1391 دي 16، 16:40
خیلی گل هستید
صبحی رفته بودیم اعلامیه ترحیم بچسبونیم،
سر یه کوچه چسبوندم، ماشین داشت راه می افتاد، از جلو خونه یکی از اقوام،
دیدم عکس عموم روی یک اعلامیه هست، عموم 15 سال پیش فوت شده،
با خودم گفتم مگه می شه یه اعلامیه این همه سال رو یه در بمونه!؟
دقیق تر نگاه کردم ... جا خوردم،
برا زن عمو م بود،
به بابام گفتم آخه کِی، چرا!؟
خونه نبودم، بهم نگفته بودند.
دلم خواست اون لحظه تنها بودم ...
زن عمو ی خوبم ...
به اون هم دیر به دیر سر می زدم، خب آخه خونه نیستم
هر وقت می رفتم پیش ش می گفت: ای نمیدانم نامرد، دیگه پیش ما هم نمیای!
می خندید،
می خندیدم ...
خدا رحمتش کنه.
این آخرینِ توالی اتفاقات زندگی هم برا خودش داستان ها دارد،
به قول سهراب سپهری:
" و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت"
"و نترسیم از مرگ،
مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه يك زنجره نيست.
مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد ..."
خُنُک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش *** بِنَماند هیچ ش الا، هوس قمار دیگر
" مولوی "
این بار، بی تاریخ؛
خسته ام،
آن همه روزها که قرار بود شروع ی باشند ...