1392 شهريور 31، 19:25
ویرایش شده
چیزی به پاییز نمونده
بوی ماه مهـــــــــــر به مشام میرسه
می خواستم یه خاطره ترسناک تعریف کنم براتون
یَک روز تیلیفونم زنگ زد...
عع ببخشید
یک روز نشسته بودم اول صبحم بود
دیدم یه صدای وز وزی به گوش میرسه
هرچی به در و دیوار و پنجره نگاه کردم دیدم خبری نیست
هر آن صدای وز وز نزدیک تر شد که ناگهان یه چیزی فرود اومد رو سرم
بعله یه زنبور بود
خدا میدونه از کجا اومده بود
با بالش افتادم روش و هرچی میتونستم مشت زدم .مگه میمرد؟؟
آخرش مامانم گرفتش انداخت تو حیاط
حالا دیشب نشسته بودم پشت نت
یک لحظه احساس کردم یه چیز سیاهی اومد سمتم
دیدم رو سرم یه چیزی سنگینی میکنه
با دست زدم انداختم
وووی چشمتون روز بد نبینه ،یه سوسک بززززززززززرگ قهوه ای
منم جیییییییییییغ
تو اون هاگیر و واگیر تند تند داشتم کانون رو میبستم
خلاصه مامان و بابام اومدن همه اتاق رو زیرو رو کردن تا پیداش کردن و با یه ضربه دمپایی ناکار شد
نمی دونم دفعه ی دیگه چی قراره رو سرم فرود بیادخدا بخیر کنه!!
الان همش توهم سوسک دارم، هر چند دقیقه دور و اطرافم رو یه وراندازی میکنم ،این گردنم هم یه استراحتی میکنه
خلاصه اگه منو ندیدین حلال کنین:13:
آقا این ساعت کانون رو یکی درست کنه لطفا