عزیز :.:.::. * اعلام وضعیت اولین بسته پاکی مسابقه #پاکی_رمضان * .::.:.


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بیایید خودمان را دوست داشته باشیم

Brick 
#1
[b]سلامSmiley-face-cool-2

مدتی بود بدنبال یک شروع خوب برای این تاپیک بودم
نمی دونستم چطور زیبا اغازش کنم
وبه خاطر همین هروز درست کردنش رو به تعویق مینداختمKool
تا اینکه امروز گفتم بسه دیگه
بزار شروعش کنم
لازم نیست بی نقص باشه
به خاطر همین روی دکمه ی موضوع جدید کلیک کردم و رفتم سراغ
کتابی که بهانه ی من شد برای اینکه بدونم باید خودمو بی دریغ دوست داشته باشم
تحت هر شرایطی
با باز کردنش ایده ی شروع این موضوع به ذهنم رسید و اونم این بود که موضوع رو شروع کنم با داستان زندگی نویسنده ی کتاب
خانم لوئیز ال هی

یک زندگی خیلی جالب که میتونه برای همه ی ما درس بزرگی باشه
اول بزارید بگم چطور با این کتاب اشنا شدم

خب برای این کار اول کمی باید از خودم بدونید
من دختری هستم که خیلی به مادرم وابسته ام.. مادرم بت زندگی منه و هنوزم هست
از بچگیم دلم میخواست همیشه کنارش باشمKhansariha (18)
حتی وقتی بزرگ شده بودم
لحظه ای نمی تونستم از کنارش دور بشم
الانم که یه دختر بزرگ شدم همینم42
وقتایی که دانشگاهم و یه شهر دیگه هستم اصلا خنده به لبم نمیاد
وقتایی هم که خونه هستم مامانم همیشه باید توی خونه باشه و گرنه همش عین مرغ پر کنده هستم و دائم میرم و میام و هی از بقیه می پرسم مامان کو؟ کی میاد ؟53258zu2qvp1d9v
اما دست وقایع اغلب نمیذاره ما همیشه روی دور مراد باشیم
من رو با این شرایط که گفتم در نظر بگیرید ..فرض کنید دختر بیست ساله ای که تاحالا از مامانش جدا نشده فقط دانشگاه میره ی هشهر دیگه اونم به زور..
تابستون شده بود
و من شدیدا دلم میخواست برم مسافرت ..اما یکی از خواهرام امتحان داشت برای همین مامانم مجبور بود بچه شو نگهداره ( اینم یکی از نشانه های وابستگی مضر) مامانم هی به من وعد ه وعید میداد که میریم مسافرت اما من میدونستم که باز م مثل دفه های قبلیه وفقط داره سر منو شیره میماله.
خلاصه اخرای تابستون شد گفتم مامان من می خوام برم مسافرت
مامانم گفت باشه یک هفته ی دیگه و باز اومد وعده بده گفتم من همین فردا می خوام برم..واقعا می خواستم برم..داشتم میرفتم یه شهر دیگه که یه خواهر دیگه ام زندگی میکنه..مامانم گفت اخه من دوست ندارم تو از من جدا بشی و فقط توی این تابستون می تونم پیشت باشم و تنها نرو و از این حرفا گفتم مامان ببین من دارم می پوسم اگر هم شما نمی ایین من خودم تنهایی میرم..خلاصه کلی باهاش حرف زدم تا راضی شد.
تازه این وسط تصمیم گرفتن خودم از همه خنده دار تر بود
واقعا جوک بود..الان که فکر شو میکنم میبینم چه کارا ی مسخره ای هر یک ربع یکبار نظرم عوض می شد .اما اخرش گقتم ببین تصمیم بگیر یه بار یه حرفو بزن و دیگه سر حرفت وایسا و حتی اگر پشیمون شدی واحساس کردی حرفت غلطه تصمیم خودتو عوض نکن ..خلاصه تصمیم بر رفتن شد.قرار شد یک هفته برم و برگردم..رفتم اما این رفتن من به یک ماه کشید..یکماه بدون مادر عزیز..حتی اونجا خونه ی خواهرم خرید هم کردم ولی جالبه که برای همون یک خرید ده بار از مامانم سوال پرسیدم
قدرت انتخاب نداشتم.نمی تونستم خودم جدا تصمیم بگیرم.فکر میکردم من نمی تونم درست تصمیم بگیرم
چون تاحالا به عمرم تصمیم نگرفته بودم
مامان میگفت چه لباسی بپوش
مامانم میگفت چه رشته ای رو انتخاب کن.
چه شهری رو انتخاب کن
.کی برو کی بیا..
نه اینکه اجبار کنه ها
ولی من عاشق مامانم بودم .اینقدر که اصلا خودمو به حساب نمیاوردم.خودمو قبول نداشتم
و بدتر ازهمه فکر میکردم که باید همیشه همه ی کارام درست باشه
الان خیلی بهتر هستم خدا رو شکر.. خلاص اینکه توی همون یک ماه رفتم سراغ کتابخونه ی خواهرم و از کتابای روانشناسیه اونجا خیلی خوندم
اون کتابا همینایی هستند که می خوام در اینجا براتون ازشون صحبت کنم
همین چند روز پیش داشتم به مامانم می گفتم مامان تو اشتباه کردی منو اینقدر به خودت وابسته کردی.. چون حالا که ازت دور میشم دارم تباه میشم تاز ه اگر اینقدر به تو وابسته نبودم تو درس خوندنم هم بهتر از این می شدم.
مامانم گفت میدونم .اگه وابسته نبودی توی درست موفق تر ازین می شدی اما من از این اجتماع می ترسم..برای همین همیشه شما ها رو به خودم چسبوندم برای اینکه اشتباه نکنید..چون می ترسیدم..الانم پشیمون نیستم و خوشحالم چون که شما ها رو دارم که بچه هایی هستید که پاک هستید و بازم تکرار کرد که ازد اشتن شما ها خیلی خوشحالم.
خودم با شنیدن این حرفا نمی دونستم چی بگم.. کی مقصره؟ کی درست میگه؟ کی غلط میگه؟ از دست مامانم خیلی ناراحت بودم اما با شنیدن این حرفاش احساس کردم دارم درکش میکنم..واقعا نمی دونم خودم.
همین الانش بشمرید من توی حرفام چند بار گفتم مامانم 317 من فکر میکنم بد نیست ادم مامانی باشه
یا بابایی باشه اما باید توی زندگی شخصی خودش مستقل باشه
وقتی جدا شد بره و زندگیه خودشو بکنه



درست اینه که جدا بشیمvarzesh
درست اینه که سرنوشت خودمونو به تنهای به دست بگیریم
اگر می خواییم تو زندگی پیشرفتی داشته باشیمKhansariha (46)
درست اینه که جدا بشیم:
هرچه زودتر بریم
سفر کنیم
ازاد و راحت باشیم
یه بار یه نفر بهم گفت که برای اینکه به اوج قله های موفقیت برسی باید اول سبک بال بشیKhansariha (48)
با یه کوله بار سنگین نمیشه به اوج قله ها رسید
اول خودتو از هر چیزی که تورو به این زمین بند می کنه رها کنvarzesh
فقط خودت و خودت
تا بتونی پرواز کنی و به بالا بالا ها برسی
اولش کمی تو دلم به حرفش خندیدم...گفتم برو بابا من ازت پرسیدم چطوری تو زندگیم موفق بشم
نگفتم که شعر بگوcheshmak


اما بعدا که بیشتر به حرفاش فکرکردم دیدم راست میگهKhansariha (134)
من یه بند هایی واسه خودم درست کردم که اونا نمیزاره به اوج برم
یکی از اونا همین وابستگی هاست
ما چون خودمونو کافی و درست نمی دونیم سعی میکنیم طفیلی یک چیزی بشیم و هی خودمونو بهش بچسبونیم
درستش اینه که یاد بگیریم که خودمونو قبول داشته باشیم
خودمونو دوست داشته باشیم
خودمونو بپذیریم
به کسی غر نزنیم که اوضاعمونو درست کنه بلکه اینو بدونیم که ما خودمون و خودمون تنها قهرمان زندگی خودمون هستیمKhansariha (46)


حرفای زیادی دارم که بگم
هدفم از نوشتن این مطالب بیشتر کمک به خودمهKhansariha (48) دوست دارم شما هم توی این تجربیا ت شیرین با من همراه باشید
برام دعا کنید بتونم این راهو تا اخرش برم تا خوبتر بشم..
مطمئن باشید اگر من یه کتابی به دستم رسیده که کمکم میکنه تا شادتر باشم و اینکه دست بر قضا تصمیم گرفتم که مطالبشو با شما هم تقسیم کنم خودش نشونه ی اینه که خدا شما رو برای اگاه شدن انتخاب کرده و میدونسته که شما استعداد اینو دارید که طوری زندگی کنید که خودتونو دوست داشته باشید

پست بعدی من
داستان زندگی خانم لوئیز هی هست
اول باید حسابی بازار گرمی کرد
همینجوری که نمیشه
مادر اگر نبودی.................!!؟؟؟؟
53

هرجای دنیایی دلم اونجاست..من کعبه مو دور تو می سازم
من پشت کردم به همه دنیا...تا رو به تو سجاده بندازم
53
گاهی پرستیدن عبادت نیست...با اینکه سر رو مهر میزاری
گاهی برای دیدن عشقت...باید سر از رو مهر برداری
53
یک عمر هر دردی به من دادی...حس میکنم عین نیازم بود
جایی که افتادم به پای تو...زیباترین جای نمازم بود
 سپاس شده توسط
#2
آفرین.
خیلی عالی بود.
بیشتر جاهاش باهات موافقم.
دستت درد نکنه.
منتظر بعدیش هستیم.
سلام دوستان عزیزم.
مدتی که باهاتون آشنا شدم و در خدمتتون بودم خیلی ازتون استفاده کردم. بهم کمک کردید.عوضش من براتون کاری نکردم. شایدهم دل بعضی هاتون رو شکستم و با حرفهای گنده تر از دهنم ناراحتتون کردم. الان از ته ته دلم پشیمونم و امیدوارم عذرمو بپذیرید و شمام از ته ته دل حلالم کنید. ازین به بعد دیگه نمی تونم بیام. دیگه هیچوقت نمیام. مواظب خودتون و همدیگه باشید.خواهر برادرای خوب همدیگه باشید. هدفتون یادتون نره. دعا می کنم که همه مون بتونیم انسانانه زندگی کنیم. شمام دعا کنید و عملا زندگیتون رو هم دراین جهت اداره کنید. به امید خدا.
فراموشتون نمی کنم و دوستتون دارم، تک تکتون رو. دعام کنید.
خدانگهدار همه و در پناه رحمت او
#3
4fvfcja

واقعا تاپیک مفیدی میشه ، البته میگیم ایشالله که خدا هم حسن یوسف رو هم همه بچه هارو موفق کنه وبهترین شرایط رو برای یه تاپیک خوب ایجاد کنه

آره سبکباری مهمه

ثانیه ها رو ببنینی و گذشتشون رو ، صدای نفس های خودتون رو ببینین

ما داریم میریم

این ما نیستیم که داریم میریم

دارن میبرنمون

منتها اگه سبک باشیم مثل هواپیما توی هوا

و یا بدون اصطکاک باشیم مثل قطاریا با اتوبوس

فقط هواسمون باشه پیاده نشیم

یا اگه پیاده میشیم ، زود برگردیم و سوار شیم .
4fvfcja

ما مال خدا هستیم ، پس خودمون رو دوست داشته باشیم !

خودمون مال خودمون نیستیم ، خودمون مال خدا هستیم 5353

.

فقط حسن یوسف جان ، روال این تاپیک رو بگو ، بچه ها میتونن نظر خودشون رو بگن ؟ آخه میگن خوب نیست یه دفعه بپریم وسط بحث حسن یوسف و حرف های خانم لویزه...
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#4
سلام
اگر زدن پست توسط دیگران جایزه منم می خواستم بگم که به نظرم ایده ی خوبیه . شاید غیر از شما افراد دیگه ای هم این مشکل رو داشته باشن، به اون ها هم کمک شایانی می کنه ...53258zu2qvp1d9v
بهر حال حسن یوسف عزیز، دستت درد نکنه ...Khansariha (18)
به امید موفقیت روزافزون ....535353
[تصویر:  montada.rasoulallah.net-1315334274-U2520.gif]

«وَ اصْبِرْوا انَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ»

و صبر كنيد كه خدا با صابران است. (سوره انفاق، آيه 46).


[تصویر:  nasimhayat.png]
#5
دوستان،حسن یوسف جون،
منظورم از اینکه با بیشترش موافقم این بود که:
این قسمتشو که باید از وابستگیهامون بگذریم تا کوله بارمون سبک شه و بتونیم به اوج برسیم، به نظر من درست نیست.
از بزرگترین و یا شدیدترین نوع وابستگیا عاشقیه.
و به نظر من آدم تا عاشق نباشه به هیچ جا نمی رسه.
منظورم اینه که عشق به آدمک انگیزه میده،حتی برای خیلی از کارای بد این عشقه که آدمو پیش می بره البته این نوع عشق غریزی و افسار گسیخته است.
من می گم که باید عاشق باشی،عاشق هرچیزی یا هر کسی فرق نمی کنه، به شرط اینکه این عشق فقط غریزی نباشه.و صادقانه باشه و به نطرم این عشق که در طاهر فدا کردن خود است،در واقع عین دوست داشتن خوده.
نمی دونم تونستم منظورمو برسونم،مهربون جون؟
سلام دوستان عزیزم.
مدتی که باهاتون آشنا شدم و در خدمتتون بودم خیلی ازتون استفاده کردم. بهم کمک کردید.عوضش من براتون کاری نکردم. شایدهم دل بعضی هاتون رو شکستم و با حرفهای گنده تر از دهنم ناراحتتون کردم. الان از ته ته دلم پشیمونم و امیدوارم عذرمو بپذیرید و شمام از ته ته دل حلالم کنید. ازین به بعد دیگه نمی تونم بیام. دیگه هیچوقت نمیام. مواظب خودتون و همدیگه باشید.خواهر برادرای خوب همدیگه باشید. هدفتون یادتون نره. دعا می کنم که همه مون بتونیم انسانانه زندگی کنیم. شمام دعا کنید و عملا زندگیتون رو هم دراین جهت اداره کنید. به امید خدا.
فراموشتون نمی کنم و دوستتون دارم، تک تکتون رو. دعام کنید.
خدانگهدار همه و در پناه رحمت او
#6
بله عزیزم
زشت خوشگلم cheshmak

خب ببین من اصلا منظورم این نیست که عاشق نباشیم
اتفاقا اسم این تاِپیک دقیقا داره میگه که بیایید عاشق باشیم
بیایید عاشق خودمون باشیم همونطوری که هستیم

" بیایید خودمونو دوست داشته باشیم "
لازمه ی دوست داشتن خودمون اینه که دیگران رو هم دوست داشته باشیم
اما من دارم از وابسته شدن حرف میزنم
وابستگی خوب نیست
اصلا چیز خوبی نیست

ما فقط باید به خدا نیاز داشته باشیم
کسی اگر خودشو رو دوست داشته باشه و طرف مقابلش رو هم دوست داشته باشه دیگه جایی واسه وابستگی نمی مونه
ایثار هم فقط وقتی معنی داره که شما خواسته های خودت رو قربانی نکنی
ما میخو اییم بگیم که قربانی نباشیم
اسیر دست دیگران و سرنوشت نباشیم
همین والا عاشق بودن اصلا هدف اصلیه این بحثه
.
.
.
.
.
.
.
درمورد سوال رئیس مجتبی هم بگم که خب فعلا هنوز تاپیک روی روند خودش نیوفتاده که317
این اولین پست من بود
بعدش می خوام داستان زندگیه خانم لوئیز هی رو بزارم
تا اینجاش همه میتونن نظرشونو بگن
البته فکر کنم اگر توی پیام خصوصی باشه بهتره
اونوقت هر نظری رو که من خودم احساس کردم می تونه مفید باشه خودم توی تاپیک می نویسم و جوابشو برای همه میدم
...
بعد از اون من هربار یه درس کوچیک برای اینکه چطور خورمونو دوست داشته باشیم و به خودمون و درنتیجه دیگران احترا م بزاریم رو می نیوسم..بعدش اینجا صحبت می کنیم از اینه ما چقدر توی زمزمه های درونی مون به خودمون بی احترامی میکنیم
اینجا مثال میزنیم
بین این درس ها هم به نظر من اشکالی نداره ولی توی پیام خصوصی اینطوری بهتر نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟/ 42
مادر اگر نبودی.................!!؟؟؟؟
53

هرجای دنیایی دلم اونجاست..من کعبه مو دور تو می سازم
من پشت کردم به همه دنیا...تا رو به تو سجاده بندازم
53
گاهی پرستیدن عبادت نیست...با اینکه سر رو مهر میزاری
گاهی برای دیدن عشقت...باید سر از رو مهر برداری
53
یک عمر هر دردی به من دادی...حس میکنم عین نیازم بود
جایی که افتادم به پای تو...زیباترین جای نمازم بود
 سپاس شده توسط
#7
ممنون.
پس از کج فهمی بنده بود.
ببخشید.
خیلی عالیه.
بازم ممنون.
سلام دوستان عزیزم.
مدتی که باهاتون آشنا شدم و در خدمتتون بودم خیلی ازتون استفاده کردم. بهم کمک کردید.عوضش من براتون کاری نکردم. شایدهم دل بعضی هاتون رو شکستم و با حرفهای گنده تر از دهنم ناراحتتون کردم. الان از ته ته دلم پشیمونم و امیدوارم عذرمو بپذیرید و شمام از ته ته دل حلالم کنید. ازین به بعد دیگه نمی تونم بیام. دیگه هیچوقت نمیام. مواظب خودتون و همدیگه باشید.خواهر برادرای خوب همدیگه باشید. هدفتون یادتون نره. دعا می کنم که همه مون بتونیم انسانانه زندگی کنیم. شمام دعا کنید و عملا زندگیتون رو هم دراین جهت اداره کنید. به امید خدا.
فراموشتون نمی کنم و دوستتون دارم، تک تکتون رو. دعام کنید.
خدانگهدار همه و در پناه رحمت او
#8
سلام بچه ها اینم داستان زندگیه اون نویسنده
دیدن چقدر خوش قولم؟

داستان من
فصل شانزدهم از کتاب شفای زندگی
" همه ی ما یگانه ایم "


" ایا می توانید درباره ی کودکی خود مختصرا برایم صحبت کنید ؟ "

این را از مراجعانی بسیار خواسته ام. نیازی نیست همه ی جزییات را بشنوم. میخواهم الگویی

کلی به دست اورم تا بدانم از کجا امده اند.اگر اکنون مشکلاتی دارند الگوهایی که این مشکلات را

افریده اند مدت ها پیش اغاز شده اند.


دختر بچه ای هیجده ماهه بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند . این خاطره

چندان دردناک نیست . خاطره ی وحشتناک ازانجا شروع شد که مادرم به عنوان خدمتکاری

شبانه روزی تصمیم گرفت کار کند و مرا در پانسیون گذاشت . ماجرا چنین است که من سه هفته

بی وقفه می گریستم . مراقبانم از پس گریه هام بر نمیامدند . مادرم مجبور شد مرا از شبانه

روزی دراورد و ترتیبی دیگر بدهد اینکه او چگونه توانست یک تنه هم پدر باشد و هم مادر امروز

تحسین و اعجاب مرا برمی انگیزد .ان روز ها تنها چیزی که می فهمیدم این بود که همه ی توجه و

مهر و محبتی را که نثارم میشد از دست داده بودم .


هرگز نفهمیدم که مادرم ناپدریم ام را دوست داشت یا ازدواج کرد تا برای ما

خانه و کاشانه ای بسازد .درهرصورت کار درستی نبود.این مرد در اروپا و به شیوه ای بسیار

المانی و خشن بزرگ شده بود و جز جانور خویی راه دیگری برای اداره ی خانواده نیاموخته بود .

مادرم خواهرم را باردار شد . در سال 1930 گرفتار تورم و کسادی عمومی بازار شدیم و خود را در

خانه ای خشونت بار یافتیم. در این هنگام پنج ساله بودم .


برای افزایش چاشنی داستان باید بگویم که در همین زمان بود که پیرمردی

کریه المنظر که همسایه ی ما بود به من تجاوز کرد. معاینه ی پزشک را به روشنی به یاد

میاورم .همچنین دادگاهی را که ستاره اول و شاهدش بودم . مرد به پانزده سال زندان محکوم

شد و یکریز به من می گفتند " تقصیر خودت بود " از اینرو سال های سال را در این ترس

گذراندم که اگر از زندان ازاد شود به سراغم میاید و از اینکه اینقدر وحشتناک بوده ام که او را به

زندان انداخته ام پدرم را در می اورد .
بیشتر کودکی ام به تحمل سو

استفاده های جسمی و جنسی و تقلا و مشقت گذشت . تصویری که از خود داشتم چنان حقیر

بود که هیچ کارم اسان پیش نمی رفت. این الگو را در دنیای برون نیز اشکار می کردم.


در کلاس چهارم رویدادی پیش امد که نمایانگر گویای زندگی ان روز های من

است .روزی در مدرسه جشنی بر پا بودو میبایست چند کیک میان ما تقسیم می شد.جز من

بیشتر بچه های این مدرسه از خانواده های مرفه طبقه ی متوسط بودند. من لباسی فقیرانه ب

تن داشتم و با موهایی که به شکلی کوتاه شده بود که انگار کاسه ای را روی سرم برگردانده

بودند و کفش های سیاه نوک برگشته و بوی سی رخامی که مجبور بودم هر رزو برای دفع انگل

بخورم .ما هیچوقت کیک نمی خوردیم.استطاعتش را نداشتیم . پیرزن همسایه ای داشتیم که

هفته ای ده سنت به من میداد ویک دلار برای تولدم و یک دلار برای کریسمس . ده سنت صرف

کمک به بودجه ی خانواده می شد و یک دلار صرف خرید لباس سالانه ام از حراجی .


بله ان روز در مدرسه جشنی داشتیم و انقدر کیک زیا د بود که وقتی داشتند انرا

می بریدند بعضی از بچه هایی که تقریبا هر روز کیک می خوردند دو سه تکه گرفتند . عاقبت که

معلم جلوی من ایستاد و البته من اخرین نفر بودم حتی یک تکه کیک هم نمانده بود.

اکنون میبینم " اعتقاد راسخم " به اینکه استحقاق هیچ چیز را نداشتم مرا در اخر خط قرار داده

بود و بی کیک گذاشت .

پانزده ساله که شدم دیگر نتوانستم سو استفاده ی جنسی را تاب بیاورم و از خانه و مدرسه فرار

کردم....................
...............

ادامه ی داستان تا بعد
مادر اگر نبودی.................!!؟؟؟؟
53

هرجای دنیایی دلم اونجاست..من کعبه مو دور تو می سازم
من پشت کردم به همه دنیا...تا رو به تو سجاده بندازم
53
گاهی پرستیدن عبادت نیست...با اینکه سر رو مهر میزاری
گاهی برای دیدن عشقت...باید سر از رو مهر برداری
53
یک عمر هر دردی به من دادی...حس میکنم عین نیازم بود
جایی که افتادم به پای تو...زیباترین جای نمازم بود
 سپاس شده توسط
#9
سلام
اومدم که هم عرض ادبی کرده باشم و هم حمایت از این تاپیک
جریانی رو میخوام براتون تعریف کنم که بیشتر با اثرات کتابی که حسن یوسف معرفی کرد آشنا بشین
جریان ماله یک آشناست
ایشون دختری بودن خیلی سرحال و شاداب و شوخ که از حاضر جوابی هیچکی با پاش نمیرسید ، با اینکه اول جوونش بود (21 سال) ولی متاسفانه به دلیل مشکلات عدیده ای که تو خونواده براش پیش اومد گرفتار افسردگی شد ، حتی کارش به بیمارستان کشید ، موقعی که دیدمش دیگه از اون چهره شاداب خبری نبود ، منزوی و کم حرف ، که اصلا حوصله شوخی رو نداشت
بعد یه مدت دیدمش اخلاق و رفتارش نرمال تر شده بود و به نظر می رسید داره به شرایط عادی زندگیش برمیگرده
کتابی رو برام آورده بود که میگفت من به این کتاب مدیونم چون طرز تفکرم رو تغییر داد و باز منو به زندگیه عادیم برگردوند(الان که میبینمش دوباره همون سرزندگی رو پیدا کرده)
می گفت قصد دارم که از این کتاب چند جلد بخرم و به تمامی کسایی که میشناسم بدم
من اشتباه کردم که کتاب رو نگرفتم ، خوب به دلیل یه سری کارها واقعا فرصت خوندنش رو نداشتم(قضیه ماله تابستون سال گذشته ست)
اما تا جایی که یادم میاد کتابی سبز رنگ بود و اون طور که خلاصه ای از خود کتاب برام تعریف کرد اگه اشتباه نکنم خود خانوم لوییز هی دچار یه سرطان شدن که با یه سری تفکرات خوب شدن
من هنوز هم فرصت نکردم که برم کتاب رو بگیرم یا بخرم
چه خوب که فرصتی شده که تو کانون از نکات ارزشمند این کتاب فوق العاده (بنا به تعریفاتی که ازش شده و تاثیر عینی که خودم دیدم) میشه بهره مند شد
یه مزیت دیگه هم داره ، کتاب فقط نوشته های خود نویسنده ست ، ولی اینجا چکیده مهمترین قسمت ها همراه با نقد و بررسیه!بد نیست کار این کتاب تموم شد یه ویرایش بدیم بیرون4fvfcja
!...Nobody's perfect
 سپاس شده توسط
#10
(1389 بهمن 9، 22:58)تولد 40 نوشته است: سلام حسن یوسف عزیز
پستی که درباره سبک بالی نوشته بودی خیلی روم تاثیر گذاشت
ساعت 1 شب بود که خوندمش و با آهنگی که توی گوشم زمزمه میکرد تلفیق شد و حال خوبی بهم دست داد
تونستم به راحتی درباره چیزی که چند سالی ذهنم رو به خودش مشغول کرده تصمیم بگیرم . اگرچه سخته ولی ....
یه دنیا ممنون
با اشتیاق منتظر مطالب هستم

توجه کنید که این داستان زندگی زنی است که امروزه یکی از بلند اوازه ترین رهبران

روانشناسی نهضت عصر نوین است.
.



پانزده ساله که شدم دیگر نتوانستم سو استفاده ی جنسی را تاب بیاورم و از خانه و مدرسه فرار کردم

ادامه ی داستان





کاری که به عنوان پیش خدمت در رستورا ن پیدا کردم خیلی اسانتر از کاری در حیاط

خانه به نظر میرسید.من تشنه ی عشق و محبت با کمترین حس احترام نسبت به خود

مشتاقانه تنم را در اختیار هرکس که به نظرم مهربان می امد می گذاشتم . درست روز

بعد از تولد شانزده سالگیم دختری به دنیا اوردم . احساس می کردم نگاه داشتنش

محال است ولی توانستم برای او خانه ای خوب و پر محبت پیدا کنم . زن و شوهری بی

فرزند یافتم که در ارزوی بچه می سوختند. چهاماه اخر حاملگی را در خانه ی انها گذراندم

و روزی که به بیمارستان رفتم بچه با نام خانوادگی انها به دنیا امد .

البته در چنین شرایطی نمی توانستم هرگز از مادر شدن شاد باشم و تنها ثمره اش

احساس از دست دادن وشرم و گناه بود. می بایست هرچه زودتر از شر این دوران خجلت

بار خلاص می شدم. تنها چیزی که به خاطر میاورم انگشتان بزرگ پای او بود که به طرز

عجیبی به انگشتان خودم می مانست اگر روزی ببینمش حتما او را از انگشتانپایش

خواهم شناخت . بچه پنج روزه بود که ترکش کردم .

فورا به خانه برگشتم و به مادرم که همچنان به زندگی قربانی وار ادامه میداد گفتم : "

راه بیفت . دیگر لازم نیست به این وضع ادامه بدهی . من تو را با خود می برم. " اون یز با

من امد و خواهر ده ساله ام را که همیشه عزیز دردانه ی پدر بود تنها گذاشت تا با پدرش

بماند.

پس از انکه به مادرم کمک کردم به عنوان مستخدم در هتلی کوچک کار پیدا کند و

اپارتمانی برایش دست و پا کردم تا بتواند در ان ازاد باشد و احساس راحتی کند حس

کردم همه ی تعهداتم را به انجام رسانده ام . با دختری که دوستم بود رفتم یک ماه در

شیکاگو بمانم اما سی سال ماندم و برنگشتم .

در ان روز ها به علت خشونتی که در کودکی تجربه کرده بودم و احساس بی ارزشی که

در من ایجاد شده بود مردانی به زندگی ام راه می یافتند که با من بد رفتاری می کردند و

اغلب کتکم میزدند . می توانستم مابقی زندگی ام را صرف سرزنش مردان کنم و

احتمالا هنوز نیز همان تجربه ها را داشته باشم. هرچند تدریجا به علت تجربه های

ناشی از تمرین ها و اندیشه های مثبت احترامم نسبت به خود افزایش یافت و انگونه

مردان زندگی ام را ترک کردندانها دیگر با الگوی کهنه ام که ناخوداگاه خویشتن را سزاوار

سو استفاده می دیدم جور در نمی امدند . من رفتار انها را ملامت نمی کنم زیرا اگر"

الگوی من "چیز دیگری می بود من ان مردان را به خود جذب نمی کردم.اکنون مردی که از

زنان سواستفاده می کند حتی نمی تواند بداند که زنده ام . الگوهایم دیگر چنین تجربه

ای را به سوی خود نمی کشاند.

پس از چند سال کار های سطح پایین در شیکاگو به نیویورک رفتم و خوش اقبالی اوردم

و مانکن شدم . حتی مانکنی برای طراحان بزرگ نیز نتوانست به حس احترام نسبت به

خودم چندان کمکی بکند.تنها سبب شد نسبت به خودم عیب جو تر بشوم .

نمی توانستم خود را زیبا بدانم.

سالها در شغل مانکنی کار کردم . با مردی انگلیسی و محترم و تحصیلکرده که بسیار

نازنین و دوست داشتنی بود اشنا شدم و با او ازدواج کردم و دور دنیا را با هم گشتیم . با

خانواده ی سلطنتی ملاقات کردیم . حتی در کاخ سفید شام خوردیم . با اینکه مانکن

بودم و بهترین همسر را داشتم احترامم نسبت به خود همچنان اندک بود تا سال ها بعد

که کار درونی را اغاز کردم.

یک روز پس از چهارده سال زندگی زناشویی شوهرم گفت که قصد دارد با زنی دیگر

ازدواج کند . ان هم درست زمانی که داشتم معتقد می شدم این امکان هست که چیز

های خوب دوام بیاورند. اری در هم شکستم اما زمان میگذرد. من نیز زنده ماندم . می

توانستم احساس کنم که زندگی ام در حال دگرگونی است. در بهار منجمی تاکید کرده

بود که در پاییز رویدادی کوچک زندگی ام را عوض می کند:

این رویداد انقدر کوچک بود

که تا ماه ها بعد متوجه اش نشدم ......
.....
.....


منتظر بقیه داستان باشیدcheshmak
منو از نظرات خودتون در پیام خصوصی بی بهره نذاریدKhansariha (18)
مادر اگر نبودی.................!!؟؟؟؟
53

هرجای دنیایی دلم اونجاست..من کعبه مو دور تو می سازم
من پشت کردم به همه دنیا...تا رو به تو سجاده بندازم
53
گاهی پرستیدن عبادت نیست...با اینکه سر رو مهر میزاری
گاهی برای دیدن عشقت...باید سر از رو مهر برداری
53
یک عمر هر دردی به من دادی...حس میکنم عین نیازم بود
جایی که افتادم به پای تو...زیباترین جای نمازم بود
 سپاس شده توسط
#11
عالی 317
.
#12
در بهار منجمی تاکید کرده بود که در پاییز رویدادی کوچک زندگی ام را عوض می کند:
این رویداد انقدر کوچک بود
که تا ماه ها بعد متوجه اش نشدم ......




کاملا تصادفی به یکی از جلسات کلیسا ی علوم دینی نیویورک رفتم . از

انجا که پیامشان برایم کاملا تازگی داشت ندایی در درونم گفت : " توجه کن " من نیز توجه کردم .

علاقه ام به مد و زیبایی روز به روز کاهش می یافت .

تا کی می توانستم مراقب دور کمر و شکل ابروانم باشم؟ از دختری که دبیرستان را رها کرده بود

و عادت به اموختن نداشت به دانشجویی حریص بدل شده بودم که تا می توانست درباره ی

مابعد الطبیعه و شفا می خواند .

کلیسای علوم دینی خانه ی تازه ام شده بود .هرچند بیشتر زندگی ام به شیوه ی معمول می

گذشت مسیر تازه ی مطالعه ام بیشتر وقتم را پر می کرد. رویداد بعدی که به خاطر می اورم این

است که سه سال بعد شایستگی احراز مقام درمانگر مجاز کلیسا را داشتم .( وسط

کلامشون ...بابا واقعا زن باهوشی بوده .به هر کاری دست زده طلا شده ..بله.ادامه داستان ...)در

امتحانش نیز قبول شدم و کارم به عنوان مشاور کلیسا اغاز شد.البته این مربوط به سالها پیش

است .

اغازی کوچک بود.

در این مدت تمرین مراقبه ی ماورایی را شروع کردم. کلیسایم تا سال بعد برنامه ی اموزشی

کشیشی نداشت . پس تصمیم گرفتم کار ویژه ای برای خودم بکنم . به مدت شش ماه به

دانشگاه بین المللی ماهاریشی در فیرفیلد در ایالت ایوا رفتم.

در ان زمان این بهترین امکان برای من بود. در سال اول هر دوشنبه صبح موضوعی تاز ه را اغاز می

کردیم . چیز هایی که تنها در باره شان شنیده بودم مانند زیست شناسی و شیمی و حتی

نظریه ی نسبیت. هر شنبه امتحان داشتیم .من مسن ترین شاگرد دانشکده بودم و به هر لحظه

اش عشق می ورزیدم .ابدا اجازه ی سیگار و مشروب یا استفاده ی مواد مخدر نداشتیم . روزی

چهار بار مراقبه می کردیم.روزی که دانشکده را ترک کردم احساس می کردم از دود سیگار فضای

فرودگاه بیهوش بر روی زمین خواهم افتاد

به محض بازگشت به نیویورک زندگیم را از سر گرفتم.چندی نگذشت که وارد برنامه ی اموزشی

کشیشی کلیسا شدم . در کلیسا و امور اجتماعی ان بسیار فعال شدم . سخنرانی در جلسات

ظهرانه و دیدن مراجعان کلیسا را اغاز کردم . بسیار سریع این کار به شغلی تمام وقت بدل شد .

ثمره ی کارم به صورت تهیه ی کتاب " شفای تن " متجلی شد (بخشی از کتاب شفای زندگی )

نخست بر ان بودم که از علل مابعد الطبیعی که سبب بیماری های جسمی می شد فهرستی

تهیه کنم .اما سر انجام کتابی کوچک شد . ان گاه سخنرانی و سفر و اداره ی کلاس های کوچک

را اغاز کردم .

و یک روز تشخیص دادند که سرطان دارم.

با در نظر گرفتن سابقه ام .: تجاوز در پنج سالگی و یک کودکی داغان چه جای تعجب که سرطان

را در ناحیه ی تناسلی خودم افریدم !

مانند هرکس دیگری که تازه به او گفته اند سرطان دارد دچار عذابی الیم شدم . با این حال به

علت تجربه ی کارم با مراجعان می دانستم که شفای ذهنی موثر است و اکنون این فرصت به من

داده شده بود تا انرا به خود اثبات کنم .هرچه باشد نویسنده ی الگو های ذهنی بودم و

می دانستم سرطان مرض نفرت و انزجاری ژرف است که برای مدتی دراز در دل نگاه داشته شده

و اخر سر تن را خورده است .

نپذیرفته بودم که مشتاقانه هرچه خشم و انزجار از" انهای " دوران کودکیم را از بین ببرم و رها

کنم . فرصت اتلاف وقت نداشتم . می بایست کاری بزرگ را به انجام می رساندم.

واژه ی علاج ناپذیر که مردمانی بیشمار را وحشتزده می کند از دیدگاه من تنها یعنی اینکه این

وضع خاص را نمی توان با وسایل بیرونی مداوا کرد . برای یافتن ان باید به درون برویم . اگر برای

خلاص شدن از شر سرطان خود را به چاقوی جراح می سپردم و ان الگوی ذهنی را که انرا افریده

بود پاک نی کردم پزشک ها انقدر لوئیز را می بریدند تا لوئیزی بر جای نماند . از این فکر خوشم

نیامد .......
........


ادامه ی داستان تا بعد
مادر اگر نبودی.................!!؟؟؟؟
53

هرجای دنیایی دلم اونجاست..من کعبه مو دور تو می سازم
من پشت کردم به همه دنیا...تا رو به تو سجاده بندازم
53
گاهی پرستیدن عبادت نیست...با اینکه سر رو مهر میزاری
گاهی برای دیدن عشقت...باید سر از رو مهر برداری
53
یک عمر هر دردی به من دادی...حس میکنم عین نیازم بود
جایی که افتادم به پای تو...زیباترین جای نمازم بود
 سپاس شده توسط
#13
. اگر برای خلاص شدن از شر سرطان خود را به چاقوی جراح می سپردم و ان الگوی ذهنی را که انرا افریده بود پاک نمی کردم پزشک ها انقدر لوئیز را می بریدند تا لوئیزی بر جای نماند . از این فکر خوشم نیامد .......
........
ادامه ی داستان تا بعد



اگر تن به چاقوی جراح می سپردم و در عین حال الگو ی ذهنی مسبب سرطان را پاک

نمی کردم این مرض دیگر باز نمیگشت .اگر سرطان یا هر بیماری دیگری باز گردد به

اعتقاد من به این معنا نیست که انها کاملا کلکش را نکنده اندبلکه به این معناست که

بیمار به هیچ گونه دگرگونی ذهنی نپرداخته است و خود بیماردیگر بار احتمالا همان

مرض را در ناحیه ی دیگری از تن خود می افریند .

همچنین معتقدر بودم اگر می توانستم ان الگوی ذهنی را که این سرطان را افریده پاک

کنم حتی نیاز به جراحی نداشتم .پس زمان خواستم .

وقتی به پزشکان گفتم که پول جراحی را ندارم انها با اکراه به من سه ماه فرصت دادند.

بی درنگ مسئولیت شفای خود را به عهده گرفتم . هرچه برای کمک به فرایند شفای

خودم می توانستم بیابم خواندم.

به چند مغازه ی مخصوص خوراک های طبیعی ویژه ی تندرستی رفتم و هر کتابی که

درباره ی سرطان داشتند خریدم . به کتابخانه رفتم و بیشتر بررسی کردم .از بازتاب

شناسی کف پا Footreflexology و درمان روده Colon therapy که برای خود سودمند

می دانستم یاری گرفتم . گویی دقیقا به سوی افراد درست هدایت می شدم .پس از

مطالعه درباره ی بازتاب شناسی کف پا جویای یافتن درمانگر متخصص ان شدم . به

هنگام شرکت در یک سخنرانی با وجود اینکه معمولا در ردیف جلو می نشینم اینبار

مجبور شدم ردیف اخر بنشینم . دقیقه ای نگذشت که اقایی امد کنارم نشست .


حدس بزنید او کی بود ؟ درمانگر متخصص بازتاب شناسی کف پا که برای دیداری از

دیارش به این شهر امده بود . به مدت دو ماه هفته ای سه روز نزد من امد و کمکی بزرگ بود .

همچنین می دانستم که باید خود را بیشتر از گذشته دوست بدارم.

در کودکی محبت چندانی نگرفته بودم و هیچکس کاری نکرده بود تا بتوانم درباره ی خود

احساسی نیکو داشته باشم . من نیز گرایش های انها را پذیرفته بودم و مداوم درصدد

سرزنش و انتقاد از خود بودم . در واقع طبیعت ثانویم شده بود .

کارم در کلیسا به من فهمانده بود که دوست داشتن و تایید خود نه تنها اشکالی ندارد

حتی لازم و اساسی است با این حال انرا به تعویق می انداختم .

مانند رژِیمی که قرار است همیشه از فردا شروع شود .اما دیگر نمی توانستم انرا به

تعویق بیاندازم .نخست برایم دشوار بود که جلوی اینه بایستم و بگو یم : " لوئیز دوستت

دارم . واقعا دوستت دارم " هرچند بر اثر پافشاری و پشتکار در چند رویداد زندگی دریافتم

که به یمن کار با اینه وسایر تمرین ها اکنون دیگر مانند گذشته خود را سرزنش نمی

کنم . این نشانه ی پیشرفت بود .

می دانستم باید الگو های نفرت و انزجاری را که از کودکی همراه خود داشته بودم را پاک

کنم . رها کردن سرزنش برایم جنبه ای حیاتی داشت .

اری !کودکی دشوار اکنده از سو استفاده های جسمی و جنسی و ذهنی داشتم اما این

به سالیان پیش مربوط بود و نمی توانست بهانه ای باشد برای رفتاری که اکنون با خودم

دارم . من به علت عدم عفو و بخشایش داشتم تنم را با رشد و پیشرفت سرطان می

خوردم .

زمانی رسیده بود که از روی داد ها فرا می رفتم و اغاز به فهم این نکته می کردم که

تجربه ها چگونه می توانست مردمانی بیافریند

که با یک کودک چنان رفتار می کردند .

به یاری یک درمانگر خوب همه ی گذشته ها را باز گو کردم .خشم فرو خفته را با کوبیدن

بالش ها و فریاد های از ته دل رها کردم .این کار سبب شد احساس کنم پاک تر شده ام .

انگاه شروع کردم به گرد اوری تکه هایی از داستان هایی که پدر و مادرم درباره ی کودکی

خود به من گفته بودند . توانستم دور نمای بزرگتری از زندگیشان را ببینم . چون فهم من

افزایش یافت از دیدگاه انسانی بالغ نسبت به درد انها احساس شفقت و دلسوزی کردم

و سرزنشم اندک اندک از بین رفت .

وانگهی دست یاری به سوی یک متخصص تغذیه دراز کردم تا تنم را از سموم غذا های

اشغالی که در طول سال ها خورده بودم پاک کند. اموختم که خوراک نادرست و بی

فایده مسموم کننده است و بدنی مسموم می افریند . اندیشهی فاسد نیز ذهن را

مسموم می کنند . رژیم غذایی بسیار سختی به من دادند که درواقع جز سبزیجات تازه

چیزدیگری نبود . جتی ماه نخست هفته ای سه بار تنقیه با اب روده ی بزرگم را شستشو می دادند .

به هر حال جراحی نکردم و با پالایش کامل ذهنی و جسمی شش ماه پس از تشخیص

سرطان توانستم رای پزشکی را که خودم پیشاپیش از ان مطلع بودم در این باره بدست

اورم که دیگر کوچکترین ذره ای از سرطان دربدنم نیست ! Khansariha (46)Muscular

اکنون از تجربه ی شخصی خود می دانستم اگر مشتاق به عوض کردن شیوه ی تفکر و

اعتقاد و عمل خود باشیم بیماری می تواند شفا پیدا کند .

گاه انچه مصیبتی بزرگ به نظر میرسد به عظیم ترین خیر و صلاح زندگیمان بدل می شود .

از این تجربه چه بسیار اموختم . به شیوه ای تازه قدر زندگی را دانستم .نگریستن به

انچه به راستی برایم مهم بودرا اغاز کردم . سرانجام تصمیم گرفتم شهربی درخت

نیویورک و هوای خفه ی انرا ترک کنم بعضی از مراجعانم اصرار داشتند که اگر انها را ترک

کنم " می میرند " و من به انها اطمینان خاطر دادم که سالی دو بار بر می گردم تا

پیشرفتشان را کنترل کنم . وانگهی تلفن که هست .پس کارو بارم را تعطیل کردم و سر

فرصت با قطار روانه ی کالیفرنیا شدم و تصمیم گرفتم کار م را در لوس انجلس اغاز کنم .




hادامه ی داستان را بعدا بخوانید :d
راستی بازم نظراتتون رو در پیام خصوصی به من منتقل کنید
دوست دارم احساس کنم روی افراد تاثیر می ذاره 53258zu2qvp1d9v
مادر اگر نبودی.................!!؟؟؟؟
53

هرجای دنیایی دلم اونجاست..من کعبه مو دور تو می سازم
من پشت کردم به همه دنیا...تا رو به تو سجاده بندازم
53
گاهی پرستیدن عبادت نیست...با اینکه سر رو مهر میزاری
گاهی برای دیدن عشقت...باید سر از رو مهر برداری
53
یک عمر هر دردی به من دادی...حس میکنم عین نیازم بود
جایی که افتادم به پای تو...زیباترین جای نمازم بود
 سپاس شده توسط
#14
.پس کارو بارم را تعطیل کردم و سر فرصت با قطار روانه ی کالیفرنیا شدم و تصمیم گرفتم کار م را در لوس انجلس اغاز کنم .

......
.....
و اینک ادامه ی داستان :d

هرچند سالها پیش در کالیفرنیا به دنیا امده بودم جز مادر وخواهرم که هردو به فاصله ی

یک ساعت در حومه زندگی می کردند هیچکس را نمی شناختم. ما هرگز خانواده ای

نزدیک یا گشوده نبودیم. با این حال وقتی فهمیدم مادرم چند سال است که نابیناست و

هیچ کس این زحمت را به خود نداده که مرا مطلع کند در حیرتی نا خوشایند فرو رفتم .

خواهرم " پر مشغله تر " از این بود که بتواند مر اببیند . پس اورا به حال خود گذاشتم و

به سر وسامان دادن به زندگی تازه ام پرداختم .

کتاب کوچکم" شفای تن " در های بسیاری را به رویم گشود . به هرگونه جلسه ای که

به نهضت عصر نوین مربوط می شد می رفتم وخودرا معرفی می کردم و هر گاه مناسب

می دانستم یک نسخه ی کوچک از کتابم را تقدیم می کردم .در شش ماه نخست

مکررا به ساحل می رفتم .

می دانستم چون در کار غرق شوم کمتر فرصت اینگونه تفریحات را خواهم داشت

مراجعانم نیز اندک اندک از راه رسیدند . از من می خواستند انیجا و انجا سخنرانی کنم

و چون لس انجلس با اغوش باز مرا بخ خود پذیرفت دیگر چیز ها نیز خود به خود درست

شد.

چند سال نگذشت مه توانستم ب خانه ای زیبا و دلپذیر نقل مکان کنم .

شیوه ی تازه ی زندگی ام در لوس انجلس در قیاس با شیوه ای که با ان بار امده بودم

نمایانگر جهشی عظیم در هشیاری و اگاهی بود .

به راستی که همه چیز نرم و هموار پیش می رفت . زندگی مان چه سریع می تواند از

بیخ و بن دگرگون شود.

شبی خواهرم به من تلفن کرد . نخستین تلفن بعد از دو سال . به من گفت مادرمان که

اکنون نود ساله بود نا بینا و تقریبا ناشنوا شده و زمین خورده و پا و پشتش شکسته

است . مادرم در یک لحظه از زنی نیرومند و مستقل به کودکی درمانده و دردمند بدل

شده بود .

مادرم پشتش را و دیوار مرموز پیرامون خواهرم را شکست .

سر انجام همه ی ما ارتباط با یکدیگر را اغاز کردیم .دریافتم خواهرم نیز پشت دردی

جدی دارد که نمی گذارد درست بنشیند و راه برود . او در سکوت درد می کشید و

هرچند بی اشتها و کم غذا بود شوهرش ازبیمار ی او خبر نداشت .

مادرم پس از یک ماه بستری شدن دربیمارستان توانست به خانه برود اما دیگر قادر نبود

از خود مراقبت کند . از اینرو نزد من امد .

هرچند به فرایند زندگی اعتماد داشتم ابدا نمی دانستم چگونه می توانم از پس این کار

بر بیایم . پس به خدا گفتم : " باشد من از او مراقبت میکنم اما تو باید هم برایم کمک

بفرستی و هم پولش را ! "

به راستی برنامه ی سازگاری برای هر دوی ما بود .مادرم شنبه به خانه امد . جمعه ای

که از راه می رسید می بایست به مدت چهار روز به سانفرانسیسکو می رفتم .نمی

توانستم او را تنها بگذارم و ضمنا مجبور بودم که بروم . گفتم : " خدایا تو ترتیب این کار را

بده . من باید پیش از رفتن ادم مناسب را برای این کمک بیابم . "

پنج شنبه ادمی بی نظیر " ظاهر شد " و به خانه ما امد تا اوضاع را برای من و مادرم سر

و سامان دهد . این رویداد تاکید یکی از اعتقادات اساسی ام بود : " هرچه دانستنش

برایم لازم باشد بر من اشکار می شود . و هرچه نیاز داشته باشم به ترتیب درست

الهی در اختیارم قرار می گیرد . "

در یافتم دیگر بار زمان یاد گیری درس هایم فرا رسیده است . این فرصت به من داده

شده بود تا بسیاری از ناپاکی های دوران کودکی ام را پاک کنم .

وقتی بچه بودم مادرم نتوانسته بود از من حمایت کند . اما اکنون من می توانستم و از
او مراقبت می کردم .میان مادر و خواهرم ماجرایی تازه اغاز شد .

دست یاری دادن به خواهرم برای کمکی که از من خواسته بود نیز هماورد جویی تازه ای

بود .در یافتم هنگامی که سالها پیش مادرم را نجات دادم ................................
.........................................................................................................


اخرین قسمت داستان را فردا براتون می نویسم
مادر اگر نبودی.................!!؟؟؟؟
53

هرجای دنیایی دلم اونجاست..من کعبه مو دور تو می سازم
من پشت کردم به همه دنیا...تا رو به تو سجاده بندازم
53
گاهی پرستیدن عبادت نیست...با اینکه سر رو مهر میزاری
گاهی برای دیدن عشقت...باید سر از رو مهر برداری
53
یک عمر هر دردی به من دادی...حس میکنم عین نیازم بود
جایی که افتادم به پای تو...زیباترین جای نمازم بود
 سپاس شده توسط
#15
ببخشیدا ولی اگه به قول اقا سلام فیدبک مثبت زیادی نگیرم بقیه شو نمیذارمSmiley-face-cool-2
مادر اگر نبودی.................!!؟؟؟؟
53

هرجای دنیایی دلم اونجاست..من کعبه مو دور تو می سازم
من پشت کردم به همه دنیا...تا رو به تو سجاده بندازم
53
گاهی پرستیدن عبادت نیست...با اینکه سر رو مهر میزاری
گاهی برای دیدن عشقت...باید سر از رو مهر برداری
53
یک عمر هر دردی به من دادی...حس میکنم عین نیازم بود
جایی که افتادم به پای تو...زیباترین جای نمازم بود
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان