سلام
روزهایم یک به یک می گذرند...
و با خود کودکی های دخترکی را می برند که عجیب دارد
خواسته و ناخواسته به دنیای آدم بزرگها پا می گذارد …
مسافری کوچیک که دارد یاد می گیرد پاهایش را بگذارد روی زمین!
کمتر سادگی کند!
یاد می گیرد کم کم زندگی ارزش خیلی چیزها را ندارد!
می شود گاهی وقتها خواسته هایش را نخواهد!
یاد میگیرد کم کم عاقلانه عاشقی کند…
و راضی به رضای کسی است که زندگی و زنده بودن را به او هدیه داد...
خدای مهربونی های من:
ممنونم برای پنجمین روز از پنجمین ماه سال!!!
ممنون نه برای هیچ چیزی از این سیاره
بلکه فقط ممنونم
برای داشتن تو
برای بودنت
برای اینکه هیچ وقت تنهام نزاشتی
تولدم مبارک