1389 بهمن 9، 21:48
ویرایش شده
مدتی بود بدنبال یک شروع خوب برای این تاپیک بودم
نمی دونستم چطور زیبا اغازش کنم
وبه خاطر همین هروز درست کردنش رو به تعویق مینداختم
تا اینکه امروز گفتم بسه دیگه
بزار شروعش کنم
لازم نیست بی نقص باشه
به خاطر همین روی دکمه ی موضوع جدید کلیک کردم و رفتم سراغ
کتابی که بهانه ی من شد برای اینکه بدونم باید خودمو بی دریغ دوست داشته باشم
تحت هر شرایطی
با باز کردنش ایده ی شروع این موضوع به ذهنم رسید و اونم این بود که موضوع رو شروع کنم با داستان زندگی نویسنده ی کتاب
خانم لوئیز ال هی
یک زندگی خیلی جالب که میتونه برای همه ی ما درس بزرگی باشه
اول بزارید بگم چطور با این کتاب اشنا شدم
خب برای این کار اول کمی باید از خودم بدونید
من دختری هستم که خیلی به مادرم وابسته ام.. مادرم بت زندگی منه و هنوزم هست
از بچگیم دلم میخواست همیشه کنارش باشم
حتی وقتی بزرگ شده بودم
لحظه ای نمی تونستم از کنارش دور بشم
الانم که یه دختر بزرگ شدم همینم
وقتایی که دانشگاهم و یه شهر دیگه هستم اصلا خنده به لبم نمیاد
وقتایی هم که خونه هستم مامانم همیشه باید توی خونه باشه و گرنه همش عین مرغ پر کنده هستم و دائم میرم و میام و هی از بقیه می پرسم مامان کو؟ کی میاد ؟
اما دست وقایع اغلب نمیذاره ما همیشه روی دور مراد باشیم
من رو با این شرایط که گفتم در نظر بگیرید ..فرض کنید دختر بیست ساله ای که تاحالا از مامانش جدا نشده فقط دانشگاه میره ی هشهر دیگه اونم به زور..
تابستون شده بود
و من شدیدا دلم میخواست برم مسافرت ..اما یکی از خواهرام امتحان داشت برای همین مامانم مجبور بود بچه شو نگهداره ( اینم یکی از نشانه های وابستگی مضر) مامانم هی به من وعد ه وعید میداد که میریم مسافرت اما من میدونستم که باز م مثل دفه های قبلیه وفقط داره سر منو شیره میماله.
خلاصه اخرای تابستون شد گفتم مامان من می خوام برم مسافرت
مامانم گفت باشه یک هفته ی دیگه و باز اومد وعده بده گفتم من همین فردا می خوام برم..واقعا می خواستم برم..داشتم میرفتم یه شهر دیگه که یه خواهر دیگه ام زندگی میکنه..مامانم گفت اخه من دوست ندارم تو از من جدا بشی و فقط توی این تابستون می تونم پیشت باشم و تنها نرو و از این حرفا گفتم مامان ببین من دارم می پوسم اگر هم شما نمی ایین من خودم تنهایی میرم..خلاصه کلی باهاش حرف زدم تا راضی شد.
تازه این وسط تصمیم گرفتن خودم از همه خنده دار تر بود
واقعا جوک بود..الان که فکر شو میکنم میبینم چه کارا ی مسخره ای هر یک ربع یکبار نظرم عوض می شد .اما اخرش گقتم ببین تصمیم بگیر یه بار یه حرفو بزن و دیگه سر حرفت وایسا و حتی اگر پشیمون شدی واحساس کردی حرفت غلطه تصمیم خودتو عوض نکن ..خلاصه تصمیم بر رفتن شد.قرار شد یک هفته برم و برگردم..رفتم اما این رفتن من به یک ماه کشید..یکماه بدون مادر عزیز..حتی اونجا خونه ی خواهرم خرید هم کردم ولی جالبه که برای همون یک خرید ده بار از مامانم سوال پرسیدم
قدرت انتخاب نداشتم.نمی تونستم خودم جدا تصمیم بگیرم.فکر میکردم من نمی تونم درست تصمیم بگیرم
چون تاحالا به عمرم تصمیم نگرفته بودم
مامان میگفت چه لباسی بپوش
مامانم میگفت چه رشته ای رو انتخاب کن.
چه شهری رو انتخاب کن
.کی برو کی بیا..
نه اینکه اجبار کنه ها
ولی من عاشق مامانم بودم .اینقدر که اصلا خودمو به حساب نمیاوردم.خودمو قبول نداشتم
و بدتر ازهمه فکر میکردم که باید همیشه همه ی کارام درست باشه
الان خیلی بهتر هستم خدا رو شکر.. خلاص اینکه توی همون یک ماه رفتم سراغ کتابخونه ی خواهرم و از کتابای روانشناسیه اونجا خیلی خوندم
اون کتابا همینایی هستند که می خوام در اینجا براتون ازشون صحبت کنم
همین چند روز پیش داشتم به مامانم می گفتم مامان تو اشتباه کردی منو اینقدر به خودت وابسته کردی.. چون حالا که ازت دور میشم دارم تباه میشم تاز ه اگر اینقدر به تو وابسته نبودم تو درس خوندنم هم بهتر از این می شدم.
مامانم گفت میدونم .اگه وابسته نبودی توی درست موفق تر ازین می شدی اما من از این اجتماع می ترسم..برای همین همیشه شما ها رو به خودم چسبوندم برای اینکه اشتباه نکنید..چون می ترسیدم..الانم پشیمون نیستم و خوشحالم چون که شما ها رو دارم که بچه هایی هستید که پاک هستید و بازم تکرار کرد که ازد اشتن شما ها خیلی خوشحالم.
خودم با شنیدن این حرفا نمی دونستم چی بگم.. کی مقصره؟ کی درست میگه؟ کی غلط میگه؟ از دست مامانم خیلی ناراحت بودم اما با شنیدن این حرفاش احساس کردم دارم درکش میکنم..واقعا نمی دونم خودم.
همین الانش بشمرید من توی حرفام چند بار گفتم مامانم من فکر میکنم بد نیست ادم مامانی باشه
یا بابایی باشه اما باید توی زندگی شخصی خودش مستقل باشه
وقتی جدا شد بره و زندگیه خودشو بکنه
درست اینه که جدا بشیم
درست اینه که سرنوشت خودمونو به تنهای به دست بگیریم
اگر می خواییم تو زندگی پیشرفتی داشته باشیم
درست اینه که جدا بشیم:
هرچه زودتر بریم
سفر کنیم
ازاد و راحت باشیم
یه بار یه نفر بهم گفت که برای اینکه به اوج قله های موفقیت برسی باید اول سبک بال بشی
با یه کوله بار سنگین نمیشه به اوج قله ها رسید
اول خودتو از هر چیزی که تورو به این زمین بند می کنه رها کن
فقط خودت و خودت
تا بتونی پرواز کنی و به بالا بالا ها برسی
اولش کمی تو دلم به حرفش خندیدم...گفتم برو بابا من ازت پرسیدم چطوری تو زندگیم موفق بشم
نگفتم که شعر بگو
اما بعدا که بیشتر به حرفاش فکرکردم دیدم راست میگه
من یه بند هایی واسه خودم درست کردم که اونا نمیزاره به اوج برم
یکی از اونا همین وابستگی هاست
ما چون خودمونو کافی و درست نمی دونیم سعی میکنیم طفیلی یک چیزی بشیم و هی خودمونو بهش بچسبونیم
درستش اینه که یاد بگیریم که خودمونو قبول داشته باشیم
خودمونو دوست داشته باشیم
خودمونو بپذیریم
به کسی غر نزنیم که اوضاعمونو درست کنه بلکه اینو بدونیم که ما خودمون و خودمون تنها قهرمان زندگی خودمون هستیم
حرفای زیادی دارم که بگم
هدفم از نوشتن این مطالب بیشتر کمک به خودمه دوست دارم شما هم توی این تجربیا ت شیرین با من همراه باشید
برام دعا کنید بتونم این راهو تا اخرش برم تا خوبتر بشم..
مطمئن باشید اگر من یه کتابی به دستم رسیده که کمکم میکنه تا شادتر باشم و اینکه دست بر قضا تصمیم گرفتم که مطالبشو با شما هم تقسیم کنم خودش نشونه ی اینه که خدا شما رو برای اگاه شدن انتخاب کرده و میدونسته که شما استعداد اینو دارید که طوری زندگی کنید که خودتونو دوست داشته باشید
پست بعدی من
داستان زندگی خانم لوئیز هی هست
اول باید حسابی بازار گرمی کرد
همینجوری که نمیشه
مادر اگر نبودی.................!!؟؟؟؟
هرجای دنیایی دلم اونجاست..من کعبه مو دور تو می سازم
من پشت کردم به همه دنیا...تا رو به تو سجاده بندازم
گاهی پرستیدن عبادت نیست...با اینکه سر رو مهر میزاری
گاهی برای دیدن عشقت...باید سر از رو مهر برداری
یک عمر هر دردی به من دادی...حس میکنم عین نیازم بود
جایی که افتادم به پای تو...زیباترین جای نمازم بود
هرجای دنیایی دلم اونجاست..من کعبه مو دور تو می سازم
من پشت کردم به همه دنیا...تا رو به تو سجاده بندازم
گاهی پرستیدن عبادت نیست...با اینکه سر رو مهر میزاری
گاهی برای دیدن عشقت...باید سر از رو مهر برداری
یک عمر هر دردی به من دادی...حس میکنم عین نیازم بود
جایی که افتادم به پای تو...زیباترین جای نمازم بود