امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
پس کی تموم میشه این داستان:17:
===========================================
کریم:
دمی داشتم قدم می زدم در خیابان / به یکباره بارید باران
یکی از دور گفتا سلام / برفتم ببینم چه کس بود آن؟ 


مهدی:
رفيقي وراجو پر حرف بود،/ كچلي خنگو بي عقل بود
به محض ديدن روي عجيبش / غمي افتاد در دل همچو آتش
به زير باران آرزوي من همي بس / خدايا به فرياد من بيچاره زود رس


حسین چار دو دو:
خودم را زدم به کوچ علی چپ / ز دور دست نگاهم میکرد چپ چپ
دوباره فریاد برآورد که ای مردک / جواب سلامم را ندادی ای اردک


آرمین:
به فکر چاره ای معقول بودم / از این دیدار، بس غمگین بودم
در این حال و هوا بودم که گفتا / تو نشنیدی مرا اینک یارا؟


کریم:
خلاصه رفتم جلو و شروع کردم به سلام و احوالپرسی...


آرمین:
بگفتم که سلام ای جان جانان / ندیدم من تو را از دیربازان
بگو با من از احوالات و افکار / برایم گو از آن یار وفادار 


می توانم:
نگاهش یک دفعه جور دگر شد / اصن حس توی چشماش عوض شد
یه لحظه انگاری غم های عالم / تو قلبش اومد و اشکش روون شد


آرمین:
دلم لرزید همی با ناله و آه / زبان من فلج شد ناخودآگاه
دلم درگیر آن صورت گریان / فراموش کردم آن باران و طوفان


می توانم:
به ذهنم امد :" آری این چنین است / سزای عاشقی و عشق این است
به رویا هم نمی بینم در این شهر / کسی با دلبر خود هم نشین است"


پرواز:
بگفتم ای رفیق و یار دیروز / بگو تو از برایم حال امروز
بگفت از تو چه پنهان دوست خوبم / بیا تا بین راه برات بگویم


اچ اف.زهرا:
بگفتا قلب من نیرنگ خورده/دو پای لنگ من بر سنگ خورده
دگر باور ندارم عاشقی را/تب و تاب و شررها، بی دلی را


کریم:
گفتم: ای بابا ایرادی نداره که! آدم صد جا میره خواستگاری تا یه جا بهش جواب بله بگن . 


می توانم:
دلم می خواست بگم آخه کچل جون / تو رو چه اخه به یکّی مثه اون ؟
ولی راستش دلم می سوخت اساسی / واسه اینه که از عشق -هست- اَم گــُریزون 


مهدي:
در اين اوضاعو احوال يك هويي / سرش گيج رفت و افتاد همچون موهي (موهي = ماهي )
ز هوش رفت اين رفيق خنگول ما / گذاشت دستان منرا اندر حنا
ز بد حالي همي مي گفت هزيون / گرفته بود مرا اشتباه با اون ( اون استعاره از عشقش)
بپاشيدم بروي صورتش آب / نيامد هوش اين مجنون خوشخواب


حسین چار دو دو:
هیچی دیگه ما بودیمو یه تنه لش که مونده بود رو دستمون


مهدي:
بترسيدم ز اين اوضاعو احوال / برسيد پدرش در همين حال
منم ديدم كه اوضاع خراب است / دگر وقت دويدن، وقت فرار است
گرختم تا كه حالم هرگز نشود / بمانند رفيق بي حالم (گرختن = گرخيدن = فراركردن )


آرمین:
همی در راه، در این فکر بودم / که اصلا او که بود و من که بودم
همین حس بهار و بوی باران / به از صد یار دیرین، رو به رویم


اچ اف.زهرا:
بهاران، بوی باران، بوی سبزه/چه خوش باشد ولیکن دور از عطسه


میلاد:
با بهاران حس درس از سر بیافتاد / کلاس درس و خواب و خشم استاد 


حسین چار دو دو:
آقا دیدیم زشته،خوبیت نداره،برگشتیم پیش پدر اون دوستمون،یه کم صحبت کردیم باهاش و اینا،گفتیم که حاج آقا این رفیق ما زن میخواد،یه فکری به حالش بکنین،اصلا میخواید من یه کیس مناسب بهتون معرفی کنم؟


لئا:
پا شد گفت :کیس خوب هست اما..
باباش یکی زد تو گوشش و گفت:تو رو چه به این حرفا


مرد مجاهد:
ز بنده گفتن ، از او ناله کردن / روایت از غم هف ساله کردن
ز بنده گفتن ، از او خنده کردن / که تلخندی به عرض بنده کردن
که چون است در سرت میل طبابت / تو خود کل باشی و رفع کچالت؟! (کچالت: کچلی)
ز بنده گفتن از او شکوه کردن / شپش در جیب خالی جلوه کردن
بفگتا ای پسر جان ، نیست، گشتم، این محال است / نکو کیسی نباشد ... گر بوَد، اندر سومال است (سومال = سومالی!)
مرا گویی؟! گرفتم راه خود را / به صحرا بردم آخر آه خود را


حسین چار دو دو:
اینجا بود که دو هزاریم افتاد که بله هر چی هست زیر سر باباشه...نگو هر جا میرن خواستگاری باباهه هی کار رو خراب میکنه


لئا:
باباهه:من ازدواج کردم چه غلطی کردم که این بچه بخواد ازدواج کنه
تا درساشو نخونه و سربازی نره و کار پیدا نکنه ازدواج بی ازدواج


آبکسترا:
برفتم تا رسیدم درب خانه........... بگفتم بی خیال آقا ب ما چه؟
نگاهم اندر افتادش ب تقویم........ بود تاریخ اعضامم همین ویک!
ولی دیدم نشاید اینچو رفتن.......نباید در عذب یاری نکردن
گذر کردم ب درب خانشان باز......شروع کردم به موعظّه دگر بار


حسین چار دو دو:
گفتمش که ای پدر جان / بسپار به من گوش دل و جان
آیا خودت کار داشتی آن زمان؟ / آیا تحصیلات داشتی آن زمان؟
سربازی ات را که دیگر کار ندارم / من خودم از سربازی شما خبر ها دارم 
وقتی اینو گفتم این دوست ما دید که یه نفر پیدا شده داره حمایتش میکنه شروع کرد به بلبل زبونی


آرمین:
بگفتا: ای پدر، ای تو عزیز جان / فدای آن دو چشم نافذ جان
اگر من این چنین تنها بشینم / کنار یه قناری، ننشینم
چگونه من شوم صبح ها، سبک بال؟ / چگونه من کنم پرواز و پرواز؟


ماسا:
دِ تا کی خود کنم شلوارم اتو؟ به دنبال یه شغل این تو وآن تو؟
تو ای جانان برایم یاوری باش. برای من به فکر همسری باش

بیاب همسر برایم همچو بلبل! که این دل توی سینه می زند قل


امیرحسین خان:

پدر کو دید اوضاع پسر را / و او بشنید حرف این قمر را
به اختر او نگاهی کرد مجنون / و گفت این طالع ماه است اکنون
نظر سوی من او کرد و شتابان / پرید پشت موتور بردم بیابان 
بگفتا ای قمر بین آسمان را / که می خواند به طالع خانِدان را 
همی بنوشته در تاریخ و تقویم / که فردا است برایت روز پر بیم
تو باید گیری اکنون دسته ای گل / رها کن این رفیقت که شده هول

در همین لحظه بود که از جیب مبارک بنده غرشی برخاست و صدای درینگ درینگی به آسمان رفت، پس و پیش خود را نگریستم و پی بردم که نام مادر گرامی نقش بسته بر پاره ای آجر در جیب بنده، که بعد ها دانستم آن را " موبایل " می خوانند. بعد سلام و احوال پرسی و کجایی و چه می کنی و چه خبر ها و کجایند پدر و برادر ها و خواهر ها و عروس ها و داماد ها، صحبتی پیش کشید از خواستگاری...



اچ اف .زهرا:
بگفت مادر، پدر من را صدا کرد/دوایی داد و حاجت  را  روا کرد
مرا رخصت بداد و گفت واجوی/ پسر را جمع کن از برزن و کوی


امیرحسین خان:
پدر آمد سراغم با سواری / سواری که چه گویم، با یه گاری
رسید او بر مکان ما و از جا / پرید آنگه که او دید آن پدر را
سریعا از در مرکب برون شد / و آن وحشت که من را بود فزون شد
ولی دیدم که او سمت دگر رفت / به سمت دوست دیرین، آن پدر رفت
بگفتا که تو را ما جسته بودیم / ز دوری از تو ای دوست خسته بودیم

من که دیدم در این وسط نزدیکه ماجرای خواستگاری بنده فراموش شه، گفتم:



سعید80:
همیشه سرم بالاست
چون بالا سرم خداست



کریم:
پدرم که اینو شنید گفت: چی شده قطعه ادبی در وکنی؟
گفتم پدر جان، هدفم یادآوری یه موضوع مهمه



پشتکار:

پدر خنده ی تلخی کرد و گفت:تو این زمانه دیگه کسی به این چیزا اهمیت نمی ده.

منم خنده ی تلخی کردم و توی دلم گفتم:توکل می کنم بر خدا.
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
بالاخره تموم شد این داستان:17:
===========================================
کریم:
دمی داشتم قدم می زدم در خیابان / به یکباره بارید باران
یکی از دور گفتا سلام / برفتم ببینم چه کس بود آن؟ 


مهدی:
رفيقي وراجو پر حرف بود،/ كچلي خنگو بي عقل بود
به محض ديدن روي عجيبش / غمي افتاد در دل همچو آتش
به زير باران آرزوي من همي بس / خدايا به فرياد من بيچاره زود رس


حسین چار دو دو:
خودم را زدم به کوچ علی چپ / ز دور دست نگاهم میکرد چپ چپ
دوباره فریاد برآورد که ای مردک / جواب سلامم را ندادی ای اردک


آرمین:
به فکر چاره ای معقول بودم / از این دیدار، بس غمگین بودم
در این حال و هوا بودم که گفتا / تو نشنیدی مرا اینک یارا؟


کریم:
خلاصه رفتم جلو و شروع کردم به سلام و احوالپرسی...


آرمین:
بگفتم که سلام ای جان جانان / ندیدم من تو را از دیربازان
بگو با من از احوالات و افکار / برایم گو از آن یار وفادار 


می توانم:
نگاهش یک دفعه جور دگر شد / اصن حس توی چشماش عوض شد
یه لحظه انگاری غم های عالم / تو قلبش اومد و اشکش روون شد


آرمین:
دلم لرزید همی با ناله و آه / زبان من فلج شد ناخودآگاه
دلم درگیر آن صورت گریان / فراموش کردم آن باران و طوفان


می توانم:
به ذهنم امد :" آری این چنین است / سزای عاشقی و عشق این است
به رویا هم نمی بینم در این شهر / کسی با دلبر خود هم نشین است"


پرواز:
بگفتم ای رفیق و یار دیروز / بگو تو از برایم حال امروز
بگفت از تو چه پنهان دوست خوبم / بیا تا بین راه برات بگویم


اچ اف.زهرا:
بگفتا قلب من نیرنگ خورده/دو پای لنگ من بر سنگ خورده
دگر باور ندارم عاشقی را/تب و تاب و شررها، بی دلی را


کریم:
گفتم: ای بابا ایرادی نداره که! آدم صد جا میره خواستگاری تا یه جا بهش جواب بله بگن . 


می توانم:
دلم می خواست بگم آخه کچل جون / تو رو چه اخه به یکّی مثه اون ؟
ولی راستش دلم می سوخت اساسی / واسه اینه که از عشق -هست- اَم گــُریزون 


مهدي:
در اين اوضاعو احوال يك هويي / سرش گيج رفت و افتاد همچون موهي (موهي = ماهي )
ز هوش رفت اين رفيق خنگول ما / گذاشت دستان منرا اندر حنا
ز بد حالي همي مي گفت هزيون / گرفته بود مرا اشتباه با اون ( اون استعاره از عشقش)
بپاشيدم بروي صورتش آب / نيامد هوش اين مجنون خوشخواب


حسین چار دو دو:
هیچی دیگه ما بودیمو یه تنه لش که مونده بود رو دستمون


مهدي:
بترسيدم ز اين اوضاعو احوال / برسيد پدرش در همين حال
منم ديدم كه اوضاع خراب است / دگر وقت دويدن، وقت فرار است
گرختم تا كه حالم هرگز نشود / بمانند رفيق بي حالم (گرختن = گرخيدن = فراركردن )


آرمین:
همی در راه، در این فکر بودم / که اصلا او که بود و من که بودم
همین حس بهار و بوی باران / به از صد یار دیرین، رو به رویم


اچ اف.زهرا:
بهاران، بوی باران، بوی سبزه/چه خوش باشد ولیکن دور از عطسه


میلاد:
با بهاران حس درس از سر بیافتاد / کلاس درس و خواب و خشم استاد 


حسین چار دو دو:
آقا دیدیم زشته،خوبیت نداره،برگشتیم پیش پدر اون دوستمون،یه کم صحبت کردیم باهاش و اینا،گفتیم که حاج آقا این رفیق ما زن میخواد،یه فکری به حالش بکنین،اصلا میخواید من یه کیس مناسب بهتون معرفی کنم؟


لئا:
پا شد گفت :کیس خوب هست اما..
باباش یکی زد تو گوشش و گفت:تو رو چه به این حرفا


مرد مجاهد:
ز بنده گفتن ، از او ناله کردن / روایت از غم هف ساله کردن
ز بنده گفتن ، از او خنده کردن / که تلخندی به عرض بنده کردن
که چون است در سرت میل طبابت / تو خود کل باشی و رفع کچالت؟! (کچالت: کچلی)
ز بنده گفتن از او شکوه کردن / شپش در جیب خالی جلوه کردن
بفگتا ای پسر جان ، نیست، گشتم، این محال است / نکو کیسی نباشد ... گر بوَد، اندر سومال است (سومال = سومالی!)
مرا گویی؟! گرفتم راه خود را / به صحرا بردم آخر آه خود را


حسین چار دو دو:
اینجا بود که دو هزاریم افتاد که بله هر چی هست زیر سر باباشه...نگو هر جا میرن خواستگاری باباهه هی کار رو خراب میکنه


لئا:
باباهه:من ازدواج کردم چه غلطی کردم که این بچه بخواد ازدواج کنه
تا درساشو نخونه و سربازی نره و کار پیدا نکنه ازدواج بی ازدواج


آبکسترا:
برفتم تا رسیدم درب خانه........... بگفتم بی خیال آقا ب ما چه؟
نگاهم اندر افتادش ب تقویم........ بود تاریخ اعضامم همین ویک!
ولی دیدم نشاید اینچو رفتن.......نباید در عذب یاری نکردن
گذر کردم ب درب خانشان باز......شروع کردم به موعظّه دگر بار


حسین چار دو دو:
گفتمش که ای پدر جان / بسپار به من گوش دل و جان
آیا خودت کار داشتی آن زمان؟ / آیا تحصیلات داشتی آن زمان؟
سربازی ات را که دیگر کار ندارم / من خودم از سربازی شما خبر ها دارم 
وقتی اینو گفتم این دوست ما دید که یه نفر پیدا شده داره حمایتش میکنه شروع کرد به بلبل زبونی


آرمین:
بگفتا: ای پدر، ای تو عزیز جان / فدای آن دو چشم نافذ جان
اگر من این چنین تنها بشینم / کنار یه قناری، ننشینم
چگونه من شوم صبح ها، سبک بال؟ / چگونه من کنم پرواز و پرواز؟


ماسا:
دِ تا کی خود کنم شلوارم اتو؟ به دنبال یه شغل این تو وآن تو؟
تو ای جانان برایم یاوری باش. برای من به فکر همسری باش

بیاب همسر برایم همچو بلبل! که این دل توی سینه می زند قل


امیرحسین خان:

پدر کو دید اوضاع پسر را / و او بشنید حرف این قمر را
به اختر او نگاهی کرد مجنون / و گفت این طالع ماه است اکنون
نظر سوی من او کرد و شتابان / پرید پشت موتور بردم بیابان 
بگفتا ای قمر بین آسمان را / که می خواند به طالع خانِدان را 
همی بنوشته در تاریخ و تقویم / که فردا است برایت روز پر بیم
تو باید گیری اکنون دسته ای گل / رها کن این رفیقت که شده هول

در همین لحظه بود که از جیب مبارک بنده غرشی برخاست و صدای درینگ درینگی به آسمان رفت، پس و پیش خود را نگریستم و پی بردم که نام مادر گرامی نقش بسته بر پاره ای آجر در جیب بنده، که بعد ها دانستم آن را " موبایل " می خوانند. بعد سلام و احوال پرسی و کجایی و چه می کنی و چه خبر ها و کجایند پدر و برادر ها و خواهر ها و عروس ها و داماد ها، صحبتی پیش کشید از خواستگاری...



اچ اف .زهرا:
بگفت مادر، پدر من را صدا کرد/دوایی داد و حاجت  را  روا کرد
مرا رخصت بداد و گفت واجوی/ پسر را جمع کن از برزن و کوی


امیرحسین خان:
پدر آمد سراغم با سواری / سواری که چه گویم، با یه گاری
رسید او بر مکان ما و از جا / پرید آنگه که او دید آن پدر را
سریعا از در مرکب برون شد / و آن وحشت که من را بود فزون شد
ولی دیدم که او سمت دگر رفت / به سمت دوست دیرین، آن پدر رفت
بگفتا که تو را ما جسته بودیم / ز دوری از تو ای دوست خسته بودیم

من که دیدم در این وسط نزدیکه ماجرای خواستگاری بنده فراموش شه، گفتم:



سعید80:
همیشه سرم بالاست
چون بالا سرم خداست



کریم:
پدرم که اینو شنید گفت: چی شده قطعه ادبی در وکنی؟
گفتم پدر جان، هدفم یادآوری یه موضوع مهمه



پشتکار:

پدر خنده ی تلخی کرد و گفت:تو این زمانه دیگه کسی به این چیزا اهمیت نمی ده.

منم خنده ی تلخی کردم و توی دلم گفتم:توکل می کنم بر خدا.

امیرحسین خان:
اما نمی دانم چرا حضرت خالق تصمیم بر آن گرفت که از یاد پدر رفته باشد آن موضوع
مدتی بعد سوار بر مرکب گشتیم و راهی خانه خود شدیم

پدر خطاب به مادر:
ندانی که را دیده ام بعد این روز ها / بدیدم حسن خان کفش دوز را
گرفتم ازو آدرس خانه اش / بیا تا ببینی تو فرزانه اش

مادر که از دیدار مجدد با فرزانه خانم در پوست خود نمی گنجید، انگار دیگر فراموش کرده بود که با بنده برای چه امر مهمی تماس گرفته بود
اصلا گویی قسمت این بود که آن دختر و خانواده اش آن شب در انتظار ما زیر پایشان علف سبز شود، که سبز شد.

چنین شد که هر دو جوان ناامید / رساندند به خالق همه ی امید
بگفتند که ای ایزد دادگار / خودت هر چه دانی کن همان کار
تو دانی که چیست آن صلاح همه / سپردیم به تو کار خود بی واهمه

چنین شد که آن دو جوان که گمان می کردند همین امروز فردا ازدواج می کنند، هر دو صبور گشتند تا سالی گذشت و به سر و سامان رسیدند...


پایان.

داستان جدید رو هم به زودی شروع می کنم انشاالله.
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
سلام

داستان جدید اوردم....اون قبلی تونو بردم4fvfcja
=========================================

اندر حکایات من و استاد بی بدیل سوتی«کامبیز خان والامقام»

 
بارونی:
دیشب را هر طور که بود به صبح رساندم،امروز قرار بود بعد از چندین ماه انتظارجواب کنکور کارشناسی ارشد بیاید،من که از شدت استرس تمام طول شب در خواب و بیدار بودم،ناگهان با صدای زنگ تلفن همراه از خواب پریدم،ساعت5 صبح بود!و اصولا وقتی همراه انسان ساعت 5 صبح به صدا در بیاید ذهن شما هر چقدر هم که مشوّش باشد به سمت کسی جز کامبیز نخواهد رفت!به شماره که نگاه کردم اسم خودش را دیدم که با نام« کامبیز سوتی »روی همراه م ذخیره شده بود!مسلما هیچ انسان عاقلی دوست ندارد روز خود را -مخصوصا چنین روز سرنوشت سازی-با صدای نخراشیده ی کامبیز شروع کند،ولی مسلّم اینکه او ول کن نبود!آنقدر زنگ زد و زد تا مجبور شدم جوابش را بدهم
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
بارونی:
دیشب را هر طور که بود به صبح رساندم،امروز قرار بود بعد از چندین ماه انتظارجواب کنکور کارشناسی ارشد بیاید،من که از شدت استرس تمام طول شب در خواب و بیدار بودم،ناگهان با صدای زنگ تلفن همراه از خواب پریدم،ساعت5 صبح بود!و اصولا وقتی همراه انسان ساعت 5 صبح به صدا در بیاید ذهن شما هر چقدر هم که مشوّش باشد به سمت کسی جز کامبیز نخواهد رفت!به شماره که نگاه کردم اسم خودش را دیدم که با نام« کامبیز سوتی »روی همراه م ذخیره شده بود!مسلما هیچ انسان عاقلی دوست ندارد روز خود را -مخصوصا چنین روز سرنوشت سازی-با صدای نخراشیده ی کامبیز شروع کند،ولی مسلّم اینکه او ول کن نبود!آنقدر زنگ زد و زد تا مجبور شدم جوابش را بدهم
هادی
هنوز می خواستم سلام کنم که کامبیز با صدای نخراشیدش که مثل کشیدن ناخن روی تخته ی سیاه کلاس اول دبستانومن می مونست شروع کرد به احوالپرسی. تو دانشگاه کامبیز رو همه به سوتی هاش می شناسن.  گفتم می دونی ساعت چنده پسر اخه؟ گفت یه خبر خیلی خوبی دارم برات پسر. مشتلوفه ما فرامشو نشه. منم که داشتم خدا خدا می کردم که جواب کنکور باشه ولی 4fvfcja
هرچند حال و روز زمین و زمان بد است \ یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی فرشته ای که به پابوس آمده \ انگار بین رفتن و ماندن مردّد است
اینجا مدینه نیست، نه اینجا مدینه نیست \ پس بوی عطر کیست که مثل محمد است؟
حتی اگر به آخرخط هم رسیده ای \ اینجا برای عشق شروعی مجدد است
جایی که آسمان به زمین وصل می شود \ جایی که بین عالم و آدم، زبانزد است
هر جا دلی شکست به این جا بیاورید \ اینجا بهشت، شهر خدا، شهر مشهد است
[تصویر:  87267819991958480523.jpg]

حسین ارام جانم، حسین روح و روانم
بیا نگار اشنا، شب غمم سحر نما
مرا به نوکری خود، شها تو مفتخر نما

سلام 4fvfcja
بارونی:
دیشب را هر طور که بود به صبح رساندم،امروز قرار بود بعد از چندین ماه انتظارجواب کنکور کارشناسی ارشد بیاید،من که از شدت استرس تمام طول شب در خواب و بیدار بودم،ناگهان با صدای زنگ تلفن همراه از خواب پریدم،ساعت5 صبح بود!و اصولا وقتی همراه انسان ساعت 5 صبح به صدا در بیاید ذهن شما هر چقدر هم که مشوّش باشد به سمت کسی جز کامبیز نخواهد رفت!به شماره که نگاه کردم اسم خودش را دیدم که با نام« کامبیز سوتی »روی همراه م ذخیره شده بود!مسلما هیچ انسان عاقلی دوست ندارد روز خود را -مخصوصا چنین روز سرنوشت سازی-با صدای نخراشیده ی کامبیز شروع کند،ولی مسلّم اینکه او ول کن نبود!آنقدر زنگ زد و زد تا مجبور شدم جوابش را بدهم
هادی
هنوز می خواستم سلام کنم که کامبیز با صدای نخراشیدش که مثل کشیدن ناخن روی تخته ی سیاه کلاس اول دبستانومن می مونست شروع کرد به احوالپرسی. تو دانشگاه کامبیز رو همه به سوتی هاش می شناسن.  گفتم می دونی ساعت چنده پسر اخه؟ گفت یه خبر خیلی خوبی دارم برات پسر. مشتلوفه ما فرامشو نشه. منم که داشتم خدا خدا می کردم که جواب کنکور باشه ولی 
هپي :
هم چنان كه در انتظار جواب كامبيز بودم...با خود فكر كردم منظور كامبيز از پسر چيه ؟4fvfcja
 نكنه منو با يكي ديگه از دوستاش اشتباه گرفته 22 البته از كامبيز بعيد نبود ... كسي كه فرق كفشدوزكو سوسكو نميدونه ... چجوري ميشه ازش انتظار داشت  ساعت 5 صبح شماره اشتباهي نگيره .. در افكارم غوطه ور بودم كه دوباره كامبيز با ان صداي بس خراشيده گفت ... اصن نميگم حدس بزن ... 22
[تصویر:  98886820611051912952.jpg]
 
4fvfcja
وقتي ميام كانون .. اول يك نگا به امضام ميكنم تا يك وقت كسي اون شخصيه چاخاله وسط امضامو نخورده باشه 22
خلاصه ديگه 22
چاخال و پاك باشيد 22
ادامه بدین این داستانو22
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
سلام [تصویر:  e.gif]
بارونی:
دیشب را هر طور که بود به صبح رساندم،امروز قرار بود بعد از چندین ماه انتظارجواب کنکور کارشناسی ارشد بیاید،من که از شدت استرس تمام طول شب در خواب و بیدار بودم،ناگهان با صدای زنگ تلفن همراه از خواب پریدم،ساعت5 صبح بود!و اصولا وقتی همراه انسان ساعت 5 صبح به صدا در بیاید ذهن شما هر چقدر هم که مشوّش باشد به سمت کسی جز کامبیز نخواهد رفت!به شماره که نگاه کردم اسم خودش را دیدم که با نام« کامبیز سوتی »روی همراه م ذخیره شده بود!مسلما هیچ انسان عاقلی دوست ندارد روز خود را -مخصوصا چنین روز سرنوشت سازی-با صدای نخراشیده ی کامبیز شروع کند،ولی مسلّم اینکه او ول کن نبود!آنقدر زنگ زد و زد تا مجبور شدم جوابش را بدهم
هادی
هنوز می خواستم سلام کنم که کامبیز با صدای نخراشیدش که مثل کشیدن ناخن روی تخته ی سیاه کلاس اول دبستانومن می مونست شروع کرد به احوالپرسی. تو دانشگاه کامبیز رو همه به سوتی هاش می شناسن.  گفتم می دونی ساعت چنده پسر اخه؟ گفت یه خبر خیلی خوبی دارم برات پسر. مشتلوفه ما فرامشو نشه. منم که داشتم خدا خدا می کردم که جواب کنکور باشه ولی 
هپي :
هم چنان كه در انتظار جواب كامبيز بودم...با خود فكر كردم منظور كامبيز از پسر چيه ؟[تصویر:  e.gif]
 نكنه منو با يكي ديگه از دوستاش اشتباه گرفته [تصویر:  22.gif] البته از كامبيز بعيد نبود ... كسي كه فرق كفشدوزكو سوسكو نميدونه ... چجوري ميشه ازش انتظار داشت  ساعت 5 صبح شماره اشتباهي نگيره .. در افكارم غوطه ور بودم كه دوباره كامبيز با ان صداي بس خراشيده گفت ... اصن نميگم حدس بزن ... [تصویر:  22.gif]

مهدي:
ازونجا كه فكر ميكردم شايد اين خبر يه سودي هم واسه من داشته باشه، يكم ناز كامبيزو كشيدم، (چندش) آخرش با كلي خواهشو تمنا قبول كرد كه بگه،:
ميدونين خبرش چي بود؟ ( آهنگ فوتباليست ها، ادامه اين داستان را در قسمت بعد خواهيد ديد)4chsmu1
یه مدینه،یه بقیعه،یه امامی که حرم نداره،
سینه زنهاش،کسی نیست تا،روی قبرش یدونه شمع بذاره،
دل بی تاب،دیگه شد آب،که توو آفتاب نه سایبونی داره،
نه یه خادم،نه یه زائر،نه کنارش یه روضه خونی داره،
امون ای دل،امون از غریبی...
سلام [تصویر:  e.gif]
بارونی:
دیشب را هر طور که بود به صبح رساندم،امروز قرار بود بعد از چندین ماه انتظارجواب کنکور کارشناسی ارشد بیاید،من که از شدت استرس تمام طول شب در خواب و بیدار بودم،ناگهان با صدای زنگ تلفن همراه از خواب پریدم،ساعت5 صبح بود!و اصولا وقتی همراه انسان ساعت 5 صبح به صدا در بیاید ذهن شما هر چقدر هم که مشوّش باشد به سمت کسی جز کامبیز نخواهد رفت!به شماره که نگاه کردم اسم خودش را دیدم که با نام« کامبیز سوتی »روی همراه م ذخیره شده بود!مسلما هیچ انسان عاقلی دوست ندارد روز خود را -مخصوصا چنین روز سرنوشت سازی-با صدای نخراشیده ی کامبیز شروع کند،ولی مسلّم اینکه او ول کن نبود!آنقدر زنگ زد و زد تا مجبور شدم جوابش را بدهم
هادی
هنوز می خواستم سلام کنم که کامبیز با صدای نخراشیدش که مثل کشیدن ناخن روی تخته ی سیاه کلاس اول دبستانومن می مونست شروع کرد به احوالپرسی. تو دانشگاه کامبیز رو همه به سوتی هاش می شناسن.  گفتم می دونی ساعت چنده پسر اخه؟ گفت یه خبر خیلی خوبی دارم برات پسر. مشتلوفه ما فرامشو نشه. منم که داشتم خدا خدا می کردم که جواب کنکور باشه ولی 
هپي :
هم چنان كه در انتظار جواب كامبيز بودم...با خود فكر كردم منظور كامبيز از پسر چيه ؟[تصویر:  e.gif]
 نكنه منو با يكي ديگه از دوستاش اشتباه گرفته [تصویر:  22.gif] البته از كامبيز بعيد نبود ... كسي كه فرق كفشدوزكو سوسكو نميدونه ... چجوري ميشه ازش انتظار داشت  ساعت 5 صبح شماره اشتباهي نگيره .. در افكارم غوطه ور بودم كه دوباره كامبيز با ان صداي بس خراشيده گفت ... اصن نميگم حدس بزن ... [تصویر:  22.gif]

مهدي:
ازونجا كه فكر ميكردم شايد اين خبر يه سودي هم واسه من داشته باشه، يكم ناز كامبيزو كشيدم، (چندش) آخرش با كلي خواهشو تمنا قبول كرد كه بگه،:
ميدونين خبرش چي بود؟ ( آهنگ فوتباليست ها، ادامه اين داستان را در قسمت بعد خواهيد ديد)[تصویر:  4.gif]

کیمیا :
خبری که برای اون خیلی خوشایند بود من رو تا مرز دق مرگ شدن پیش برد...
گفت : امروز قراره همه خونواده به دستور خان عمو (که نمیشه رو حرفشون حرف زد) به همراه مهمون های زامبیایی، بریم به غار علیصدر...وسایلتو جمع کن که نیم ساعت دیگه در خونه شماییم.

نه خدای من! این بدترین اتفاقی بود که امروز می شد سر من خراب بشه...
یا عباس
سلام [تصویر:  e.gif]
بارونی:
دیشب را هر طور که بود به صبح رساندم،امروز قرار بود بعد از چندین ماه انتظارجواب کنکور کارشناسی ارشد بیاید،من که از شدت استرس تمام طول شب در خواب و بیدار بودم،ناگهان با صدای زنگ تلفن همراه از خواب پریدم،ساعت5 صبح بود!و اصولا وقتی همراه انسان ساعت 5 صبح به صدا در بیاید ذهن شما هر چقدر هم که مشوّش باشد به سمت کسی جز کامبیز نخواهد رفت!به شماره که نگاه کردم اسم خودش را دیدم که با نام« کامبیز سوتی »روی همراه م ذخیره شده بود!مسلما هیچ انسان عاقلی دوست ندارد روز خود را -مخصوصا چنین روز سرنوشت سازی-با صدای نخراشیده ی کامبیز شروع کند،ولی مسلّم اینکه او ول کن نبود!آنقدر زنگ زد و زد تا مجبور شدم جوابش را بدهم
هادی
هنوز می خواستم سلام کنم که کامبیز با صدای نخراشیدش که مثل کشیدن ناخن روی تخته ی سیاه کلاس اول دبستانومن می مونست شروع کرد به احوالپرسی. تو دانشگاه کامبیز رو همه به سوتی هاش می شناسن.  گفتم می دونی ساعت چنده پسر اخه؟ گفت یه خبر خیلی خوبی دارم برات پسر. مشتلوفه ما فرامشو نشه. منم که داشتم خدا خدا می کردم که جواب کنکور باشه ولی 
هپي :
هم چنان كه در انتظار جواب كامبيز بودم...با خود فكر كردم منظور كامبيز از پسر چيه ؟[تصویر:  e.gif]
 نكنه منو با يكي ديگه از دوستاش اشتباه گرفته [تصویر:  22.gif] البته از كامبيز بعيد نبود ... كسي كه فرق كفشدوزكو سوسكو نميدونه ... چجوري ميشه ازش انتظار داشت  ساعت 5 صبح شماره اشتباهي نگيره .. در افكارم غوطه ور بودم كه دوباره كامبيز با ان صداي بس خراشيده گفت ... اصن نميگم حدس بزن ... [تصویر:  22.gif]

مهدي:
ازونجا كه فكر ميكردم شايد اين خبر يه سودي هم واسه من داشته باشه، يكم ناز كامبيزو كشيدم، (چندش) آخرش با كلي خواهشو تمنا قبول كرد كه بگه،:
ميدونين خبرش چي بود؟ ( آهنگ فوتباليست ها، ادامه اين داستان را در قسمت بعد خواهيد ديد)[تصویر:  4.gif]

کیمیا :
خبری که برای اون خیلی خوشایند بود من رو تا مرز دق مرگ شدن پیش برد...
گفت : امروز قراره همه خونواده به دستور خان عمو (که نمیشه رو حرفشون حرف زد) به همراه مهمون های زامبیایی، بریم به غار علیصدر...وسایلتو جمع کن که نیم ساعت دیگه در خونه شماییم.

نه خدای من! این بدترین اتفاقی بود که امروز می شد سر من خراب بشه...

امیر حسین خان:

نمی دانم چه گناهی این روز ها مرتکب شدم که خدا این بلا را سرم آورد...
بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم و انداختم کنار
هنوز خبر خوشی که کامبیز خان داد را نتونسته بودم هضم کنم!
نمی دانم این بشر بر چه اساسی برنامه ریزی شده که به این خبر می گوید خوش!
روی تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم
در آخر به این نتیجه رسیدم که برای رهایی از آشی که کامبیز خان خبر پخته شدنش را داد راهی نیست جز این که...
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
سلام [تصویر:  e.gif]
بارونی:
دیشب را هر طور که بود به صبح رساندم،امروز قرار بود بعد از چندین ماه انتظارجواب کنکور کارشناسی ارشد بیاید،من که از شدت استرس تمام طول شب در خواب و بیدار بودم،ناگهان با صدای زنگ تلفن همراه از خواب پریدم،ساعت5 صبح بود!و اصولا وقتی همراه انسان ساعت 5 صبح به صدا در بیاید ذهن شما هر چقدر هم که مشوّش باشد به سمت کسی جز کامبیز نخواهد رفت!به شماره که نگاه کردم اسم خودش را دیدم که با نام« کامبیز سوتی »روی همراه م ذخیره شده بود!مسلما هیچ انسان عاقلی دوست ندارد روز خود را -مخصوصا چنین روز سرنوشت سازی-با صدای نخراشیده ی کامبیز شروع کند،ولی مسلّم اینکه او ول کن نبود!آنقدر زنگ زد و زد تا مجبور شدم جوابش را بدهم
هادی
هنوز می خواستم سلام کنم که کامبیز با صدای نخراشیدش که مثل کشیدن ناخن روی تخته ی سیاه کلاس اول دبستانومن می مونست شروع کرد به احوالپرسی. تو دانشگاه کامبیز رو همه به سوتی هاش می شناسن.  گفتم می دونی ساعت چنده پسر اخه؟ گفت یه خبر خیلی خوبی دارم برات پسر. مشتلوفه ما فرامشو نشه. منم که داشتم خدا خدا می کردم که جواب کنکور باشه ولی 
هپي :
هم چنان كه در انتظار جواب كامبيز بودم...با خود فكر كردم منظور كامبيز از پسر چيه ؟[تصویر:  e.gif]
 نكنه منو با يكي ديگه از دوستاش اشتباه گرفته [تصویر:  22.gif] البته از كامبيز بعيد نبود ... كسي كه فرق كفشدوزكو سوسكو نميدونه ... چجوري ميشه ازش انتظار داشت  ساعت 5 صبح شماره اشتباهي نگيره .. در افكارم غوطه ور بودم كه دوباره كامبيز با ان صداي بس خراشيده گفت ... اصن نميگم حدس بزن ... [تصویر:  22.gif]

مهدي:
ازونجا كه فكر ميكردم شايد اين خبر يه سودي هم واسه من داشته باشه، يكم ناز كامبيزو كشيدم، (چندش) آخرش با كلي خواهشو تمنا قبول كرد كه بگه،:
ميدونين خبرش چي بود؟ ( آهنگ فوتباليست ها، ادامه اين داستان را در قسمت بعد خواهيد ديد)[تصویر:  4.gif]

کیمیا :
خبری که برای اون خیلی خوشایند بود من رو تا مرز دق مرگ شدن پیش برد...
گفت : امروز قراره همه خونواده به دستور خان عمو (که نمیشه رو حرفشون حرف زد) به همراه مهمون های زامبیایی، بریم به غار علیصدر...وسایلتو جمع کن که نیم ساعت دیگه در خونه شماییم.

نه خدای من! این بدترین اتفاقی بود که امروز می شد سر من خراب بشه...

امیر حسین خان:

نمی دانم چه گناهی این روز ها مرتکب شدم که خدا این بلا را سرم آورد...
بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم و انداختم کنار
هنوز خبر خوشی که کامبیز خان داد را نتونسته بودم هضم کنم!
نمی دانم این بشر بر چه اساسی برنامه ریزی شده که به این خبر می گوید خوش!
روی تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم
در آخر به این نتیجه رسیدم که برای رهایی از آشی که کامبیز خان خبر پخته شدنش را داد راهی نیست جز این که...

کریم:
متقاعدشان کنم تا به جای غار علی صدر، به حیاط خانه مان سفر کنیم و از طبیعت آن لذت ببریم.
سلام [تصویر:  e.gif]
بارونی:
دیشب را هر طور که بود به صبح رساندم،امروز قرار بود بعد از چندین ماه انتظارجواب کنکور کارشناسی ارشد بیاید،من که از شدت استرس تمام طول شب در خواب و بیدار بودم،ناگهان با صدای زنگ تلفن همراه از خواب پریدم،ساعت5 صبح بود!و اصولا وقتی همراه انسان ساعت 5 صبح به صدا در بیاید ذهن شما هر چقدر هم که مشوّش باشد به سمت کسی جز کامبیز نخواهد رفت!به شماره که نگاه کردم اسم خودش را دیدم که با نام« کامبیز سوتی »روی همراه م ذخیره شده بود!مسلما هیچ انسان عاقلی دوست ندارد روز خود را -مخصوصا چنین روز سرنوشت سازی-با صدای نخراشیده ی کامبیز شروع کند،ولی مسلّم اینکه او ول کن نبود!آنقدر زنگ زد و زد تا مجبور شدم جوابش را بدهم
هادی
هنوز می خواستم سلام کنم که کامبیز با صدای نخراشیدش که مثل کشیدن ناخن روی تخته ی سیاه کلاس اول دبستانومن می مونست شروع کرد به احوالپرسی. تو دانشگاه کامبیز رو همه به سوتی هاش می شناسن.  گفتم می دونی ساعت چنده پسر اخه؟ گفت یه خبر خیلی خوبی دارم برات پسر. مشتلوفه ما فرامشو نشه. منم که داشتم خدا خدا می کردم که جواب کنکور باشه ولی 
هپي :
هم چنان كه در انتظار جواب كامبيز بودم...با خود فكر كردم منظور كامبيز از پسر چيه ؟[تصویر:  e.gif]
 نكنه منو با يكي ديگه از دوستاش اشتباه گرفته [تصویر:  22.gif] البته از كامبيز بعيد نبود ... كسي كه فرق كفشدوزكو سوسكو نميدونه ... چجوري ميشه ازش انتظار داشت  ساعت 5 صبح شماره اشتباهي نگيره .. در افكارم غوطه ور بودم كه دوباره كامبيز با ان صداي بس خراشيده گفت ... اصن نميگم حدس بزن ... [تصویر:  22.gif]


مهدي:
ازونجا كه فكر ميكردم شايد اين خبر يه سودي هم واسه من داشته باشه، يكم ناز كامبيزو كشيدم، (چندش) آخرش با كلي خواهشو تمنا قبول كرد كه بگه،:
ميدونين خبرش چي بود؟ ( آهنگ فوتباليست ها، ادامه اين داستان را در قسمت بعد خواهيد ديد)[تصویر:  4.gif]


کیمیا :
خبری که برای اون خیلی خوشایند بود من رو تا مرز دق مرگ شدن پیش برد...
گفت : امروز قراره همه خونواده به دستور خان عمو (که نمیشه رو حرفشون حرف زد) به همراه مهمون های زامبیایی، بریم به غار علیصدر...وسایلتو جمع کن که نیم ساعت دیگه در خونه شماییم.


نه خدای من! این بدترین اتفاقی بود که امروز می شد سر من خراب بشه...


امیر حسین خان:


نمی دانم چه گناهی این روز ها مرتکب شدم که خدا این بلا را سرم آورد...
بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم و انداختم کنار
هنوز خبر خوشی که کامبیز خان داد را نتونسته بودم هضم کنم!
نمی دانم این بشر بر چه اساسی برنامه ریزی شده که به این خبر می گوید خوش!
روی تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم
در آخر به این نتیجه رسیدم که برای رهایی از آشی که کامبیز خان خبر پخته شدنش را داد راهی نیست جز این که...


کریم:
متقاعدشان کنم تا به جای غار علی صدر، به حیاط خانه مان سفر کنیم و از طبیعت آن لذت ببریم.




هپي :
در اين فكر بودم كه چطوري حياط منزلمان كه جز يك عدد بوته خشك چيز ديگري در ان پيدا نميشد به جاي غار علي صدر به خانواده غالب  (؟) بكنم !42
اما بهتر بود به جاي خانه خودمان به خانه مادربزرگ بريم ..
[تصویر:  98886820611051912952.jpg]
 
4fvfcja
وقتي ميام كانون .. اول يك نگا به امضام ميكنم تا يك وقت كسي اون شخصيه چاخاله وسط امضامو نخورده باشه 22
خلاصه ديگه 22
چاخال و پاك باشيد 22
مادر بزرگ من ...
بنویس...

سلام [تصویر:  e.gif]

بارونی:
دیشب را هر طور که بود به صبح رساندم،امروز قرار بود بعد از چندین ماه انتظارجواب کنکور کارشناسی ارشد بیاید،من که از شدت استرس تمام طول شب در خواب و بیدار بودم،ناگهان با صدای زنگ تلفن همراه از خواب پریدم،ساعت5 صبح بود!و اصولا وقتی همراه انسان ساعت 5 صبح به صدا در بیاید ذهن شما هر چقدر هم که مشوّش باشد به سمت کسی جز کامبیز نخواهد رفت!به شماره که نگاه کردم اسم خودش را دیدم که با نام« کامبیز سوتی »روی همراه م ذخیره شده بود!مسلما هیچ انسان عاقلی دوست ندارد روز خود را -مخصوصا چنین روز سرنوشت سازی-با صدای نخراشیده ی کامبیز شروع کند،ولی مسلّم اینکه او ول کن نبود!آنقدر زنگ زد و زد تا مجبور شدم جوابش را بدهم

هادی:
هنوز می خواستم سلام کنم که کامبیز با صدای نخراشیدش که مثل کشیدن ناخن روی تخته ی سیاه کلاس اول دبستانومن می مونست شروع کرد به احوالپرسی. تو دانشگاه کامبیز رو همه به سوتی هاش می شناسن.  گفتم می دونی ساعت چنده پسر اخه؟ گفت یه خبر خیلی خوبی دارم برات پسر. مشتلوفه ما فرامشو نشه. منم که داشتم خدا خدا می کردم که جواب کنکور باشه ولی

هپي :
هم چنان كه در انتظار جواب كامبيز بودم...با خود فكر كردم منظور كامبيز از پسر چيه ؟[تصویر:  e.gif]
 نكنه منو با يكي ديگه از دوستاش اشتباه گرفته [تصویر:  22.gif] البته از كامبيز بعيد نبود ... كسي كه فرق كفشدوزكو سوسكو نميدونه ... چجوري ميشه ازش انتظار داشت  ساعت 5 صبح شماره اشتباهي نگيره .. در افكارم غوطه ور بودم كه دوباره كامبيز با ان صداي بس خراشيده گفت ... اصن نميگم حدس بزن ... [تصویر:  22.gif]


مهدي:
ازونجا كه فكر ميكردم شايد اين خبر يه سودي هم واسه من داشته باشه، يكم ناز كامبيزو كشيدم، (چندش) آخرش با كلي خواهشو تمنا قبول كرد كه بگه،:
ميدونين خبرش چي بود؟ ( آهنگ فوتباليست ها، ادامه اين داستان را در قسمت بعد خواهيد ديد)[تصویر:  4.gif]

کیمیا :
خبری که برای اون خیلی خوشایند بود من رو تا مرز دق مرگ شدن پیش برد...
گفت : امروز قراره همه خونواده به دستور خان عمو (که نمیشه رو حرفشون حرف زد) به همراه مهمون های زامبیایی، بریم به غار علیصدر...وسایلتو جمع کن که نیم ساعت دیگه در خونه شماییم.

نه خدای من! این بدترین اتفاقی بود که امروز می شد سر من خراب بشه...

امیر حسین خان:


نمی دانم چه گناهی این روز ها مرتکب شدم که خدا این بلا را سرم آورد...
بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم و انداختم کنار
هنوز خبر خوشی که کامبیز خان داد را نتونسته بودم هضم کنم!
نمی دانم این بشر بر چه اساسی برنامه ریزی شده که به این خبر می گوید خوش!
روی تختم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم
در آخر به این نتیجه رسیدم که برای رهایی از آشی که کامبیز خان خبر پخته شدنش را داد راهی نیست جز این که...

کریم:
متقاعدشان کنم تا به جای غار علی صدر، به حیاط خانه مان سفر کنیم و از طبیعت آن لذت ببریم.

هپي :
در اين فكر بودم كه چطوري حياط منزلمان كه جز يك عدد بوته خشك چيز ديگري در ان پيدا نميشد به جاي غار علي صدر به خانواده غالب  (؟) بكنم ![تصویر:  p.gif]
اما بهتر بود به جاي خانه خودمان به خانه مادربزرگ بريم .

لبخند:
خودشه!
مادربزرگ من تنها زندگی میکرد و حیات خونش ه
م بزرگ و پر از گل و گیاه بود.فقط کافی بود از تنهاییش پیش بابام سو استفاده کنم و با احساساتش بازی کنم( :6: )
اونوقت تنها سلاحی که میتونست جلوی خان عموم مقاومت کنه رو بدست می آوردم...بابام
فقط کافی بود که یه نقشه ی درست و حسابی طرّاحی کنم و قدم به قدم پیش برم.
امّا یه دفعه یادم افتاد...















سلااااام

آقا یکی مردونگی کنه و بیاد این داستانو ادامه بده..یا تمومش کنه....4fvfcja

نبووووووووووووووووووووووود؟clapping
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
نه به اینکه سال تا ماه هیچکی اینجا پست نمیده!!!42
نه به حالا که یهو دو تا پست با هم با دو دقیقه فاصله ی زمانی.....

چه با حاله4fvfcja

ادامه بدین ببینیم چی میشه آخرش4fvfcja
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان