امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

همسرم نواز با صدای بلند گفت: تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟
می شه بیای و به دختر عزیرت بگی غذاشو بخوره؟


I Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene.


من روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.


My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes.


تنها دخترم آوا، به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.


In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice.


ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.


Ava is a Nice Child, Very Intelligent for Her Age.


آوا دختری مودب و برای سن خود بسیار باهوش هست.


I Cleared My Throat and Picked Up the Bowl.
'Ava, Darling, Why Don't U Take A Few Mouthful of This Curd Rice?
Just For Dad's Sake, Dear'
Ava Softened A Bit and Wiped Her Tears with the Back of Her Hands.


گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:
چرا چند قاشق نمی خوری عزیزم؟ فقط به خاطر بابا.
آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:


'Ok, Dad. I Will Eat, Not Just A Few Mouthfuls, But The Whole Lot Of This.
But, U should...' Ava Hesitated.


باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید... آوا مکث کرد.


'Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?'


بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم می دی؟


'Promise'. I Covered the Pink Soft Hand Extended By My Daughter with Mine, and Clinched the Deal.


دست کوچک دخترم رو که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: قول می دهم.
بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.


Now I Became A Bit Anxious.
'Ava, Dear, U Shouldn't Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items. Dad does not have that kind of Money Right now. Ok?'


ناگهان مضطرب شدم. گفتم: آوا، عزیزم، نباید برای خرید کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا اونقدر پول نداره. باشه؟


'No, Dad. I Do Not Want Anything Expensive'.
Slowly And Painfully, She Finished Eating The Whole Quantity.


"نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام." و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.


I Was Silently Angry With My Wife For Forcing My Child To Eat Something That She Detested.


در سکوت از دست همسرم عصبانی بودم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بود.


After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation.


وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد.


All Our Attention Was On Her.
'Dad, I Want to Have My Head Shaved Off, This Sunday!'

Was Her Demand...

همه نوجه ما به او جلب شده بود.
آوا گفت: من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه!


'Atrocious!' Shouted My Wife, 'A Girl Child Having Her Head Shaved Off?
Impossible!' 'Never in Our Family!' My Mother Rasped.
'She Has Been Watching Too Much Television. Our Culture is Getting Totally Spoiled with These TV Programs!'


همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بیاندازه؟ غیرممکنه! نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت: فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود می شه!


'Ava, Darling, Why Don't You Ask For Something Else? We Will Be Sad Seeing You With A Clean-Shaven Head.'


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.


'Please, Ava, Why Don't You Try To Understand Our Feelings?'


خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟


I Tried To Plead With Her.
'Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice'.
Ava Was in Tears. 'And You Promised To Grant Me Whatever I Ask For. Now, You Are Going Back On Your Words.


سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: "بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟" آوا در حالی که اشک می ریخت ادامه داد: "و شما به من قول دادی که هر چی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟"


It Was Time For Me To Call The Shots.
'Our Promise Must Be Kept.'


حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش!


'Are You Out Of Your Mind?' Chorused My Mother And Wife.


مادر و همسرم با هم فریاد زدن: "مگر دیوانه شده ای؟"


'No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honor Her Own. Ava, Your wish Will be Fulfilled.'

پاسخ دادم: "نه. اگر ما به قولی که می دیم عمل نکنیم، اون هیچ وقت یاد نمی گیره به قول خودش احترام بذاره. آوا! آرزوی تو برآورده می شه"


With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful.


آوا با سر تراشیده شده و صورت گرد، چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود.


On Monday Morning, I Dropped Her At Her School.
It Was A Sight To Watch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom...
She Turned Around And Waved. I Waved Back With A Smile.


صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دخترم با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.


Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted,
'Ava, Please Wait For Me!'


در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من هم بیام.


What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy.
'May Be, That Is The in-Stuff', I Thought.


چیزی که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه...


'Sir, UR Daughter Ava is Great indeed!'
Without introducing Herself, A Lady Got out Of the Car,
And Continued, 'That Boy Who is Walking Along With Your Daughter is My Son.


خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، بدون آن که خودش رو معرفی کنه گفت: دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده است. و در ادامه گفت: پسری که داره با دختر شما می ره پسر منه.


He is Suffering from Leukemia'.
She Paused To Muffle Her Sobs.
'Harish Could Not Attend The School For The Whole Last Month.
He Lost All His Hair Due To The Side Effects Of The Chemotherapy.


اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو آروم کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.


He Refused To Come Back To School Fearing The Unintentional But Cruel Teasing Of The Schoolmates.


نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره اش کنند.


Ava Visited Him Last Week, And Promised Him That She Will Take Care Of The Teasing Issue. But, I Never Imagined She Would Sacrifice Her Lovely Hair For The Sake Of My Son!


آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرش رو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو برای پسر من فدا کنه.


Sir, You And Your Wife Are Blessed To Have Such A Noble Soul As Your Daughter.'


آقا! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.


I Stood Transfixed And Then, I Wept.
'My Little Angel, You Are Teaching Me How Selfless Real Love Is...


سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من یاد دادی که عشق واقعی یعنی چه...


"The Happiest People On This Planet Are Not Those Who Live On Their Own Terms, But Those Who Change Their Terms For The Ones Whom They Love!"
Think About It


خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آن جور که می خوان زندگی می کنن. بلکه کسانی هستن که خواسته های خودشون رو به خاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر می دهند.
به این مسئله فکر کنین.
منبع

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
دو داستان خیلی کوتاه :


امید
شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خيره می‌شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببريد.
فرشتگان پرسيدند چرا؟ پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او اميد به بخشش داشت.

------------------------------------------------------------------------------------------

عاشق
امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.
امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت: عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند .

نشان 100 روزه
 .........[تصویر:  medal.png].........

هر لحظه ای که بر فرزند آدم بگذرد و او به یاد خدا نباشد ، روز قیامت حسرتش را خواهد خورد .

رسول اکرم (ص)
اندکی آهسته

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض 30 دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت.
از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد.
از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلونزن اولین انعام خود را دریافت کرد.
خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد.
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلونزن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند.
در طول مدت 30 دقیقه ای که ویلون زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند.
بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون زن شد.
وقتیکه ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد.
نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.
هیچکس نمیدانست که این ویلون زن همان”جاشوا بل” یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است، و نوازنده ی یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، میباشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تئاتر های شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.
این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت های مردم بود.
نتیجه: آیا ما در شرایط معمولی و ساعات نامناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟
لحظه ای برای قدردانی از آن توقف میکنیم؟
آیا نبوغ و شگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره میتوانیم شناسایی کنیم؟
یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
اگر ما لحظه ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟


هميشه خواستني ها داشتني نيست، هميشه داشتني ها خواستني نيست . . .

روزی کارمندی نامه ای به رئیسش می نویسد و از او درخواست افزایش حقوق می کند. با این مضمون:





Dear Bo$$
In thi$ life, we all need $ome thing mo$t de$perately.. I think you $hould be under $tanding of the need$ of u$ worker$ who have given $o much $upport including $weat and $ervice to your company.

I am $ure you will gue$$ what I mean and re$ pond $oon .

Your$ $incerely,

Marian $hih






به نظر شما رئیس چگونه به او پاسخ می دهد؟






روز بعد کارمند نامه ای با مضمون زیر دریافت می کند:








Dear Marian


I kNOw you have been working very hard. NOwadays, NOthing much has changed. You must have NOticed that our company is NOt doing NOticeably well as yet.

NOw the newspaper are saying the world`s leading ecoNOmists are NOt sure if the United States may go into aNOther recession. After the NOvember presidential elections things may turn bad.

I have NOthing more to add NOw. You kNOw what I mean.
.
کاسه ی چوبی

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.
پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.
داستان زندگي موش در مزرعه!!!


موش ازشکاف ديوارسرک کشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست؟ مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز کردن بسته بود.

موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت: « کاش يک غذاي حسابي باشد.»

اما همين که بسته را باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛ چون صاحب مزرعه يک تله موش خريده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد. او به هرکسي که مي رسيد، مي گفت:

« توي مزرعه يک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يک تله موش خريده است.»



مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تکان داد و گفت:
آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب باشي، به هر حال من کاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد

ميش وقتي خبر تله موش را شنيد، صداي بلند سرداد و گفت:

«آقاي موش من فقط ميتوانم دعايت کنم که توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي داني که تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش که دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود».

موش که ازحيوانات مزرعه انتظار هم دردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تکان داد و گفت:

« من که تا حالا نديده ام يک گاوي توي تله موش بيفتد.!»

او اين را گفت و زير لب خنده اي کرد و دوباره مشغول چريدن شد.



سرانجام، موش نا اميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فکر بود که اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟

در نيمه هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببيند.
او در تاريکي متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا مي کرده، موش نبود، بلکه يک مارخطرناکي بود که دمش در تله گير کرده بود. همين که زن به تله موش نزديک شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد.

صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند.

بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت. زن همسايه که به عيادت بيمار آمده بود، گفت:

«براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست.»


مرد مزرعه دار که زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.

اما هرچه صبر کردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي کردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني کند تا با گوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد.

روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد. تا اين که يک روز صبح، درحالي که از درد به خود مي پيچيد، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد.

افراد زيادي در مراسم خاک سپاري او شرکت کردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديک تدارک ببيند.


حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فکر مي کرد که کاري به کار تله موش نداشتند!

موفق باشين..ياعلي.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

سلام

یک داستان تقریبا کوتاه ...
(داستانی متفاوت در رابطه با امام حسین(ع) !!!!)


مسافر آسمانی زمین

چند روز بود که باران می بارید! خیال قطع شدن هم نداشت! نمی دانم دوباره آسمان روی زمین چه چیزی دیده بود که دل نازکش شکسته بود و اشک چشمانش دست از سر دل من بر نمی داشت و دل من مثل پرنده ای که سخت است نگاه داشتنش توی دست...مدام بال و پر می زد....رهایش که می کردم به چشمانم زل می زد.............نه دوست داشت بماند و نه می خواست که برود!

شب شده بوده . صدای سه تار همسایه تازه وارده کنار دستی! زدن مضراب باران به پنجره اتاق! خیره شدن افکارم به آرزوهایم! شنیدن دوباره مرگ کلی آدم بی گناه توی بمب گذاری در هتلی در هند ! بوی نم خاک روی تراس! آیا تمام زندگی همین است که میبینی؟ هجوم بی رحمانه دوباره ذهنم!

صدای سه تار بهانه ای بیشتر داد دست آسمان و من! تنهایی ام حوصله مرا نداشت! از خونه زدم بیرون!

پشت در توی راهرو صدای سه تار .... پرنده توی قفس سینه ام نشسته را رها کرد! ! عجب سازی!

بدون اراده من دلم مرا سمت خانه همسایه برد ! در زدم !

تا به خودم بیام که چرا اون موقع شب در خونه ای را زدم که هیچ شناختی از اهالی داخلش ندارم و اصلا علت در زدنم را به اونها چی باید بگم............ در خونه باز شد!

و دختری با تعجب به من نگاه کرد!

صدای سه تار قطع شد ....دلم برگشت سر جاش! و صدای مردی:

ـ آیناز کیه؟

و چند لحظه بعد پسری حدودا ۳۰ ساله با ته ریشه طلایی و موهای نسبتا بلند آشفته با صورتی که هنوز از جایی که با سازش اونجا رفته بود ......برنگشته بود........پشت در ظاهر شد!

ـ ببخشید مزاحم شدم.......راستش...به ساعتم نگاه کردم....ساعت دوازده نیمه شب بود......راستش صدای سازتون........

ـ عذر می خوام صدای سازم بلند بود ببخشید زمان از دستم در می ره.......دیگه نمی زنم.....

ـ نه نه اصلا............برعکس.............می شه بیام داخل از نزدیک بشنوم!

داخل اتاق شدم.............سه تار روی صندلی نشسته بود! و پیانویی گوشه اتاق و یک نی روی طاقچه!

بوی سیب می آمد!

و یک تابلوی بزرگ و سیاه سفید که قسمتهایی از آن رنگ سبز عجیبی داشت!........چهره مردی که از صورتش فقط چشمانش پیدا بود و باقی صورتش با شال سبز رنگی پوشانده شده بود.................نگاه چشمان آن تابلو لحظه ای دلم را آواره کرد! لحظه ای گویا حسودی ام شد به آن شال سبز! نمی توانستم چشم از نگاه آن مرد جدا کنم! باران تند تر می بارید!

ـ این تابلو نقاشی هست که من چند ماه هر وقت می خواستم چشمهای مرد را بکشم بی اختیار گریه می کردم!به قدری که نمی تونستم ببینم چی می کشم..برای همین نمی تونستم بکشم!تا این که یک شب به خاطره اینکه بتونم صورت نقاشییم را بکشم خیلی انجیل خوندم.....انقدر که خوابم برد و توی خواب ...خواب حضرت عیسی را دیدم که به من گفت کشیدن نقاشی چشم امام حسین کار چشم نیست.........چشمت را ببند...با دلت بکش.....و بعد امام حسین را دیدم که به من یک پیاله آب داد.....فکر کنم اون موقع چشمهایش را کامل دیدم........عاشق شدم!.......یک جورهایی با دنیا و آدمهاش غریبه شدم!...فردا که بیدار شدم پای تابلو به قدری اشک ریختم و با چشم بسته کشیدم که از هوش رفتم ! ولی تمام تابلو را کشیدم!

این اولین حرفهایی بود که من از همسایه تازه واردمون می شنیدم. اسمش مسیح بود.....ارمنی بود ولی فکر می کنم هم یکی از مسیحی ترین آدمها بود و هم از من خیلی مسلمون تر بود!

نماز های صبحش هم قضا نمی شد! می گفت توی نماز می شه صدای ساز کائنات را شنید! می شه رها شد و از قانون های زمین دل برید! می گفت کاش شما مسلمونها می دونستید سوره ناس چه نعمت بزرگیه!

یک بار یک ماه تمام فقط یک آیه از قرآن را مدام معنایش را می خواند و به اون فکر می کرد!

زیاد اهل حرف زدن نبود! خیلی فکر می کرد! و می گفت خواهرش آیناز فیلتر آشفتگی های ذهنشه! ذهنش را صاف می کنه!به شوخی بهم می گفت تو که خواهر نداری تنهاییت یک جورهایی فلجه! یعنی تا آخر عمر هم فلج می مونه و می خندید!

خوشحال بودم دوستی پیدا کرده بودم که جنسه آدمهایی که می دیدم نبود! کسی که بلد بود به چیزهایی بیشتر از خوردن و خندیدن و شهوت و پول فکر کنه! یک جورهایی مثل هیچ کس نبود حتی مثل خودش!

صدای سازش هنوز توی گوشمه!

اکثرا سه تار می زد! یادم نیست تا بارون می اومد سه تار می زد یا تا اون می زد بارون می اومد!

یک روز بهم گفت عاشق دختری شده به اسم الهام.......می گفت نمی دونم بهش بگم یا نه و اون روز پیانو زد! و دلم من هم با زدن ساز او رفت.......پر کشید از این همه دلتنگی مرا رها کرد!

یک شب هم صدای نی از توی خونشون می اومد............رفتم پیشش........چشماش از بس گریه کرده بودند باز نمی شد.........

ـ پسر چی شده؟

و بلند گریه کرد................

ـ می ترسم امسال به محرم نرسم.....................................................................................

و تا نیمه های شب نی می زد ..........چشمان آن نقاشی هم گویی خیس شده بود!

فردای آن روز که دیدمش هیچ وقت یادم نمی رود

داشت نقاشی می کشید...نقاشی سیاه سفیدی که .....دستی از ابرها به سمت زمین دراز شده بود و می خواست چیزی را تعارف کند هنوز نیمه کاره بود.................

به من نگاه کرد

ـ دیشب دوباره خواب امام حسین را دیدم......بهم گفت نگران نباش به محرم رسیدی! و یک انار سرخ به من تعارف کرد و گفت این انار قلب توست که در بهشت رسیده؟ توی خوابم مردی را دیدم که کنار دختره کوچکش ایستاده بود و به من معصومانه نگاه می کرد..............امام حسین به من گفت.............قلبت را به او بده صلاح نیست دختره معصومش بدون پدر بزرگ بشه ...هیچ کسی را نداره طفل بی گناه! و آرام گفت نگران نباش به محرم رسیدی! به نظر تو تعبیرش چیه؟و بدون اینکه نظر من را بشنوه به نقاشیش نگاه کرد........باید انار را قرمز بکشم ......یک تسبیح سبز هم دوست دارم دور دستش بکشم!.......... نمی دانم به الهام بگویم دوستش دارم یا نه! مدتهاست سه تارم را کوک نکردم!............ باید حافظ بخوانم! .........راستی به این فکر کرده ای که آدمی زاد خود معجزه است و به دنبال معجزه می گردد!....... چه قدر سرگشته است؟ آدمی را می گویم.......... چرا؟....... چه انگیزه زیبایی می تواند خلقت ما را توجیه کند!............ امشب باید زود تر نمازم را بخوانم!...........این تابلو که انقدر عاشقش هستی مال تو!........ راستی به اولین دیداره خودت با خدا فکر کردی؟........... چه قدر زمین قشنگه!.............چه قدر خوشبختم که خواب او را دیدم!........ چه قدر همه را دوست دارم!...... راستی به تو گفته بودم وقتی ساز می زنم احساس می کنم کسی نتها را از جایی دور می آورد کنار گوش من می خواند!........... تسبیح سبز! آره فکر کنم قشنگ می شه؟

اون شب حال عجیبی داشت!

نیمه های شب بود که آیناز (خواهرش) به من زنگ زد.گیج خواب بودم.........صدایش در نمی آمد............فقط گفت مسیح توی بیمارستانه!

بیمارستان که رفتم خانواده مسیح گریه می کردند و دختر کوچکی با یک پیر زن هم کنار انها ایستاده بود.آیناز به سختی برام توضیح داد که شب یک دفعه صدای سه تار مسیح قطع شد.....رفتم توی اتاقش دیدم روی صندلی نشسته و سازش توی دستشه...و نگاهش به نقاشیه نیمه کارش خیرست.......بهش که دست زدم .....سرد بود..........توی دستش یک کاغذ بود که توش خواسته بود.......توش خواسته بود قلبش......قلبش را اهدا کنیم............و صدای گریش بلند شد.............برادرم سکته مغزی کرده بود....

شوکه شده بودم...............

و پیرزن آرام گفت اگه دوست شما این کار را نمی کرد.....چه بلایی سر نوه من می اومد......بدون مادر! منم که دیگه....

به دختر کوچک نگاه کردم................بچه ها چه قدر شبیه فرشته هاند!

خندید و اومد توی آغوش من!

ماه ها گذشت! یک روز مردی که قلب مسیح را گرفته بود پیش من اومد گفت می شه بریم اتاق مسیح

رفتیم................توی اتاق دنبال یک چیزی می گشت.............دخترش را بغل کردم و همین جور خیره شدم به اون مرد.....................

سریع تابلوی نیمه کاره مسیح را گرفت............بلند بلند شروع کرد به گریه کردن....چشمهایش را بست.....تا شب توی اتاق بود........تابلو تمام شد...........یک انار سرخ در تابلویی سیاه سفید که دستانی که از آسمان آمده بود و دور آن تسبیح سبز رنگی بود آن را به کسی تعارف می کرد

به من نگاه کرد........سبک شدم!می دانستم باید کاری را تمام کنم ولی نمی دانستم چه کاری؟

اشک چشمم را پاک کردم

ـ راستی به نظر شما به الهام بگویم دوستش دارم؟

و مرد بدون اینکه قبلا موسیقی بداند شروع کرد به سه تار زدن

بوی سیب می آمد!

باران می بارید!

چند روز بود که باران می بارید! خیال قطع شدن هم نداشت! نمی دانم دوباره آسمان روی زمین چه چیزی دیده بود که دل نازکش شکسته بود و اشک چشمانش دست از سر دل من بر نمی داشت و دل من مثل پرنده ای که سخت است نگاه داشتنش توی دست...مدام بال و پر می زد.........رهایش کردم.......به من نگاه هم نکرد.........پر زد .................رفت!

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
ويلي : تو اينجا چكار مي كني؟
چارلي : خوابم نمي برد. قلبم داشت آتش مي گرفت.
ويلي : خوب، معلومه غذا خوردن بلد نيستي! بايد يه چيزي راجع به ويتامين و اين حرفها ياد بگيري.
چارلي : اون ويتامين ها چه فايده اي داره؟
ويلي : اونا استخوناتو درس مي كنن.
چارلي : آره، اما قلب آدم كه استخون نيست.

مرگ فروشنده / آرتور ميلر / ترجمه : ع. نوريان
وبلاگ من :▲ روز
پرسید عشق چیست؟
گفتم آتش است.
پرسید: دیده ای؟
گفتم: نه ، سوخته ام.
سلام دوستان عزیزم.
مدتی که باهاتون آشنا شدم و در خدمتتون بودم خیلی ازتون استفاده کردم. بهم کمک کردید.عوضش من براتون کاری نکردم. شایدهم دل بعضی هاتون رو شکستم و با حرفهای گنده تر از دهنم ناراحتتون کردم. الان از ته ته دلم پشیمونم و امیدوارم عذرمو بپذیرید و شمام از ته ته دل حلالم کنید. ازین به بعد دیگه نمی تونم بیام. دیگه هیچوقت نمیام. مواظب خودتون و همدیگه باشید.خواهر برادرای خوب همدیگه باشید. هدفتون یادتون نره. دعا می کنم که همه مون بتونیم انسانانه زندگی کنیم. شمام دعا کنید و عملا زندگیتون رو هم دراین جهت اداره کنید. به امید خدا.
فراموشتون نمی کنم و دوستتون دارم، تک تکتون رو. دعام کنید.
خدانگهدار همه و در پناه رحمت او
[تصویر:  jupiter_ir_vis.jpg]
دلیل اینکه سعی می‌کنم عشق عمیق را وارد داستان‌هایم نکنم این است که وقتی این سوژه خاص وارد قصه می‌شود، تقریبا امکان ندارد که بتوان درباره چیزی دیگر جز عشق حرف زد. خوانندگان خوش ندارند چیز دیگری جز درباره عشق بشنوند. حرف عشق که پیش می‌آید خواننده خرفت می‌شود، مشاعر خود را از دست می‌دهد. وقتی عاشق قصه به عشق راستین خود می‌رسد، اینجا دیگر پایان قصه است؛ حتی اگر آنی و دمی است که جنگ جهانی سوم شروع شود و آسمان از بشقاب‌پرنده سیاه شده باشد، باز هم قصه به آخر رسیده است.
حرفه‌ای‌ترین لطیفه دنیا(گفتگو با کورت‌وونه‌گات) / همشهری داستان دی‌ماه / علی‌اصغر بهرامی
وبلاگ من :▲ روز
Heart 
یک داستان جالب آب
یک داستان جالب آب





استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.

بعد از شاگردان پرسید:

به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟

شاگردان جواب دادند:

50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم

استاد گفت:

من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست

. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم،

چه اتفاقی خواهد افتاد؟

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.

استاد پرسید:

خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند

و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.

استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟

شاگردان جواب دادند: نه

پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.

استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.

اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.

اشکالی ندارد.. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.

اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.

فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است..

اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.

به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید

و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

به زندگی هر جور نگاه کنی اون طور خواهی دید!

اگه دیدت به زندگی زلال باشه زلال خواهی دید!

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.

زندگی همین است
واقعا قشنگ بود واقعا...
اما این داستانم خوندنش خالی از لطف نیست!!!

بودا به دهی سفر كرد . زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد . كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید.

بودا به كدخدا گفت: یكی از دستانت را به من بده، كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : حالا كف بزن
كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: هیچ كس نمی‌تواند با یك دست كف بزند

بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمیتواند به تنهایی هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند. بنابراین مردان و پول‌هایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساخته‌ است!
رسول الله (ص): «المجاهد من جاهد نفسه فی الله»؛ مجاهد کسی است که برای خدا با نفس خود مبارزه کند.
برید کنار من اومدم...Khansariha (48)
هیچی دیگه نمیتونه جلوی ترکمو بگیره...
خدایا به امید تو...317
داستان مار و زنبور


بین یک مار و یک زنبور مکالمه‌ای صورت گرفت، زنبور ادعا کرد زهرِ من کشنده تر از زهرِ تو است ولی چون هیکلم کوچک تر است آدم‌ها باورشان نمی آید که زهر من می میراند و چون مُردن را به خودشان القاء نمی کنند، زهر من تأثیر واقعی اش را نمی ‌کند و این ترس مردم از هیکل توست که مردم را می‌کشد و نه زهر تو.

بالاخره بنا شد برای اثبات ادعای زنبور برنامه‌ای ترتیب دهند. قرار بر این شد هر دو بروند در کلونِ - قفل قدیمی- درِ باغی کمین کنند تا وقتی که باغبان آمد و انگشت خود را داخل کلون کرد که در را باز کند، روز اول مار انگشت باغبان را نیش بزند و زنبور بیرون بپرد و روز دوم کار را برعکس کنند، همین کار را کردند.
در روز اول، باغبان یک مرتبه احساس کرد چیزی دستش را گزید، دستش را بیرون آورد و دید زنبوری پر زد و رفت، یک کمی مقاومت کرده ودستش را مکید و رفت دنبال کارش، پیش خود گفت زنبور بود و چیزی نبود.

روز بعد، زنبور نیش زد و مار خودش را از سوراخ نشان داد، باغبان فریاد زد وای! مار دستم را گزید، و بیهوش شد.

موفق باشين و شاد..
ياعلي.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

یه داستان باحال :

خانمی وارد داروخانه می‌شه و به دکتر داروساز می‌گه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه می‌گه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟ خانمه توضیح می‌ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه.

چشم‌های داروسازه چهارتا می‌شه و می گه: خدا رحم کنه، خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد..... هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد


بعد از این حرف خانمه دستش رو می بره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!ـ
هر جای دنیایی دلم اونجاست... 5353
پوريا جان
خيلي جالب بود...
اما يكم دلم گرفت!
...
خوشبختي توپي است كه وقتي مي غلتدبه دنبالش مي دويم و وقتي متوقف ميماندبه ان لگد ميزنيم
شاتو بريان


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان