امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
#76
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد.
صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....آنجا منزل آقا محمود است؟......الو...."نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد
یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و ...
نشان 100 روزه
.........[تصویر:  medal.png].........

[تصویر:  94569885795166256103.jpg]
تنها راه رهایی مان ابراز عشق به اوست
عاشق خدا باشیم تا شیطان عاشق ما نباشد
[تصویر:  banner2.gif]
[تصویر:  jangjooyan.png]
 سپاس شده توسط
#77
سلام

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....آنجا منزل آقا محمود است؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".

4fvfcja
یاعلی.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

 سپاس شده توسط
#78
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....آنجا منزل آقا محمود است؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مرییییم ، محمود هستم ...چرا جواب نمیدهی ؟ " اما مریم گوشی را گذاشته بود ... محمود غبطه خورد و به فکر فرو رفت .. یاد آن ایام
.

خدایا همه جا هستی و تو به خواسته هایم از من آگاه تری و تو از من به من نزدیک تری .

در همه ی امور یاریم ده که تو در یاری نمودن من برای رسیدن به آرزوهای پاکم از من مشتاق تری .

فقط کافیست امور کارهایم را به تو واگذار کنم ای قدرت واقعی و بیکران ، بی شک برآورده می شود .



 سپاس شده توسط
#79
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....آنجا منزل آقا محمود است؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مرییییم ، محمود هستم ...چرا جواب نمیدهی ؟ " اما مریم گوشی را گذاشته بود ... محمود غبطه خورد و به فکر فرو رفت .. یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان ...
 سپاس شده توسط
#80
دوستان دیگه این حرفایی که نقل قوله داخل داستان رو لازم نیست به صورت نوشتاری بنویسین 4fvfcja
مکالمه ها رو داخل "" قرار بدین و به صورت گفتاری بنویسین 53258zu2qvp1d9v

داستان رو چه سریع عشقیش کردین 4fvfcja

باز هم یکم ویرایش :
اون تیکّه ی "چرا جواب نمیدی" آخر رو حذف کردم .آخه وقتی طرف گوشی رو گذاشته دیگه صدای بوق قطعش میاد طرف میفهمه که قطع شده دیگه 4fvfcja
بسم الله الرّحمن الرّحیم

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
 سپاس شده توسط
#81
بسم الله الرّحمن الرّحیم

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم"

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
 سپاس شده توسط
#82
بسم الله الرّحمن الرّحیم

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟"

4fvfcja
در پناه خدا..
یاعلی.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

 سپاس شده توسط
#83
بسم الله الرّحمن الرّحیم

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"

4fvfcja

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
 سپاس شده توسط
#84
آوریییییین53
هیج اگر سایه پذیرد................من همان سایه ی هیچم
 سپاس شده توسط
#85
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست .
 سپاس شده توسط
#86
بسم الله الرّحمن الرّحیم

عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"

4fvfcja
در پناه خدا..
یاعلی.

[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

 سپاس شده توسط
#87
(1390 شهريور 19، 22:11)rasfan نوشته است: آوریییییین53


رسفان خان زنگو زدی فرار کردی؟[تصویر:  6ip0jp1c0dqp32b23ykk.gif]
 سپاس شده توسط
#88
منم بازی

------------------------------------------------------------------------
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"
عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد ،
البته دوستان صلاح دیدند جمله های من رو اصلاح کنند Khansariha (18)

جمله بندیم زیاد خوب نیست4fvfcja
[تصویر:  thumb_HM-2013366757605124351372966757.6976.jpg]
 سپاس شده توسط
#89
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد.
 سپاس شده توسط
#90
عصایش را برداشت و به کنار پنجره رفت . هنگامی که در پس پرده ی آسمانخراش های شهر به باقیمانده ی افق می نگریست ، بی‌ اختیار شروع به گریه کرد. صدای تلفن از اتاق بغلی شنیده میشد . دیگر هیچ اشتیاقی برای شنیدن این صدا و پاسخگویی نداشت.سالها بود که انتظار کسی را نمیکشید.
پاهایش توان رفتن به سوی تلفن را نداشت، منتظر ماند تا مثل همیشه پیغامگیرش پاسخ گوی تماس های تبلیغاتی باشد. صدای بر انگیخته ای پشت تلفن سراغ محمود را می‌گرفت."الو....محمود....اون جا منزل آقا محموده ؟......الو...." نفسش در سینه حبس شده بود.آیا این واقعا مریم بود؟ بی‌ اختیار آن روز‌ها را به یاد آورد؛ یاد روزهایی افتاد که او را برای اولین بار دیده بود یاد دوران دانشجویی و مریم! بی اخیتار و با شتاب به سمت تلفن دوید، بدون عصا."الو؟ سلام..محمود هستم..".
" الو ؟ مریم ، محمود هستم ... " اما ؛ مریم گوشی را گذاشته بود ! به فکر فرو رفت ؛ یاد آن ایام جوانی اش افتاد.
ناگهان تلفن دوباره زنگ خورد . بی معطّلی گوشی را برداشت ."الو مریم تویی ؟ " " سلام . نه من دخترشون هستم" احساس کرد ایستادن برایش ممکن نیست.. به آرامی نشست.."الو؟ آقا محمود شمایین؟""بله.. بفرمایین..""میشه بهم کمک کنین؟!میتونم ببینمتون؟" " چه اتّفاقی افتاده ؟ " " مادرم ، حالش اصلا خوب نیست . دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه ، میخواد حتما قبل از مرگش شما رو ببینه"گوشی تلفن از دستش رها شد و تنگ ماهی قرمزی که بغل تلفن بود را شکست . صدای تپش قلبش مانع از رسیدن صدای مریم میشد..کلمات را تشخیص نمیداد تنها طنین یک جمله در گوشش بود "میخواد قبل از مرگش حتما شما رو ببینیه"..
"الو؟؟ هستین؟! میاین؟!"عرق سردی به پیشونی محمود نشسته بود،یاد نگاه معصومانه مریم افتاد .بغض توان نفس کشیدن را از او گرفته بود.نگاهش به نگاه ماهی قرمز کوچک روی زمین افتاد." الو....????"
محمود دوباره به خودش امد: "من هرچه سریع تر خودم رو میرسونم!!" و گوشی را گذاشت.
یادش افتاد که امروز شنبه است و هواپیما‌ای به طرف تهران بلند نمیشود.دوباره گوشی تلفن را برداشت و ......


اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست او جانشين همه نداشتنهاست (دکتر علی شریعتی)
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان