امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

قضاوت بدون دانستن حقایق!

ییرمردی همراه با پسر جوانش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع جرکت قطار پسر که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند"
پیرمرد با لبخندی، هیجان پسرش را تحسین کرد. در کوپه، زوج جوانی بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
پسر دوباره فریاد زد پدر نگاه کن دریاچه، سنگها و ابرها حرکت می کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از پیرمرد پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟
پیرمرد گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی، می تواند ببیند!
هوشیاری غمه بزرگیه
"درسی بزرگ از مردی کوچک"
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.
پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و ....
سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.
در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.
سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.
نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟
پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.
منبع:نوشته شده بوسیله "مسعود سلیمی" در سایت طرفداران معین.
بازوانت را به مستی حلقه کن بر گردنم/تا بلرزد زیر بازوهای سیمینت تنم.
قورباغه ها
روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچيک تصميم گرفتند که با هم مسابقه بدهند
جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند41
هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بودvarzesh
و … مسابقه شروع شد
راستش، کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچيکي بتونند به نوک برج برسند17
شما مي تونستيد جمله هايي مثل اينها را بشنويد
اوه، عجب کار مشکلي 1744337bve7cd1t81
هيچ وقت به نوک برج نمي رسند
هيچ شانسي براي موفقيتشون نيست
برج خيلي بلنده1744337bve7cd1t81
قورباغه هاي کوچيک يکي يکي شروع به افتادن کردند.
بجز بعضي که هنوز با حرارت داشتند بالا و بالاتر مي رفتند
جمعيت هنوز ادامه مي داد: "خيلي مشکله!!! هيچ کس موفق نمي شه"
و تعداد بيشتري از قورباغه ها خسته و از ادامه دادن منصرف مي شدند ...
ولي فقط يکي به رفتن ادامه داد، بالا, بالا و باز هم بالاتر ...
اين يکي نمي خواست منصرف بشه!41Muscular
بالاخره بقيه از ادامه بالا رفتن منصرف شدند،به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زياد تنها کسي بود که به نوک برج رسيد !!!Khansariha (46)
اونا ازش پرسيدند که چطور قدرت رسيدن به نوک برج و موفق شدن رو پيدا کرده ؟
و مشخص شد که ...
برنده مسابقه کر بوده
نتيجه ي اخلاقي اين داستان اينه که :
هيچ وقت به جملات منفي و مأيوس کننده ي ديگران گوش نديد...
چون اونا زيباترين روياها و آرزوهاي شما رو ازتون مي گيرند!
هميشه به قدرت کلمات فکر کنيد. چون هر چيزي که مي خونيد يا مي شنويد روي اعمال شما تأثير ميگذاره
پس:
هميشه مثبت فکر کنيد !
و بالاتر از اون
کر بشيد هر وقت کسي خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهيد رسيد.
و هميشه باور داشته باشيد
من همراه خداي خودم همه کار مي تونم بکنم.
امام علی(ع):آن کسی که در تلاش چیزی باشد یا به همه آن یا لااقل به قسمتی از آن دست خواهد یافت.
"نگاه خلاقانه یک کودک"

کامیونی بزرگ که قصد عبور از یک پل زیرگذر خط راه آهن را داشت,بین سطح جاده و تیرهای سقف زیرگذر گیر کرد.تلاش کارشناسان مربوطه برای آزاد کردن آن بی نتیجه و در نتیجه تا کیلومترها ترافیک سنگینی در هر دو سمت جاده ایجاد شد.پسرکی سعی می کرد تا توجه سردسته ی کارشناسان را به خود جلب کند.
اما مرتب با فشار دستان او به عقب رانده می شد و عاقبت کارشناس که از دست سماجت های پسرک عصبانی شده بود گفت:
"نکند تو می خواهی به من یاد بهی که چکار باید بکنم؟"و پسر بچه جواب داد:"شما کافی است مقداری از باد لاستیک ها را خارج کنید".
نتیجه:سادگی نگاه کودکانه به امور و اتفاقات زندگی همیشه نتایج موثرتری دارد تا راه حال های پیچیده ومبهم که در بسیاری از موارد شرایط را سخت تر می کند.
بازوانت را به مستی حلقه کن بر گردنم/تا بلرزد زیر بازوهای سیمینت تنم.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه


یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"

و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"


***

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".


همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت:
"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..."
به ديگران کمک کنيم بلاخره يک جا يکی به ما کمک ميکنه و قول بديم كه
نگذاريم هيچ وقت زنجير عشق به ما ختم بشه.
هوشیاری غمه بزرگیه
دوست دارم تشکر کنم و بگم دم شما گرم
خیلی داستان خوبی بود
واقعا مرسی

ﺻﺪﺑﺎﺭ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺑﺎﺭ ﺑﺴﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ

ﺧﻮﻥ ﻣﻴﮕﺮﻳﺪ ﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ
               
نمایش

صحنه اماده بود ،
گفتی تماشاگران بنشینند...
گفتی: " وقتش نزدیک است ، اماده باش ! "
گفتم : "نه تنها من ، نه فقط آن ها که آن سویند ، تو حتی خودت هم می دانی می افتم " (ولم نجد له عزما )
گفتی : "می دانم آنچه آنها نمی دانند ، آماده باش !" (انی اعلم ما لا تعملون ) ،
کوه گفت :این کوچک !
آسمان گفت : این فرودست ؟
و من ایستاده بودم آن وسط . روبروی همه ی ذراتی که برایم افریده شده بودند ...
و کنجکاوانه سرک میکشیدند که بدانند چرا من برترم ؟
و صدایت امد که گفت : "بار را بگذارید " (حملها الانسان )
ناگهان شانه های خردم سنگین شد ،
نفس در سینه ی هستی حبس بود و من زیر آن ، آن پایین ، رنجی سترگ را عرق می ریختم...
زانوانم آماده ی تا شدن بودند و فروافتادن .
گفتی : "حالا بیا! "
نمایش اغاز شده بود و نقش اول من !
تو گفتی بیا و عجیب بود که گفتم "لبیک!"
راه افتادم که بیایم و همان لحظه زانوانم شکست و خاک را لمس کردو خاک را لمس کردم..
.نفس در سینه ی هستی جمع بود ..
افتاده بودم آیا؟ یا هنوز نمایش دنباله داشت ؟
زانوانم را اهسته از خاک جدا کردم دوباره برخواستم و بار هنوز انجا بود ...
عجیب بود ! تا ایستادم نفس ها درسینه حبس شد ، و ذرات فریاد زدند : "تبارک الله احسن الخالقین ! "
من گیج بودم ! کجای این منظره این همه با شکوه بود که بر چشم ها و لب ها این همه حیرت و تحسین نشسته بود ؟
عجیب که تو دوباره گفتی بیا ! و عجیب بود که دورباره گفتم لبیک!
و باز مثل مورچه ای زیر سنگینی نانی بزرگتر از دهان خودش افتادم و برخاستم ،
باز همهه شد و باز گفتند : تبارک الله !
من لای همهمه ی صدایت را شنیدم که به همه شان گفتی : "این بود آنچه می دانستم !"
و گیج تر شدم ، افتادنم را می دانستی یا برخاستنم را ؟
بذارید اینجا یک داستان کوتاه واقعی قرار بدم از یک زن ایرانی

داستان واقعی زنی که به خاطر ۱۵۰۰ تومان داروهایش را پس داد

زن چند بار وارد داروخانه شد وباز پشیمان از در بیرون رفت . فروشنده دارو که از ابتدا قیافه زن برایش آشنا جلوه می کرد متوجه ورود و خروج چند باره زن شده بود و چشم به حرکات زن دوخته بود. زن که انگار چاره دیگری نداشت سرش را بالا آورد و با استیصال زیر لب گفت: خدایا آبرومو سپردم دست خودت.

وقتی وارد داروخانه شد داروخانه چی انگار که منتظرش باشد مشتری های دیگرش را رها کرد و به سمت زن آمد. زن با چادر رو گرفته خود که از فرط خجالت آن را کیپ تر گرفته بود به مرد اجازه نمی داد که سن و سالش را حدس بزند اما فروشنده داروخانه از صدای گرفته زن حدس زد حول و حوش ۴۰- ۵۰ ساله باشد.

سر پایین و چشمهای به زمین دوخته شده و صدای آرام و گرفته زن باعث شد که مرد سرش را جلو بیاورد و گوشهایش را تیز کند.

آقا ببخشید من سه چهار ساعت پیش از شما یک سری دارو گرفتم که حالا می خواهم پسشون بدم و سپس کیسه دارویی که چند قلم قرص و شربت داخل آن بود را روی پیشخوان گذاشت و منتظر جواب مرد شد.

داروخانه چی که نمی توانست کنجکاویش را پنهان کند گفت: چرا حاج خانم .الحمدلله کسالت بر طرف شده؟

زن نیم نگاهی به مرد انداخت و سعی کرد بغض فشرده شده در گلویش را قورت دهد: نه،اما لطفا داروها را از من پس بگیرید.

مرد که تا کنون به چنین موردی برخورد نکرده بود، گفت: حاج خانم شرمنده ،دارو را نمی شه پس داد . کمکی دیگه ای احتیاج دارید در خدمتم.

دارو فروش که یک چشمش به انبوه مشتریان ایستاده در صف بود و چشم دیگرش به زن، نیم نگاهی به کیسه داروها کرد و گفت:اگر این داروها را با بیمه تهیه کرده باشید قیمتی ندارد .نهایتا ۱۵۰۰ تومان می شود.

ماجرا که برای مرد جالب شده بود قید مشتریانش را زد و باز پرسید: مسمومیت بچه تان بر طرف شد؟ اگه درست یادم باشه صبح با یه دختر بچه کوچیک اینجا آمدید.

زن که از یک طرف از دست کنجکاوی های مرد کلافه شده بود و از طرف دیگر واقعا در مضیقه قرار داشت ترجیح داد رک و پوست کنده ماجرا را برای مرد تعریف کند تا هم خیال او را راحت کند و هم خود را از این استرس رنج آور برهاند.پس برای شروع تک سرفه ای کرد و گفت:صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم زهرا تب کرده. فکر کردم از همین سرما خوردگیهای معمولیه که هر چند وقت یکبار می گیره.

وقتی داشتم پاشویه اش می کردم متوجه شدم که معده اش آشوبه و حالت تهوع داره. تا وقتی به درمانگاه ببرمش چند با آب زرده معده بالا آورد و ضعف شدید داشت. دکتر وقتی معاینه اش کرد گفت احتمالا مسمومیت غذایی پیدا کرده و با مصرف این داروها تا غروب خوب میشه. با ۲۰۰۰ تومان داخل کیفم این داروها را تهیه کردم و یک مقدار ماست گرفتم تا با کته و ماست شکم بچه ام را سیر کنم.
اما هنوز به خانه نرسیده بودم که پسر همسایه مان که دکتراست کودک مریض را بر روی دستم دید و از سر دلسوزی وسط همان کوچه بار دیگر او را معاینه کرد و چند تا سوال از من پرسید.

وقتی متوجه شد که پزشک در مانگاه بیماری او را مسمومیت تشخیص داده و وقتی داروهایش را دید به شدت عصبانی شد و به من گفت نیازی نیست که داروها را به زهرا بدهم چون باعث مریضی دخترم نه غذای فاسد که میکروب خطرناکی است که از طریق هوا وارد لایه های مغزیش شده و اگر او را زود به بیمارستان نرسانم خدای نکرده دچار فلج مغزی می شود.

مرد گفت: مننژیت

زن که انگار اسم آشنایی را شنیده باشد سریع گفت: آره همین کلمه را گفت. حالا باید این بچه یتیم را به بیمارستان برسانم و گرنه نمی دونم چه بلایی به سرش می آد. تا اینجاش هم خدا کمک کرد که پسر همسایه مان زهرا را دید و تشخیص درست مریضی اش را داد حالا هم شما کمک کنید این داروهای دست نخورده را پس بگیرید تا من بتوانم با پولش بچه ام را به بیمارستان ببرم. ما بقی اش هم خدا بزرگه.

مرد داروخانه چی هیچ نگفت و از اینکه با کنجکاویش باعث عذاب زن شده بود شرمنده شد. از پیش زن رفت و پس از مدتی با دسته ای اسکناس بازگشت و گفت: دکتر داروخانه به من سپردند که به شما بگویم اگر برای درمان زهرا باز هم نیاز به کمک داشتید روی ما حساب کنید.

زن که اینبار اشکانش را از سر شوق نمی توانست کنترل کند نگاهی قدر شناسانه به مرد کرد و از داروخانه بیرون رفت و مرد داروخانه چی زن را دید که وقتی پایش را از آخرین پله داروخانه بر زمین گذاشت سرش را به سوی آسمان برد و نفس تنگ حبس شده در سینه اش را به یکباره بیرون داد.

منبع:جهان نیوز
سلام..

"سگ باهوش!!!"


قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند .

اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.


مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!1744337bve7cd1t81


نتیجه اخلاقی :

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.

و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
53258zu2qvp1d9v

موفق باشين و شاد..ياعلي.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

داستان ازدواج یک مهندس با دختر بیل گیتس

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر (دانشجوی رشته مهندسی صنایع): نه! من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر «بیل گیتس» است
پسر: آهان اگر اینطوریه، قبول است

پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر: اما این مرد جوان، قائم مقام «مدیرعامل بانک جهانی» است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم

پدر: اما این مرد جوان داماد «بیل گیتس» است
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود


نتیجه اخلاقی ۱: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی را برگزینید.
نتیجه اخلاقی ۲: می شود با فکر، از هیچ، همه چیز ساخت.
یه مدینه،یه بقیعه،یه امامی که حرم نداره،
سینه زنهاش،کسی نیست تا،روی قبرش یدونه شمع بذاره،
دل بی تاب،دیگه شد آب،که توو آفتاب نه سایبونی داره،
نه یه خادم،نه یه زائر،نه کنارش یه روضه خونی داره،
امون ای دل،امون از غریبی...
سلام

می شه از طرف من به همه دنیا بگین؟؟؟


به جست و جوى روحم رفتم
ولى نتوانستم ببینمش
به جست و جوى خدایم رفتم
ولى نتوانستم پیدایش كنم
به جست و جوى دل شكسته ها رفتم
و هر سه را پیدا كردم


حدود ۱۴ سال پیش داشتم پرونده دانشجویانى را كه براى نخستین بار در كلاس الهیات شركت كرده بودند، زیر و رو مى كردم. آن روز براى نخستین بار تامى را دیدم كه داشت موهایش را كه تا روى شانه هایش مى رسید، شانه مى كرد و بلافاصله در ذهنم، او را در گروه دانشجویان عجیب و غریب طبقه بندى كردم.تامى خیلى زود به برجسته ترین معترض كلاس من تبدیل شد. او دائم به این كه خدایى وجود دارد كه بدون ذره اى چشمداشت، ما را دوست دارد، اعتراض مى كرد و این حرف مرا به تمسخر مى گرفت. وقتى بالاخره امتحان آخر ترم رسید، با بدبینى از من پرسید: «فكر مى كنین كه من روزى بتونم خدا رو پیدا كنم » من با لحنى قاطع گفتم: «نه!» او پوزخندى زد و گفت: «گمانم در تمام طول ترم زور مى زدین كه درمورد من به همین نتیجه برسین.» و بعد راه افتاد و رفت. پنج، شش قدم كه از من دور شد، با صداى بلند گفتم: «فكر نكنم تو هیچوقت بتونى اونو پیدا كنى، ولى مطمئنم كه اون تو رو پیدا مى كنه.»
تامى بى آن كه برگردد، شانه هایش را بالا انداخت و رفت و من از این كه او متوجه نكته زیركانه اى كه در حرفم وجودداشت، شده باشد، كمى ناامید شدم.
***
بعدها شنیدم كه تامى فارغ التحصیل شده و از این بابت خیلى خوشحال شدم، ولى كمى بعد خبر ناراحت كننده اى را شنیدم و آن هم این كه تامى سرطان گرفته بود. قبل از این كه من پیدایش كنم، او به سراغم آمد. وقتى وارد دفترم شد، دیدم كه بدنش به شدت تحلیل رفته است. موهاى بلندش در اثر شیمى درمانى ریخته بود، ولى چشم هایش برق مى زد و لحنش براى نخستین بار، راسخ و مصمم بود. بى مقدمه گفتم: «تامى! اغلب به فكرت بودم. شنیده ام خیلى مریض بودى.»
با خونسردى جواب داد: «آره! چند وقتى هست كه سرطان دارم.»
پرسیدم: «مى تونى درباره اش با من حرف بزنى »
گفت: «البته كه مى تونم. دوست دارین چى بدونین »
گفتم: «این كه فقط ۲۴ سال داشته باشى و بدونى دارى مى میرى، چه حالى داره »
لبخند آرامى زد و گفت: «مى تونست خیلى بدتر از اینها باشه. مثلاً این كه ۵۰ساله باشى و به پشت سرت نگاه كنى و ببینى كه بزرگ ترین واقعیت هاى زندگى ات، بى بند و بارى، ظلم به بقیه و پول درآوردن باشه.»
و سپس ادامه داد: «همه چیز آخرین روز كلاس با شما اتفاق افتاد. از شما پرسیدم كه آیا مى تونم خدا رو پیدا كنم و شما با لحن قاطعى جواب دادید نه!
من خیلى از این حرف شما كه استاد الهیات هستید تعجب كردم، ولى بعدش گفتید ولى اون تو رو پیدا مى كنه.
با این كه اشتیاقى به پیدا كردن خدا نداشتم، اما خیلى به این حرف شما فكر كردم. روزى كه پزشكان از كشاله ران من غده اى رو بیرون آوردند و گفتند كه بدخیمه، براى پیدا كردن خدا اشتیاق پیدا كردم و وقتى سلول هاى سرطانى، توى بدنم پراكنده شدند، واقعاً درهاى آسمان رو كوبیدم، ولى هیچ اتفاقى نیفتاد، تا این كه یك روز صبح بیدار شدم و به جاى این كه سعى كنم به هر ضرب و زورى كه هست چیزى رو به دست بیارم، خودم رو تسلیم كنم.
تصمیم گرفتم واقعاً براى مرگ اهمیتى قائل نشم.
تصمیم گرفتم بقیه عمرم رو صرف كارهاى مهمى بكنم.
شما گفته بودین خیلى غم انگیزه كه آدم، زندگى رو بدون دوست داشتن بگذرونه، ولى از اون بدتر وقتى یه كه از دنیا برى و یادت رفته باشه به آدم هایى كه دوستشون دارى گفته باشى كه چقدر دوستشون دارى، بنابراین من كارم رو با سخت ترین بخش، یعنى گفتن این حرف به پدرم شروع كردم.
یك روز صبح وقتى پدرم داشت طبق معمول روزنامه مى خوند، بهش گفتم: پدر! مى خوام باهاتون حرف بزنم. پدرم بدون این كه چشم از روزنامه برداره گفت: خب! بزن. گفتم حرفم خیلى مهمه. پدرم روزنامه رو دو، سه سانتى پائین آورد و گفت: خب! چى مى خواى بگى؟
گفتم مى خوام بدونین خیلى دوستتون دارم.
یكهو روزنامه از دست پدرم كف اتاق ولو شد. اون دوتا كار كرد كه هرگز یادم نمى یاد توى عمرش انجام داده باشه؛ اول این كه گریه كرد، بعدش هم من رو بغل كرد و تا سپیده صبح با هم حرف زدیم.
بعد نوبت به مادر و برادر كوچكترم رسید. ما با همدیگه گریه كردیم و حرف هایى رو كه سال ها توى دلمون تلنبار شده بود، به هم زدیم.

تنها تأسف من این بود كه چرا این قدر معطل كرده بودم بعد یك روز چشم بازكردم و دیدم خدا هست. اون همه كارها رو اون جورى كه خودش مصلحت دیده بود، جور كرده بود. حق با شما بود. خدا منو پیدا كرد.»

نفسم بند آمده بود. گفتم: «تامى! مى دونى از چه حقیقت شگرفى دارى حرف مى زنى مى شه بیایى سر كلاس الهیات و اینها رو بگى »
گفت: «خیلى دلم مى خواد، ولى من دیگه فرصتى ندارم. شما از طرف من به همه دنیا بگین.»
و من قول دادم كه از طرف او به همه دنیا بگویم.
نویسنده:جان پاول
53258zu2qvp1d9v

موفق باشين..ياعلي.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.

ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.

کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟

جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.

طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،

طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.

سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:

اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.

مرد گفت طناب من کدام است ؟

ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،
خطای تو را به حساب دیگران می گذارم …

مرد قبول کرد .

ابلیس خنده کنان گفت :

عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت
در میان بنی اسرائیل عابدی بود.

وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند»

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد،

و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»

عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

ابلیس در این میان گفت:

«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛

عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت.

روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.

باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟»

عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛

گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند.

ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! »

عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند.

وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند .وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد. بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟

مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري. تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.

آسان بينديش، راحت زندگي كن
نشان 100 روزه
 .........[تصویر:  medal.png].........

هر لحظه ای که بر فرزند آدم بگذرد و او به یاد خدا نباشد ، روز قیامت حسرتش را خواهد خورد .

رسول اکرم (ص)
Wink 
شمع ها

یكی بود یكی نبود، چهار شمع به آهستگی می‌سوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آن‌ها به گوش می‌رسید:
شمع اول گفت: «من صلح و آرامش هستم، اما هیچ کسی نمی‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد.من باور دارم که به زودی می‌میرم...»
سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.
شمع دوم گفت: «من ایمان هستم.برای بیشتر آدم‌ها  دیگر در زندگی ضروری نیستم، پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم...»
سپس با وزش نسیم ملایمی، ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: «من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسان‌ها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده‌اند و اهمیت مرا درک نمی‌کنند. آن‌ها حتی فراموش کرده‌اند که به نزدیک‌ترین کسان خود عشق بورزند...»
طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.
ناگهان...
کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید.
«چرا شما خاموش شده‌اید، شما قاعدتا باید تا آخر روشن بمانید.»
سپس شروع به گریه کرد.Tears
آنگاه شمع چهارم گفت:
«نگران نباش تا زمانی که من وجود دارم، ما می‌توانیم بقیه شمع‌ها را دوباره روشن کنیم.مـن امـــید هستم
كودک با چشمانی که از اشک و شوق می‌درخشید،شمع امید را برداشت و بقیه شمع‌ها را روشن کرد.41
نور امید هرگز از زندگی‌تان خاموش مباد!317Khansariha (48)
امام علی(ع):آن کسی که در تلاش چیزی باشد یا به همه آن یا لااقل به قسمتی از آن دست خواهد یافت.
سلام..
من ،تو ، او!!!
من به مدرسه ميرفتم تا درس بخوانم .
تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي .
او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا ؟!

من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم مي گرفتم ...
تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود ...
او هر روز بعد از مدرسه کنار خيابان آدامس مي فروخت !

معلم گفته بود انشا بنويسيد و موضوع اين بود : علم بهتر است يا ثروت ؟!

من نوشته بودم علم بهتر است...،مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد
تو نوشته بودي علم بهتر است ...،شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بي نيازي
او اما انشا ننوشته بود برگه ي او سفيد بود ...،خودکارش روز قبل تمام شده بود ...

معلم آن روز او را تنبيه کرد.
بقيه بچه ها به او خنديدند.
آن روز او براي تمام نداشته هايش گريه کرد.
هيچ کس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد.
خوب معلم نمي دانست او پول خريد يک خودکار را نداشته.
شايد معلم هم نمي دانست ثروت و علم گاهي به هم گره مي خورند. گاهي نمي شود بي ثروت از علم چيزي نوشت ...

من در خانه اي بزرگ مي شدم که بهار توي حياطش بوي پيچ امين الدوله مي آمد .
تو در خانه اي بزرگ مي شدي که شب ها در آن بوي دسته گل هايي مي پيچيد که پدرت براي مادرت مي خريد ...
او اما در خانه اي بزرگ مي شد که در و ديوارش بوي سيگار و ترياکي را مي داد که پدرش مي کشيد .

سال هاي آخر دبيرستان بود بايد آماده مي شديم براي ساختن آينده .

من بايد بيش تر درس مي خواندم دنبال کلاس هاي تقويتي بودم ...
تو تحصيل در دانشگاه هاي خارج از کشور برايت آينده ي بهتري را رقم مي زد ...
او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار مي گشت ...

روزنامه چاپ شده بود هر کس دنبال چيزي در روزنامه مي گشت .

من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ي قبولي هاي کنکور جستجو کنم ...
تو رفتي روزنامه بخري تا دنبال آگهي اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردي ...
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خياباني کسي را کشته بود !!!

من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که کسي ، کسي را کشته است .
تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکس هاي روزنامه آن را به به کناري انداختي .
او اما آنجا بود در بين صفحات روزنامه :
براي اولين بار بود در زندگي اش که اين همه به او توجه شده بود !!!!

چند سال گذشت وقت گرفتن نتايج بود .

من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم .
تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت .
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود .

وقت قضاوت بود ، جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند .

من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند .
تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند .
او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند .

زندگي ادامه دارد ، هيچ وقت پايان نمي گيرد .

من موفقم : من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!
تو خيلي موفقي : تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!
او اما زير مشتي خاک است : مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او
هيچگاه در کنار هم نبوديم .
هيچگاه يکديگر را نشناختيم .
اما من و تو اگر به جاي او بوديم آخر داستان چگونه بود...؟!!

موفق باشين..يا علي.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان