1390 مهر 3، 21:27
اصلا به ذهنم هم خطور نمی کرد که داستان با مرگ شروع بشه
بسم الله الرّحمن الرّحیم
چند دکان کوچک نانوایی ،قصابی ،عطاری ، 2قهوه خانه و یک سلمانی میدان ورامین را تشکیل میدادند. نیما زیر نور خورشید قهار .نیمه سوخته ، نیم بریان در پیاده رو راه میرفت که ناگهان پای چپش به چیزی گیر کرد و با سر محکم به زمین خورد و بر اثر شدت ضربه دم به دم جان سپرد!
فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً
به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)