1396 شهريور 7، 10:02
1396 شهريور 7، 10:05
برای یافتن چیزی
باید به جستجوی آنچه نیست، بروی...
1396 شهريور 7، 10:19
خوبین؟
کانون بروفنی هست برا خودش
ظهرتون بخییییر باشه
امممم چشم دیگه صبح بخیر هم میگم
او که حافظ توست هرگز نخواهد خوابید ...
1396 شهريور 7، 12:06
چه خوشحالم امروز....
چیزی ساختم که بابام کلی خوشش اومده..... عشق چیزای صنعتی خرکی داره!
1396 شهريور 7، 12:22
او که حافظ توست هرگز نخواهد خوابید ...
1396 شهريور 7، 14:33
چرا کانون تغییرکرده؟
فقط برا من این شکلیه ؟؟
سپاس شده توسط
1396 شهريور 7، 14:39
ی مشکل کوچیکه.. توی کد های هدر سایت..
من الان سیستم ندارم..
اما ب زودی حل میشه..
شرمنده مدارا کنین لطفا..
ارادت..
یاعلی.
سپاس شده توسط
1396 شهريور 7، 16:04
یعنی اصلا لذت از این بالاتر که توی دل شب بری یجای دور از همهمه های روزانه بعد تو این آرامش دراز بکشی و فانوس شب تماشا کنی. منم دلم میخااااااااااااد
ی عده هم هستند که میرن کوه صرفا جهت نمایش لباس و آرایش صورت و دوستی های خرکی و ادا واطوارای حال ب همزن و حال آدم رو ب هم میزنن از هرچی کوه گردی و کوه نوردیه .شهر شمام همینطور؟ کوه ک نیست فشن شوئه
چشم سهاجان مدارا میکنیم. شمارو عشق است که انقدر زحمت میکشی و بقیه زحمت کشا .و اصلا همه کانونیا
چقدر حرف زدم
1396 شهريور 7، 17:48
ویرایش شده
(1396 شهريور 7، 16:04)خدا همراهمونه نوشته است: خوشابحال جناب درخشنده که خوش خوشان رفتن و کوه و تماشای ستاره ها
یعنی اصلا لذت از این بالاتر که توی دل شب بری یجای دور از همهمه های روزانه بعد تو این آرامش دراز بکشی و فانوس شب تماشا کنی. منم دلم میخااااااااااااد
ی عده هم هستند که میرن کوه صرفا جهت نمایش لباس و آرایش صورت و دوستی های خرکی و ادا واطوارای حال ب همزن و حال آدم رو ب هم میزنن از هرچی کوه گردی و کوه نوردیه .شهر شمام همینطور؟ کوه ک نیست فشن شوئه
چشم سهاجان مدارا میکنیم. شمارو عشق است که انقدر زحمت میکشی و بقیه زحمت کشا .و اصلا همه کانونیا
چقدر حرف زدم
عه یه بار توی چنین موقعیتی قرار گرفته بودم با بچه های دانشگاه رفته بودم!
دقیقا اصلا اونا نمیدونستن کوهنوردی چیه!احساسش نمیکردن....
قرتی بازی به قول خودمون!
راستی پایین کانون زده امروز تولد منه! یهو چشمم خورد بهش...اشتباهه اقا تولدم نیست
1396 شهريور 7، 21:52
ویرایش شده
متاسفانه کانون درست شد.
یعنی این قدر دلم می خواد کانون تعطیل شه که خدا می دونه.
حیف نشد.
یکم جووانا برن دنبال زندگیشون.
اگه ازدواجه ازدواج. اگه کاره، کار. درسه، درس.
یه هنری یاد بگیرن. یه تخصصی.
برن به یه جایی برسن. واسه خودشون کسی بشن.
چقدر کوچیک بودن و موندن؟
چه فایده کانون گردی که نتیجه نداشته باشه؟
1396 شهريور 7، 22:51
ویرایش شده
آرمینسلام
متاسفانه کانون درست شد.
یعنی این قدر دلم می خواد کانون تعطیل شه که خدا می دونه.
حیف نشد.
یکم جووانا برن دنبال زندگیشون.
اگه ازدواجه ازدواج. اگه کاره، کار. درسه، درس.
یه هنری یاد بگیرن. یه تخصصی.
برن به یه جایی برسن. واسه خودشون کسی بشن.
چقدر کوچیک بودن و موندن؟
چه فایده کانون گردی که نتیجه نداشته باشه؟
[/quote]
نمیدونم شوخی بود یا جدی ولی خب ظریفی میگفت هر شوخی خودآگاه یه تمی از جدی ناخوداگاه درونش وجود داره...آرمین خودت بگرد پیداش کن به من چ اصن (کاملا مرتبط با موضوع)
میگن پسرا جوری میگن دو سال عمرمون تو سربازی تلف میشه انگار بقیه عمرشون تو کتابخونه ناسا مشغول مطالعن یا تو قسمت توسعه اپل مشغولن (اینم ربط داشت به موضوع)
پسر خاله م با 24 سال سن کلی فک و فامیل گردن کلفت نه درسی خونده نه کاری کرده داداشش یه مغازه خدمات کامپیوتری وا کرده مواقعی که میره دانشگاه التماسش میکنه در این مغازه وایسه این انجام نمیده بچم فداش بشم جدیدا تریپ عرفان و شرع هم برداشته چند روز پیش رفتم در مغازه هدفون بخرم آفتاب از مغرب طلوع کرده بود اونجا بود داشت صحبتهای آقای پناهیان رو گوش میداد ازش پرسیدم شنیدم خاله میگه قصد داری تحصیلات حوزوی رو شروع کنی!گفت آره با این همه امکاناتی که خدا در اختیار بشر قرار داده....خلاصه دو ساعت واسم داستان تعریف کرد رومم نمیشد بهش بگم داداش خواستم احوالپرسی کرده باشم به من چ اصن میخواستم بگم سی دی حاج آقا رو بده من بگوشم بقیه شو تو مسیر شاید منظورشو بد برداشت کردی...ولی خب به شرط ادب گوش دادم و دائما تو ذهنم مرور کردم پسری رو که تو خوابگاه دیدم مخترع مبتکر نفر اول گروه مکانیک که همیشه تو حرم خیلی گریه میکرد یه بار ازش پرسیدم چته بگو دیه لامسب تا منم باهات گریه کنم.گفت خانوادم راضی نمیشن برم حوزه من میخوام برم...آخرشم رفت و به مراد دلش رسید خون چمران تو رگهاش بود ( اینم به موضوع ربط داشت ولی ریز تر)
یه چیز دیگه هم اینکه بابام هفته قبل میگفت همساده خدا کوپن اکسیژن داره ولی نمیدونم چرا یکیو داده به تو بابام پس زمینه شوخی تو ناخوداگاهش نداشت اینو گفت چون حرفش کلا جدی بود (این ربطش ریزترین بود بابام به قصد سرکوفت گفت ولی خب خیلی خیلی فلسفه جالبی بود بحث کوپن نفس و زمان)
پریشب جنازه یکی از اقوام رو بردیم بهشت زهرا موقعی که خواستیم انتقالش بدیم به سردخونه منم یه گوشه تابوت رو گرفته بودم نمیدونم چی شد وقتی در سردخونه وا شد یه طرف تابوت دست من بود یه طرفشم داداش مرحومه...زیادی خودمو قاطی داستان کرده بودم انگار هیچی سه تا جنازه دیگه هم اونجا بود انگار یکیشونم تصادفی بود سرامیکا خون خشک روشون بود جنازه رو با کاور از تابوت برداشتیم گذاشتیم کنار بقیه فکر نکنم تخصص و ازدواج و کار و درس کسی شدن یا نشدنشون اونجا فرقی داشت حداقل من یکی ندیدم دراز به دراز رو سرامیکهای سفید خوابیده بودن شنیدم میگن اعمالشون میمونه خودمم فکر میکنم همه چی یه بازیه که ما جدیش گرفتیم.( این پر ربط ترینش بود)
شايد خوشبختي همين باشد
كه با خودت نگويي :
كاش جايِ ديگري بودم
كارِ ديگري داشتم
يك آدمِ ديگري بودم ... !
عاقبتت بخیر همسفر
كه با خودت نگويي :
كاش جايِ ديگري بودم
كارِ ديگري داشتم
يك آدمِ ديگري بودم ... !
عاقبتت بخیر همسفر