1388 اسفند 11، 1:56
ویرایش شده
جوک دخترای لال که به حکایتی که آنتی جی از مولانا تعریف کرد شباهت داره
سه تا دختر لال بودن که با مادرشون زندگی میکردن. یک روز مادر اومد و گفت: داره براتون خواستگار میاد ولی معلوم نیست برای کدومتون میاد. فقط یادتون باشه جلوی خواستگار حرف نزنین. میفهمه لالین، میذاره میره. دخترها هم گفتن چشم. خلاصه خواستگار اومد و مراسم خواستگاری شروع شد.
دخترا ساکت نشسته بودند که یه دفعه یه مگس سمج اومد نشست رو میوه ها...
اولی: دیس دیس مَدَسِینا (کیش کیش مگس!)
دومی: مَده ننه نَدُف حف نَتَتِینا؟ (مگه ننه نگفت حرف نزنین؟!)
سومی: الحمتُتُتِینا که من حف نَتَتِینا (الحمدلله که من حرف نزدم!!!)