت. تقريباً همه گياهان يا خشكيده بودند و يا در حال خشكيدن بودند. بيشتر فضاي باغ توسط درخت متجاوز اشغال شده بود، به طوري كه همه چيز در باغ تحت كنترل ريشهها و شاخههاي آن قرار داشت. درختان، خانه باغبان، نهر آب و حتي نور خورشيد تحت كنترل آن بود، زيرا در بسياري از قسمتهاي باغ شاخههاي انبوه آن درخت مانند چتري جلوي رسيدن نور آفتاب به زمين را ميگرفت.



خاك به لجنزاري تبديل شده بود و در آن فضاي تاريك و متعفن، تنها حشرات و كرم هايي كه غذايشان از تنهي درختان خشكيده و پوسيده بود، زندگي ميكردند.
باغبان ابتدا ناراحت و غمگين شد اما با يادآوري صحبتهاي باغبان بزرگ متوجه شد كه اگر بخواهد به ناراحتي و نااميدي مشغول باشد برايش فايدهاي ندارد، و از اين گذشته او براي ناراحت شدن و غصه خوردن به آنجا نيامده است.
باغبان كه در كنار باغ ويران ساكن شد. او اغلب اوقات در گوشهاي مينشست و به درختان خشكيده، خانهي ويران شده و درخت متجاوز و رشد سريع و خزنده آن خيره ميشد. در ابتدا نميدانست كه چه چيز را بايد از اين مشاهده بفهمد.
يك روز كه در حال نگاه كردن به درخت متجاوز بود، ناگهان خاطرهي روبرويي اش با رهگذر ناشناس به يادش آمد. به ياد آورد كه او چطور خود را در قالب رهگذري خيرخواه نشان داد و او را فريب داد تا درخت ويرانگر را در زمين خود بكارد. او دريافت كه رهگذر همان جادوگري بود كه سالها و حتي نسلها با او و خاندانش دشمن بود.

باغبان از اين يادآوري فهميد كه اين خود او بوده كه اجازه داده آن نهال شوم در زمينش كاشته شود. او با سادهلوحي، اصلاً درباره عواقب كاشتن آن درخت مكثي نكرده بود. شايد هرگز گمان نميكرد كه ممكن است از اين راه هم بشود به كسي صدمه زد. باغبان دريافت كه او هرگز نميبايست چيزي را كه نميشناخت و از طرف كسي كه اطميناني به او نداشت، به حريم خودش راه ميداد. او خود فضايي باز كرده بود كه جادوگر با ضربه زدن به باغ، او را نابود كند.
او همچنين به ياد آورد كه در روزهاي اول هم به آن درخت ميرسيده و هم به ديگر درختان باغ، اما با افزايش رشد درخت ويرانگر، او هر روز بيشتر در پيلهاي از بيتوجهي نسبت به باغ فرو رفته است. رشد روز افزون درخت با جلب توجه باغبان، نسبت مستقيم داشت.

[تصویر:  1268064628.jpg]

هرقدر باغبان به درخت متجاوز بيشتر توجه ميكرد رشد او سريعتر ميشد و هرقدر رشد آن درخت سريعتر ميشد رشد ديگر درختان باغ كمتر ميگشت. و اين گونه پس از گذشت روزهاي بيشتر، درونش چنان تيره شد كه گويي هرگز باغ زيبا و پرنعمتي نداشته. او همهي آن لطف و زيبايي را به كلي از ياد برده بود و تنها خلاء مبهم چيزي ارزشمند را احساس ميكرد كه آن را به خوبي به خاطر نميآورد.
اين دريافتها رشتهي ديگري از افكار را به دنبال داشت: درخت با ظاهر آراسته و ميوههاي رنگارنگ و باردهي سريع خود، او را فريفته كرده و باغبان را به تدريج در دام خود كشيده بود. باغبان فهميد كه شيفتگي او به رنگ و تنوع آن ميوهها، نوعي استغناي دروغني از ميوههاي درختان ديگر را به او بخشيده بود. او گمان ميكرد كه غناي ظاهري ميوهها از نظر رنگ و تنوع، مساوي با غناي كيفي آنهاست. وقتي كه باغبان ديگر از ميوههاي درختان باغ استفاده نكرد، درختان ديگر ميوه ندادند. اين حيله، پل بازگشت را پشت سر او خراب كرده بود. او ديگر به درخت وابسته شده و راه گريزي از اين وضعيت نداشت.
به هر حال او در اثر تغذيه از ميوههاي آن درخت، هر روز ضعيف تر و ناتوانتر شده بود. اين وجه ديگر دامي بود كه براي استيلاي بيشتر بر باغ و باغبان، طراحي شده بود. چرا كه در ضعف و ناهوشياري، امكان فهم وضعيت و جستجوي راه حل، كمتر، و امكان اشتباه بيشتر ميشود.
همچنين، باغبان رفتارهاي خود را در برابر درخت متجاوز، مرور كرد؛ حملهي خود را به درخت ويرانگر كه نه تنها موجب نابودي درخت نشد بلكه آن را قويتر هم كرد. با مرور اين واقعه به نظرش رسيد كه آن درخت از نوعي آگاهي برخوردار است، زيرا وقتي خانه باغبان را بر سرش خراب كرده بود در واقع او را واداشته بود كه با جنگيدن و حمله، آن را قويتر كند. به اين ترتيب با به راه انداختن يك جنگ زرگري خود را قويتر و باغبان را ضعيفتر كرده بود.

اين نشاندهندهي اهميت توجه باغبان در قدرتگيري درخت متجاوز بود؛ حال تفاوتي نميكرد كه اين توجه به چه نحوي بر درخت متمركز شود. جادوگر اين درخت را به نحوي ساخته بود كه هم با دوستي قويتر و هم با دشمني. مثل آسيابي كه با جريان آب حركت ميكرد و فرق نميكرد كه آب تميز يا كثيف باشد.
گريز از باغ نيز اقدام اشتباه ديگري بود. باغبان نميبايست باغ را رها ميكرد، زيرا اين به معناي رها كردن زندگياش و پذيرفتن اقتدار وضعيت تحميل شده بود؛ وضعيتي كه كمكم او را به سوي نابودي ميكشيد. چه بسا اگر او باغبان بزرگ را نيافته بود، تاكنون مرده بود.
مرور گذشته و مشاهدات باغبان، هوشياري از دست رفته را به تدريج به او بازگرداند. گوي تيرگي درونش كاهش يافته و جايش را به روشني حاصل از بينايي داده بود.
باغبان در طي مشاهداتش، به اقدامات و راه حلهاي ابتكاري دست يافت كه ميتوانست براي پيروزي بر درخت متجاوز كارايي داشته باشد.
خوشا باران و وصف بی مثالش
 سپاس شده توسط
روزی شیطان نزد حضت موسی امد و گفت : تو پیامبر خدایی و من از مخلوقات گنهکارم می خواهم توبه کنم تو از خدا بخاه تا توبه ام را بپذیرد.

موسی پذیرفت و برای او دعا کرد خداوند فرمود ای موسی شفاعت تو را در حق او می پذیرم و به او بگو بر سر قبر حضرت آدم سجده کند تا توبه اش را بپذیرم.

شیطان گفت : من بر آدم وقتی که زنده بود سجده نکردم اینک چطور بر سر قبر او سجده کنم هرگز چنین کاری را نخواهم کرد.

انگاه گفت ای موسی تو بخاطر اینکه شفاعت مرا نزد خدا نمودی حقی بر گردن من پیدا کردی به تو نصیحت میکنم که در سه جا به یاد من باش تا هلاک مشوی :

۱- وقتی غضب کردی مرا یاد کن و بترس که روح من در ان زمان در قلب تو و چشم من در چشم تو باشد.

۲- در جنگها به یاد من باش زیرا در ان هنگام من رزمندگان را به یاد زن و بچه و خویشان و اقوام می اندازم تا پشت به جبهه کرده و فرار کنند.

۳- با زن نامحرم در یک جا منشین که من بین تو و او وسوسه خواهم نمود.

.
قسمت نهم :

راه حلهايي مثل آتش زدن همه باغ، نقب زدن و حمله به ريشههاي اصلي درخت ( در زير خاك) به وسيلهي قطع آنها، سوزاندن ريشههاي اصلي، و غيره، كه البته او به هيچ يك عمل نكرد زيرا ميدانست كه هر اقدام خوسرانه و اشتباهي ميتواند شانس پيروزي او را كم كند. از طرفي او به باغبان بزرگ قول داده بود كه به توصيههاي او عمل كند و ميبايست به قول خود عمل ميكرد.
باغبان حس كرد كه با اين توفيق نسبي، وقت آن رسيده كه بار ديگر به حضور باغبان بزرگ برسد.

باغبان، به شورهزار چند وقت پيش كه اينك با نهالهاي جوان و شادابي مزين شده بود نگاه كرد. به نظر او كه حرفهاش باغباني بود چنين كاري غير ممكن بود.

[تصویر:  1268189461.jpg]

او اين بار هم استاد باغبان را در حال كاركردن روي قسمتي از شوره زار يافت.
در همان ابتداي ديدار، استاد باغبان بدون اينكه چيزي بپرسد از او خواست كه چند روزي را به وي سپري كند و باغبان در حالي كه براي بيان موفقيتش سر از پا نميشناخت با خوشحالي پذيرفت.
چند روزي گذشت و صحبتي بين آنها رد و بدل نشد. باغبان در طي اين روزها شاهد كار استاد بزرگ در حيات بخشي به زمين مرده بود و ميديد كه او چطور به اين زمين و آن نهالها و جوانهها در اثر محبت و توجهات باغبان بزرگ روزبهروز زندهتر و شادابتر ميشوند.
آنها در طول روز به زمين رسيدگي ميردند. با هم غذا ميخوردند و چند كلام محدود بينشان رد و بدل ميشد. شب هنگام ساعاتي را در كنار آتش مينشستند. عمدهي اين اوقات به سكوت ميگذشت، يا آن كه باغبان بزرگ با فلوتي كه به همراه داشت، آهنگهايي مينواخت. باغبان حس ميكرد كه اين آهنگها براي گذران وقت و سرگرمي نيستند. او حس ميكرد كه باغبان بزرگ با نواختن اين آهنگها ميتواند بر او و حتي زمين شورهزار تاثيري حيات بخش بگذارد. چيزي بسيار اسرار آميز در آهنگ او بود.

در اين مدت باغبان از سويي بيش از پيش شيفته سلوك قدرتمند و پر خرد و در عين حال پر محبت و ساده باغبان بزرگ شده بود، اما گاهي هم مشكل خود را، مسئوليتش را به ياد ميآورد و منتظر بود كه باغبان بزرگ دربارهي مشكلش با او صحبت كند.
عاقبت پس از گذشت چند روز باغبان بزرگ اشارهاي به مشكل باغبان كرد.
باغبان حرفهاي زيادي براي گفتن داشت، تصميم داشت از آنچه دريافته و فهم كرده با باغبان بزرگ صحبت كند تا او بتواند وي را ياري دهد. اما در كمال تعجب، باغبان بزرگ به او اجازهي حرف زدن نداد. وقتي كه باغبان با امتناع او از شنيدن مواجه شد، كمي ناراحت شد و به او گفت كه وي تمام اين راه را براي ملاقات با او آمده، و چند روز براي صحبت با او صبر كرده، اما چرا او حتي نميخواهد به حرفهايش گوش كند؟
باغبان بزرگ با آرامش كامل به او گفت كه تمام آن چيزي را كه وي ميخواهد به او بگويد ميداند و حتي بسيار بيشتر هم ميداند. با اين وجود اگر اصرار دارد كه درباهي آن صحبت كند اشكالي ندارد. خلوص و قوتي كه در اين كلمات ساده بود به باغبان فهماند كه او درست ميگويد، بنابراين در سكوت منتظر راهنمايي باغبان بزرگ باقي ماند. او راست ميگفت، در ابتداي آشنايي هم باغبان هرگز چيزي دربارهي مشكلش نگفته بود اما آن يگانهي بزرگ همه چيز را ميدانست.

باغبان بزرگ به او گفت: با آنچه كه بر تو گذشته، تو آماده هستي كه دومين حملهات را عليه درخت متجاوز آغاز كني. براي نبرد، چشم و گوش باز و هوشياري بسيار لازم است. تو با وضعيت قبليات چنين امكاني را نداشتي، ليكن حالا هوشياري از دست رفتهات را باز يافتهاي. تو بايد بار ديگر به باغ بازگردي، اين بار به داخل باغ برو، و سعي كن با رسيدگي و مراقبت، درختان نيمه جان را به زندگي برگرداني. ولي اصلاً از ميوههاي آن درخت نخور، بايد توجهت را از آن درخت سلب كني. به آن درخت توجه نكن، فكر نكن، حتي به آن نگاه نكن. لازم است از هر رفتاري كه ذرهاي از اهميت و توجه تو را نسبت به آن درخت در خود داشته باشد پرهيز كني. حتي نگذار ديگران بيايند و از ميوههاي آن بخورد و يا به آن توجه كنند و علاقهاي نشان دهند. تو بايد از تغذيهي آن درخت با هرگونه توجهت پرهيز كني. حتي از دست او نگران يا عصباني هم نباش. هيچ ارزشي براي قايل نشو. اين سلب توجه، آن چيزي است كه درخت را فلج، و روز به روز ضعيفتر ميكند. لكن با درختان ديگر و با كل باغ در نهايت توجه و محبت رفتار كن. به درختان نيمه مرده و نيمه جان باغ با تمام وجود محبت كن. تمام توجه و نيرويت را براي رسيدگي به آنها اختصاص بده. فكرت را شب و روز بر باغ و درختان آن متمركز كن. باغ را از محبت خود، سرشار كن.
به ياد داشته باش كه اگر به من ايمان داشته باشي من از تو حمايت ميكنم و اين بزرگترين قدرت تو در غلبه بر هلاكت و ويراني است. حالا برو و ديگر باز نگرد...

در آستانهي بازگشت، باغبان بزرگ به او تك نهالي هديه داد كه به مجرد بازگشت به باغ، آن را در محل مناسبي بكارد. او گفت: اين هديه من به تو و حامل پشتيباني من براي توست. از آن خوب مراقبت كن كه روزي ميتواند برايت تعيين كننده باشد.


[تصویر:  1268168309.jpg]

باغبان سرشار از نيرويي كه از اقتدار كلمات و راهنماييهاي باغبان بزرگ گرفته بود اما با دلي پر اندوه، از او جدا شد و راه بازگشت را در پيش گرفت. با خود ميانديشيد كه ميرود تا آخرين توصيه را انجام دهد و از اسارت درخت متجاوز رها شود. اگر چه اين بزرگترين موفقيتي بود كه ميتوانست برايش رخ دهد، اما روح و قلبش چيز ديگري ميخواستند و به جاي ديگر خيره بودند.


ادامه ی داستان در قسمت بعد
خوشا باران و وصف بی مثالش
داستان آقای رضای قاضی(رضا خودشو دوست داره) و شاهد(=آنتی جی)دزد شکمو!

توجه: شباهت اسامی داستان با اعضای کانون کاملا تصادفی است!!!!!!!!!


یکی بود.یکی نبود. توی یک شهر نه چندان قشنگ! یه مرد فقیر زندگی می کرد به نام شاهد(آنتی جی)، که خیلی شکمو بود. یه روز توی تاپیک تولد رفت و کیکای خوشمزه اونجا رو دید و چشاش این جوری شد [تصویر:  129fs4252631.gif]
از اونجا که عشق کیک ها چشش رو کور کرده بود رفت و همش و دزدید و برد و خورد! [تصویر:  onion048.gif]
پاییز خانم که تولدش بود خیلی ناراحت شد و به پوریا کشت ویژه کانون شکایت کرد و پوریا [تصویر:  t5.gif] هم شاهد رو تو چند کوچه اون ور تر یعنی سمساری کانون دستگیر کرد [تصویر:  eghfal.gif] و به زندان انداخت!
بود شخصی مفلسی، بی خان و مان(بی خانمان=شاهد)
مانده در زندان و بند بی امان(=نا گسستنی)

شاهد شکمو توی زندان غذای خودش رو که می خورد هیچ، غذای بقیه زندانی ها رو می خورد یه آبم روش!!!!!!
لقمه زندانیان، خوردی ،گزاف(بیهوده=همین جوری)
بر دل خلق، از طمع، چون کوه قاف(=مثل کوه فاق بر دل زندانیان سنگینی می کرد)

خلاصه رحم و مروتم خورده بود، یه آبم روش. و زندان رو برا بقیه جهنم کرده بود!
مر مروت را نهاده زیر پا
گشته زندان، دوزخی، ز آن نان ربا(رباینده نان=شاهد)

زندانیان به آقا رضا قاضی [تصویر:  bc1.gif] پیغام دادند و از شاهد شکایت کردند: به قاضی رضا سلام برسون و بگو این شاهد مثل مگس سر هر غذایی حاضر می شه، بدون اینکه کسی دعوتش کنه.....
که سلام ما به قاضی بر، کنون
بازگو آزار ما زین مرد دون(=پست=شاهد)
چون مگس، حاضر شود در هر طعام
از وقاحت، بی صلا(=دعوت) و بی سلام

قاضی رضا، شاهد رو پیش خودش آورد و گفت: پاشو برو گم شو از این زندان!
شاهد: کجا برم؟
قاضی رضا: هر قبرستونی که بودی!!!!!!!!!!

گفت قاضی: خیز(=بلند شو)، از این زندان برو
سوی خانه مرده ریگ(=قبرستون)، خویش شو

شاهد گفت: من کجا برم، خونه من همین جاست به لطف تو! مثل کافریم که زندان بهترین جا و بهشت منه!
اگه منو از این جا بیرون کنی. از گدایی و بی چیزی می میرم! [تصویر:  pitie.gif]
گفت: خان و مان من، احسان توست
همچو کافر جنتم(بهشتم)، زندان توست
گر ز زندانم، برانی تو به رد
خود بمیرم، من ز تقصیری(=بی چیزی) و کد(=تکدی=گدایی)

قاضی رضا گفت: باید فقیریت رو ثابت کنی
شاهد گفت: زندانی ها شاهدند
قاضی رضا گفت: اونا هدف دارند و می خوان تو رو بیرون کنن. شهادتشون قبول نیست! [تصویر:  onion001.gif]
گفت قاضی: مفلسی را وانما(=نشان بده)
گفت: اینک، اهل زندانت، گواه(=شاهد)
.......
(قاضی رضا گفت: )از تو می خواهند، هم وارهند(=نجات پیدا کنند)
زین غرض(=هدف)،باطل گواهی می دهند

آقا رضا قاضی تحقیقات رو شروع کرد و از هر کی پرسید، گفت: ولش کن این بدبخت رو!
هر که را پرسید، قاضی، حال او(=شاهد)
گفت: مولا(=قاضی رضا)، دست از این مفلس(=فقیر) بشو

پس قاضی رضا دستور داد تا شاهد رو سوار شتر کنن و دور تا دور کانون بگردونن و جار بزنن که هیچ کس بهش پول قرض نده و چیزی بهش نفروشه تا پولشو نگیره و مواظب کیکای تولدتون باشین!!!!!!!! [تصویر:  188.gif]
هیچ کس، نسیه نفروشد بدو(=به او)
قرض ندهد، هیچ کس او را تسو(=مقدار کم)

خلاصه اونو سوار شتر یه هیزم فروش بدبخت کردند و از صبح تا شب تو شهر گردون. هر چی هیزم فروش آه و ناله کرد که من کار دارم و نمی تونم، باز مامورا به زور شترشو گرفتند.
اشترش، بردند از هنگام چاشت
تا به شب، افغان(=داد و فریاد) او سودی نداشت

شب که شد شاهد رو از شتر پیاده کردن. هیزم فروش گفت: از صب دارم می گردونمت، پول جوی شتر نداری،لا اقل پول کاه رو بده!
17
بر نشستی اشترم را از پگاه(=صبح)
جو رها کردم، کم(=لا اقل) از اخراج(=خرج=پول) کاه

شاهد گفت: از صبح چی کار می کردیم؟ حواست کجاست؟ بالا خونه اجارست ها!!!!!!! haha تو هنوز نفهمیدی من هیچی ندارم!!!!!!!!!!!!
گفت: تا اکنون، چه می کردیم، پس؟
هوش تو کو؟ نیست اندر خانه کس؟

-گوش تو از حرص و طمع پر شده و کر و کور شدی.
گوش تو پر بوده است از طمع خام
پس طمع، کر می کند، کور ای غلام

حالا مولانا می گه با این که شیطون، همون زندانی شکمو(=شاهد) قصه ماست که اشتهاش خیلی زیاده و همه چی رو از ما می گیره، ولی هیچ چیزی نداره به ما بده! و این بی چیزی شیطون رو همه جا جار زده، ولی خیلی ها کور و کرند و هنوز نفهمیدن و هنوز کارای زشتشون رو ادامه می دن.
خیلی ممنون از توجهتون.

ادامه نتیجه های شگفت انگیز مولانا رو در شرح مثنوی کریم زمانی بخونید.
مرسی
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان