1389 فروردين 10، 23:53
من یه بابایی رو میشناسم که یه شب تو جوونی هاش وقتی میاد خونه نوزاد 3 ماهه اش رو باپا شوت میکنه تو دیوار، گویا حال خوشی نداشته.."متوجهین که؟؟"
حالا اون نوزاد یه دختر33ساله است که متاسفانه هر ماه باید برن آبهای دور مغزشو خارج کنن...
البته جسارت نباشه خدمت شما جناب "رضا خودشو دوست داره"
حالا سوتی..
یادمه پارسال که پسرعموم تازه به دنیا اومده بود همه خونشون مهمون بودیم
منم اون شب اصلا حال روحی خوبی نداشتم، گیج میزدم..
اصلا اونجا نبودم..
دیدین بعضی موقع ها خیلی اتفاقی وقتی میخواین حرفی بزنین تو جمع همه ساکت میشن؟؟
خلاصه همه چی دست به دست هم داد تا من سوتی بدم..
بچه رو که بغل کردم به زن عموم گفتم
مریم جون!..تا هنوز کوچیکه گوش هاشو سوراخ کنین که راحت باشین
که یه دفعه ملت حاضر ترکیدن از خنده..
منم مونده بودم که اینا به چی میخندن....
امشب تولد یه سالگیش رو جشن گرفتیم،به خاطر این سوتی دوباره کلی بهم خندیدن
خدایا! گفتم خسته ام گفتی لا تقنطوا من الرحمة الله
گفتم هیچکس نمیدونه تودلم چی میگذره، گفتی ان الله یحول بین المرء وقلبه
گفتم هیچکس روندارم،گفتی نحن أقرب ألیه من حبل الورید
گفتم فراموشم نکردی، گفتی فاذکرونی اذکرکم...
گفتم هیچکس نمیدونه تودلم چی میگذره، گفتی ان الله یحول بین المرء وقلبه
گفتم هیچکس روندارم،گفتی نحن أقرب ألیه من حبل الورید
گفتم فراموشم نکردی، گفتی فاذکرونی اذکرکم...