1389 مرداد 14، 11:40
ییرمردی همراه با پسر جوانش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع جرکت قطار پسر که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند"
پیرمرد با لبخندی، هیجان پسرش را تحسین کرد. در کوپه، زوج جوانی بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
پسر دوباره فریاد زد پدر نگاه کن دریاچه، سنگها و ابرها حرکت می کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از پیرمرد پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟
پیرمرد گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی، می تواند ببیند!
هوشیاری غمه بزرگیه