سلام دوستان عزیزم
امروز یه حدیثی خواندم که دلمو لرزاند گفتم به اشتراک بزارمش
زن بیچاره مشك آب را به دوش كشیده بود و نفس نفس زنان به سوی خانه اش می رفت. مردی ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش كشید. كودكان خردسال زن چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم دیدند مرد ناشناسی همراه مادرشان به خانه آمد و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است. مرد ناشناس مشك را به زمین گذاشت و از زن پرسید: «خوب، معلوم است كه مردی نداری كه خودت آبكشی می كنی، چطور شده كه بی كس مانده ای؟» .
- شوهرم سرباز بود. علی بن ابی طالب او را به یكی از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد. اكنون منم و چند طفل خردسال.
مرد ناشناس بیش از این حرفی نزد، سر را به زیر انداخت و خداحافظی كرد و رفت، ولی در آن روز آنی از فكر آن زن و بچه هایش بیرون نمی رفت. شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود زنبیلی برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ریخت و یكسره به طرف خانه ی دیروزی رفت و در زد.
- كیستی؟ .
- همان بنده ی خدای دیروزی هستم كه مشك آب را آوردم، حالا مقداری غذا برای بچه ها آورده ام.
- خدا از تو راضی شود و بین ما و علی بن ابی طالب هم خدا خودش حكم كند.
در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد. بعد گفت: «دلم می خواهد ثوابی كرده باشم. اگر اجازه بدهی، خمیر كردن و پختن نان یا نگهداری اطفال را من به عهده بگیرم».
- بسیار خوب، ولی من بهتر می توانم خمیر كنم و نان بپزم. تو بچه ها را نگاه دار تا من از پختن نان فارغ شوم.
زن رفت دنبال خمیر كردن. مرد ناشناس فورا مقداری گوه ی خویش را نزدیك آتش آورد و با خود می گفت: «حرارت آتش را بچش، این است كیفر آن كس كه در كار یتیمان و بیوه زنان كوتاهی می كند».
در همین حال بود كه زنی از همسایگان به آن خانه سر كشید و مرد ناشناس را شناخت. به زن صاحبخانه گفت: «وای به حالت! این مرد را كه كمك گرفته ای نمی شناسی؟ ! این امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب است».
زن بیچاره جلو آمد و گفت: «ای هزار خجلت و شرمساری از برای من! من از تو معذرت می خواهم».
- نه، من از تو معذرت می خواهم كه در كار تو كوتاهی كردم [1
یا علی مدد