امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
سنگتراش


روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.
سلام317

بهشت فروشی ( داستان حکمت آمیز )



[تصویر:  L128255458612.jpg]



هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.


آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. [b]زبیده خاتون (همسر خلیفه)
با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:


- بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت:

- بهشت می سازم.



همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:

- آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:

- می فروشم.





- قیمت آن چند دینار است؟

- صد دینار.

زبیده خاتون گفت:

- من آن را می خرم.




بهلول صد دینار را گرفت و گفت:

- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.



بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.


وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.


صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:



- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.


بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:


- به تو نمی فروشم.

هارون گفت:

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

بهلول گفت:

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.


هارون نارحت شد و پرسید:

- چرا؟

بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!



گردآوری : پایگاه اینترنتی تکناز

...........
یا کریم






[/B]
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


هوالجمیل

پادشاهی پس از اين كه بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد.
شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید:
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم
و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...

(
1872 )
لئو تولستوی

هوالحبیب


جنگجویی از استادش پرسید: بهترین شمشیرزن کیست؟استادش پاسخ داد: به دشت کنار صومعه برو.
سنگی آنجاست. به سنگ توهین کن.
شاگرد گفت: اما چرا باید این کار را بکنم.سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت: خوب پس با شمشیرت به آن حمله کن.
شاگرد پاسخ داد: این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند.
و اگر با دست هایم به آن حمله کنم, انگشتانم زخمی می شوند، و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارند.
من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست؟
استاد پاسخ داد:
بهترین شمشیرزن به آن سنگ می ماند، بی آنکه شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند!

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
حکایتی زیبا از علامه جعفری

از علامه جعفری می پرسند چی شد که به این کمالات رسیدی ؟! ایشان در جواب خاطره ای از دوران طلبگی تعریف میکنن و اظهار میکنند که هر
چه دارند از کراماتی ست که بدنبال این امتحان الهی نصیبشان شده :«ما در
نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم . خیلی مقید بودیم که ، در جشن ها و ایام
سرور ، مجالس جشن بگیریم ، و ایام سوگواری را هم ، سوگواری می گرفتیم ،
یک شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) اول شب نماز مغرب و
عشا می خواندیم و یک شربتی می خوردیم آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور
ترتیب می دادیم . یک آقایی بود به نام آقا شیخ حیدر علی اصفهانی ، که نجف
آبادی بود ، معدن ذوق بود . او که ، می آمد من به الکفایه ، قطعا به وجود
می آمد جلسه دست او قرار می گرفت .
آن ایام مصادف شده بود با ایام قلب الاسد (۱۰ الی ۲۱ مرداد ) که ما خرما
پزان می گوییم نجف با
۲۵ و یا ۳۵ درجه خیلی گرم می شد . آنسال در اطراف
نجف باتلاقی درست شده بود و پشه های بوجود آمده بود که ، عربهای بومی را
اذیت می کرد ما ایرانیها هم که ، اصلا خواب و استراحت نداشتیم . آنسال
آنقدر گرما زیاد بود که ، اصلا قابل تحمل نبود نکته سوم اینکه حجره من رو
به شرق بود . تقریبا هم مخروبه بود . من فروردین را در آنجا بطور طبیعی
مطالعه می کردم و می خوابیدم . اردیبهشت هم مقداری قابل تحمل بود ولی
دیگر از خرداد امکان استفاده از حجره نبود . گرما واقعا کشنده بود ، وقتی
می خواستم بروم از حجره کتاب بردارم مثل این بود که وردست نان را از داخل
تنور بر می دارم ، در اقل وقت و سریع !
با این تعاریف این جشن افتاده بود به این موقع ، در بغداد و بصره و نجف ،
گرما ، تلفات هم گرفته بود ، ما بعد از شب نشستیم ، شربت هم درست شد ،
آقا شیخ حیدر علی اصفهانی که ، کتابی هم نوشته بنام « شناسنامه خر » آمد.
مدیر مدرسه مان ، مرحوم آقا سید اسماعیل اصفهانی هم آنجا بود ، به آقا
شیخ علی گفت : آقا شب نمی گذره ، حرفی داری بگو ، ایشان یک تکه کاغذ
روزنامه در آورد .
عکس یک دختر بود که ، زیرش نوشته بود « اجمل بنات عصرها » « زیباترین
دختر روزگار » گفت : آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می کنم . اگر
شما را مخیر کنند بین اینکه با این دختر بطور مشروع و قانونی ازدواج کنید
– از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع
نباشد – و هزار سال هم زندگی کنید . با کمال خوشرویی و بدون غصه ، یا
اینکه جمال علی (ع) را مستحبا زیارت و ملاقات کنید . کدام را انتخاب می
کنید .
سوال خیلی حساب شده بود . طرف دختر حلال بود و زیارت علی (ع) هم مستحبی .
گفت آقایان واقعیت را بگویید . جا نماز آب نکشید ، عجله نکنید ، درست
جواب دهید. اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در
کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت : سید محمد! ما یک چیزی بگوئیم نری
به مادرت بگوئی ها؟معلوم شد نظر آقا چیست؟ شاگرد اول ما نمره اش را گرفت!
همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا
شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) اینطور فرمودند مگر ما قدرت
داریم که خلافش را بگوئیم. آقا فرمودند دیگه! خوب در هر تکه خنده راه می
افتاد. نفر سوم گفت : آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی (ع) معروف است
که فرموده اند « یا حارث حمدانی من یمت یرنی » (ای حارث حمدانی هر کی
بمیرد مرا ملاقات می کند) پس ما انشاالله در موقعش جمال
علی (ع) را
ملاقات می کنیم! باز هم همه زدند زیر خنده، خوب ذوق بودند. واقعا سوال
مشکلی بود. یکی از آقایان گفت : آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟
گفتی آن هم شرعی صد در صد؟ آقا شیخ حیدر گفت : بلی گفت : والله چه عرض
کنم (باز هم خنده حضار ) نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من.
دیدم که نمی توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدی، گفتم : من یک
لحظه دیدار علی (ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی دهم. یک وقت
دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه
به خواب و بیهوشی بلند شدم. اول شب قلب الاسد وارد حجره ام شدم، حالت غیر
عادی، حجره رو به مشرق دیگر نفهمیدم، یکبار به حالتی دست یافتم. یک دفعه
دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه
ای که شیعه و سنی درباره امام علی (ع) نوشته در این مرد موجود است. یک
جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم این آقا کیست؟ گفت : این
آقا خود علی (ع) است، من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان
جلسه، کاغذ رسیده دست نفر نهم یا دهم، رنگم پریده بود. نمی دانم شاید
مرحوم شمس آبادی بود خطاب به من گفت : آقا شیخ محمد تقی شما کجا رفتید و
آمدید؟ نمی خواستم ماجرا را بگویم، اگر بگم عیششون بهم می خوره، اصرار
کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند.
خدا رحمت کند آقا سید اسماعیل ( مدیر ) را خطاب به آقا شیخ حیدر گفت :
آقا دیگر از این شوخی ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ
زندگی من است».

منبع

یه چیزی هم الآن خوندم اگه اشتباه نکنم به نقل از پسرش :
علامه می گفتند: «بعد از جریان دیدار با امام علی (ع)، کتاب ها را که باز می کردم فکر می کردم؛ اینها را من قبلا خوانده ام»

منبع

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
[تصویر:  ____20110116_1544360739.jpg]

سید محمدباقر نجفی در خاطره‌ای از علامه محمد تقی جعفری چنین می‌گوید:در سال های اوایل دهه ۵۰، روزی با ایشان از كنار بازار بزرگ تهران عبور می كردیم. به من گفت: پسرم ، این‌جا بازار است، جایی كه كالا ایده آل اعلا محسوب می‌شود و پول محور ارزش ها! لحظاتی در چهارراه گلوبندك ایستادیم كه ماشین‌ها رد شوند و بتوانیم عبور كنیم. وقتی به نزدیكی داروخانه‌ای رسیدیم، مكثی كرد و ایستاد و نگاهی به داخل آن انداخت. پرسیدم: آیا این جا كاری دارید؟ در پاسخ گفت:
كاری دارم، ولی مدرك ورود ندارم! سپس كاغذ سفیدی از جیب درآورد و بی آنكه به من نشان دهد، آن را مچاله كرد و دوباره در جیب نهاد و با تبسّمی، شعری را زمزمه كرد و به راه خود ادامه داد.

دو روز بعد، وقتی در كتابخانه‌اش به انتظار دیدارش نشسته بودم، آن كاغذ مچاله شده را در گوشه ای از پتویی كه روی آن می‌نشست، دیدم. وقتی آن را برداشتم، دیدم نسخه دكتر است كه برای همسر بیمارش نوشته و ۱۲ روز از تاریخ آن گذشته است. فهمیدم مدرك ورودی كه می گفت، پول بود كه آن روز نداشت.
ناگفته ای از علامه جعفری
به روایت دکتر علی رضا مخبر دزفولی
فکر می کنم در آخرین سال حیات مبارک علامه بزرگوار، مرحوم علامه جعفری بود که این توفیق بزرگ را یافتیم که میزبان ایشان در سمیناری با عنوان «اسلامی شدن دانشگاه» در دانشگاه های اهواز باشیم.
در جریان سخنرانی ایشان در محل آمفی تئاتر دانشکده علوم در دانشگاه شهید چمران، به دلیل استقبال کم نظیری که از ناحیه اساتید و دانشگاهیان از این سخنرانی شده بود، تعداد زیادی از کسانی که به شوق دیدار حضرت ایشان به محل سخنرانی هجوم آورده بودند، پشت در های بسته مانده بودند. به توصیه اکید ایشان درهای سالن باز شد.
تعدادی از دانشگاهیان وارد شدند و در بین ردیف های صندلی های سالن نشستند ولی کماکان تعدادی در ورودی سالن به شکل متراکمی سرپا ایستاده بودند.استاد مشغول سخنرانی بودند. در گرماگرم صحبت، ایشان ناگهان فرمایششان را قطع کردند و فرمودند: من از دیدن این عزیزان معذّبم که با این فشار اینجا ایستاده اند. بعد به آنها اشاره کردند و گفتند بیائید روی سن بنشینید.
ناگهان استاد برخاستند و عبای سفید و پاکیزه خود را بی هیچ ترتیبی و تعارفی از دوش خود برداشتند و زیر پای دانشجویان انداختند و فرمودند: زمین کثیف است روی این بنشینید!
با اشاره استاد، همه کسانی که در آستانه در ایستاده بودند به روی سن هجوم آوردند و دور تا دور استاد نشستند.در آن لحظه من به چهره استاد خیره نگاه می کردم، لبخندی بر لب استاد نقش بسته بود که تا ملکوت خدا ادامه داشت.
باور کنید این حرکت استاد از هزار سخنرانی بر ذهن مستمعین موثّرتر بود.
وقتی از زبان فرزند ایشان شنیدم که می گفت پدرم هر آنچه را که می گفت خودش به آن عمل می کرد، یاد این خاطره افتادم و احساس کردم که شاهد خوبی بر این ادعای شگرف است و استاد به عنوان یکی از قله های رفیع و دست نیافتنی دین و دانائی و اخلاق و فضیلت نماد و نمونه ای از این دستور آسمانی بود که «مردم را به سوی خوبی ها با غیر از زبان خود دعوت کنید».

منبع

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
سلام303


***چگونه زیستن***


پیرزنی 91 ساله بعد از یك زندگی شرافتمندانه چشم از جهان فرو بست. وقتی خدا را ملاقات كرد از خدا چیزهایی پرسید كه همواره دانستن آنها باعث آزارش شده بود.

مگر غیر از این است كه تو خالق بشر هستی؟ مگر غیر این است كه همه را یكسان و برابر آفریدی؟ پس چرا مردم با هم رفتار بد دارند؟

خدا جواب داد هر انسانی كه وارد زندگیتان می شود درسی را به شما می آموزد و با این درسهاست كه چیزهای مختلفی از زندگی، مردم و ارتباطات اجتماعی فرا می گیرید.


پیرزن كاملا گیچ شده بود، پس از آن خداوند شروع به شكافتن مساله نمود. وقتی شخصی به تو دروغ می گوید به تو می آموزد كه حقیقت همیشه آن گونه نیست كه وانمود می كنند پس تو می فهمی كه صداقت همیشه آشكار نیست. اگر می خواهی از درون قلبهایشان مطلع شوی باید نقابهایی را كه زده اند كنار بزنی و ماسك خودت را هم برداری و اجازه دهی تا مردم خود واقعی تو را ببینند.


وقتی كسی از تو چیزی را می دزدد به تو می آموزد كه هیچ چیز همیشگی نیست و اینكه همیشه قدر داشته هایت را بدان و از آنها نهایت استفاده را ببر ‌چرا كه ممكن است روزی آنها را از دست بدهی. حتی اگر این داشتنی ها، یك دوست خوب یا پدر و مادر و یا عزیزترین شخص زندگیت باشد. چرا كه فقط امروز آنها در كنار تو هستند و باید قدر آنها را بدانی. وقتی كسی به زندگیت لطمه و خسارتی وارد می كند به تو می فهماند كه پیمانهای انسانی ترد و شكننده هستند. پس محافظت و مراقبت از جسم و روحت بهترین كار ممكن است كه می توانی انجام دهی.


وقتی كسی تو را تحقیر كرد به تو می آموزد كه هیچ دو نفری مثل هم نیستند. اگر با مردمی مواجه شدی كه با تو فرق داشتند، از ظاهر وعمل آنها در موردشان قضاوت نكن به كنه و اصل آنها رخنه كن و آنگاه از قلبت نظر سنجی كن . وقتی كسی قلب تو را شكست به تو می آموزد كه دوست داشتن همیشه این معنی را نمی دهد كه شخص مقابل هم تو را دوست داشته باشد اما با این وجود به عشق پشت نكن چون وقتی شخص مناسبت را یافتی آرامش و لذتی را كه او همراه خود می آورد تمام سختی های گذشته ات را مبدل به نیك فرجامی خواهد كرد.


وقتی كسی با تو دشمنی كرد به تو می آموزد كه هر كسی ممكن است اشتباه كند در این لحظه بهترین كاری كه می توانی انجام دهی این است كه آن شخص را بدون هیچ ریا و خودنمایی عفو كنی، بخشیدن كسانی كه باعث آزار شما می شوند مشكل ترین كاری است كه می توان انجام داد.


وقتی كسی را كه دوست داشتی به تو خیانت می كند به تو می آموزد تا مقاوم نبودن در برابر وسوسه ها بزرگترین معضل بشر است. در برابر وسوسه ها مقاوم باشید كه اگر به این مهم عمل نمایید پاداشتان را میگیرید.


وقتی كسی تو را فریب می دهد به تو می آموزد كه حرص و آز ریشه در بدبختی دارد.


از ته دل آرزو كن تا رویاهایت به واقعیت بپیوندد این اصلا مهم نیست كه خواسته هایت چقدر بزرگ باشند. به موفقیت هایت بیندیش اما هرگز اجازه نده تا وسواس فكری بر اهدافت پیروز گردد. فكرهای منفی را در تله مثبت اندیشی نابود كن .


وقتی كسی تو را مسخره می كند به تو می آموزد كه هیچ شخصی كامل نیست.


مردم را با شایستگی هایی كه دارند بپذیر و كم و كاستی هایشان را تحمل كن.


هرگز شخصی را بخاطر عیوبی كه قادر به كنترل آن نیست از خود طرد مكن . پیرزن كه تا این لحظه محو صحبت های خدا بود نگران این مساله شد كه هیچ درسی توسط انسانهای خوب به بشر داده نمی شود؟


خدا گفت ظرفیت بشر برای دوست داشتن ، بزرگترین هدیه من به بشر است هر عملی كه از عشق سر می زند به تو درسی می آموزد.

وقتی كسی به تو عشق می ورزد به تو می آموزد كه عشق ،‌مهربانی، فروتنی، صداقت، حسن نیت و بخشش می تواند هر نوع شر و بدی را خنثی نمایند.

در برابر هر عمل خیر، عمل شری نیز وجود دارد این تنها بشر است كه اختیار كنترل و برقراری توازن بین اعمال نیك و بد را دارد.


وقتی در زندگی كسی وارد می شوید ببینید می خواهید چه درسی به او بدهید...

دوست دارید معلم عشق باشید یا بدی؟ و وقتی با زندگی دنیوی وداع گفتید برای من نیكی به ارمغان می آورید یا شر و بدی؟ برای خود راحتی بیشتر فراهم می سازید یا درد وعذابی سخت؟ شادی بیشتر یاغم بیشتر؟

***************

یا خالق



Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


بسم الله الرّحمن الرّحیم

تو این تاپیک قراره داستانک بذاریم
اگه می پرسین داستانک چیه اینو بخونین
داستانک
هم میتونین داستانک ها و داستان های مینیمالیستی که تو سایتا یا کتاب ها مجله ها یا روزنامه های مختلف خوندین رو بذارین ، هم میتونین اگه میخواین داستانک های نوشته ی خودتونو بذارین
علاوه بر تمام قوانین کلی کانون این قوانین هم در این تاپیک برقرارن :
1. هر داستانکی که از جای دیگه ای باشه و در این تاپیک گذاشته بشه باید منبعش و نام نویسندش (اگه تو اون منبع نامش باشه ) نوشته بشه
2. در مورد داستانک هایی که خود کاربرا نوشتن ، باید خود اون کاربر ذکر کنه که داستانک از خودشه و نقل قول و کپی کردن اون داستانک در جایی بیرون از کانون بدون اجازه ی نویسنده ممنوعه
3.داستانک هایی که تو این تاپیک قرار داده میشن باید زیر 150 کلمه باشن (هرچی کمتر بهتر)

این تاپیک فقط جای داستانکه یعنی داستان کوتاه کوتاه . برای داستان های کوتاه و داستان های بلند تر باید ترجیحا از تاپیک داستان های کوتاه و خواندنی و یا تاپیک های دیگه ای که مخصوص داستان هستن استفاده کنین .

نظرتاتتونو تو پیغام خصوصی یا همین جا بهم بگین

برای حفظ انسجام تاپیک پست های غیر داستانک پاک میشن ، ولی قبلش خونده میشن

اگه شروع کردین به نوشتن داستانک از خودتون ، بحث و تبادل نظر یا تو تاپیک بنویس انجام میشه یا اگه نیاز بشه یه تاپیک جدید براش ایجاد میکنیم ، ولی تو این تاپیک ترجیحا بحث و تبادل نظر نکنید

ممنون53

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
بسم الله الرّحمن الرّحیم

ماشین


از در نمایشگاه وارد شد و به سمت فروشنده رفت.


نگاهی به ماشین ها انداخت. سینه اش را صاف کرد و گفت:"سلام آقا یه پراید تمیز مدل دو یا سه سال قبل میخوام. فقط سالم باشه ."


فروشنده سر را بالا آورد و گفت: "اینا همه پرایدن. انتخاب کنید؛ در خدمتم."

- "نه یک تمیزش رو معرفی کنید. برای مسافرکشی می خوام. نمی خوام که همیشه اسیر تعمیرگاه باشم."

- "میشه برید بعد از افطار بیاید؟"

- "چرا؟"

- "آخه ... با زبون روزه نمی شه دروغ گفت."


نویسنده : محمد رضا مهاجر

منبع

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)

بیان عشق واقعی !


یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسی ؛ آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند ؛ برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند .شماری دیگر هم گفتند:”با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی” را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست ؛ و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند ؛ داستان کوتاهی تعریف کرد:


یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که: ((عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود)).قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.
پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود!!


منبع
بسم الله الرّحمن الرّحیم

بدرقه

- "مامان چرا پشت سر بابا آب می ریزین؟"
- "که بره و سلامت برگرده"

بغض امانش را برید.

- "اون زمانی که شما و بابا مکه بودین، داداش که خواست بره، پشت سرش آب نریختم"

پدر بند پوتین هایش را محکم کرد و گفت" خوش به حال داداشت..."



نویسنده : محمد رضا مهاجر
منبع
روز ازدواج پسر نادرشاه افشار

نادرشاه افشار پس از بخشیدن دوباره تاج و تخت هند به "محمد شاه گورکانی" پادشاه هندوستان ، خواست یکی از دختران او را به همسری نصراﷲ میرزا دومین پسر خود درآورد . از سویی دیگر دستور تشکیل جلسه با شکوهی از اندیشمندان و خردمندان هند را در کاخ پادشاهی داد . محمد شاه گورکانی پس از دیدن آن همه از دانشمندان کشورش در کاخ اش به پادشاه ایرانزمین گفت تا کنون هیچ گاه این همه اندیشمند و خردمند در کاخ ما دیده نشده بود . نادرشاه خندید و به او گفت اگر گوشت به حرف خردمندانت بود ، من هم اکنون در حال جنگیدن با سپاه یاغی عثمانی بودم و مرا به هند چکار ؟ ...
نصراﷲ میرزا فرزند نادر به پدر گفت چه لزومی بود در روز مراسم ازدواج من این همه عالم اینجا بیاید و پدر دستی بر شانه اش گذاشت و گفت تو باید اینها را ببینی و بشناسی اینها بهترین دوستان تو هستند . ارد بزرگ اندیشمند کشورمان می گوید : (چه فریست زندگی را ، آنگاه که برآزندگان را نشناسی ؟ و در خود بپیچی ؟ ) .
گفته می شود پس از بازگشت سپاه پیروز ایران از هند ، محمدشاه گورکانی دستور داد بخشی از کاخ اش ، محل همیشگی درس و بحث اندیشمندان هندی باشد
...

نشان 100 روزه
.........[تصویر:  medal.png].........

[تصویر:  94569885795166256103.jpg]
تنها راه رهایی مان ابراز عشق به اوست
عاشق خدا باشیم تا شیطان عاشق ما نباشد
[تصویر:  banner2.gif]
[تصویر:  jangjooyan.png]
به نام خدا

داستاک دریا

پدرش از سال ها پیش قول داده بود یک بار ببردش دریا. به دریاچه نزدیک شهرشان که رسیدند پدرش گفت این هم دریا. کمکش کرد از ماشین پیاده شود. کنار دریاچه ی کوچک رفتند. دست و پایش را حسابی در آب خیس کرد. موقع برگشتن به پدرش گفت" بابا دستت درد نکنه خیلی دوست داشتم دریا رو حس کنم".بعدش با عصای سفیدش یه سمت ماشین راه افتاد. اشک از گوشه ی چشم پدر سرازیر شد.


نویسنده : محمد رضا مهاجر


منبع
مرام ما ایرانیان

پدر فلسفه اردیسم "ارد بزرگ" جمله بسیار عبرت آموزی دارد او می گوید : (از مردم غمگین نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت .) و در جای دیگر می گوید : (آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . )
شادی پی و بن شتاب دهنده رشد و بالندگی جامعه است شاید اگر این موضوع مورد توجه سلوکیان غم پرست و جنگجویان عرب و مغولهای متجاوز بود دامنه حضور آنها در سرزمین های تحت سیطره شان بیش از آن می شد که امروز در تاریخ می خوانیم .
آنچه ایرانیان را محبوب جهانیان نموده وجود خصلت شادی و بزم در میان آنان در طی تاریخ بوده است . خویی که با سکته هایی روبرو بوده اما پاک شدنی نیست . شادی ریشه در پاک زیستی ما دارد برای همین استثمارگر و یاغی نشدیم چون شادی را در دوستی دیدیم همانگونه که ارد بزرگ می گوید : (شادی کجاست ؟ جایی که همه ارزشمند هستند .) عزت و احترام هم را حفظ می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و به حقوق خویش و هم میهنانمان احترام می گذاریم اینست مرام ما ایرانیان ...
نشان 100 روزه
.........[تصویر:  medal.png].........

[تصویر:  94569885795166256103.jpg]
تنها راه رهایی مان ابراز عشق به اوست
عاشق خدا باشیم تا شیطان عاشق ما نباشد
[تصویر:  banner2.gif]
[تصویر:  jangjooyan.png]
لاک پشت
لاك پشت پشتش‌ سنگين‌ بود و جاده‌هاي‌ دنيا طولاني.

مي‌دانست‌ كه‌ هميشه‌ جز اندكي‌ از بسيار را نخواهد رفت.

آهسته آهسته‌ مي‌خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه‌ دور بود.

سنگ‌پشت‌ تقديرش‌ را دوست‌ نمي‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباري‌ بر دوش‌ مي‌كشيد.

پرنده‌اي‌ در آسمان‌ پر زد، سبك؛

و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا كرد و گفت: اين‌ عدل‌ نيست، اين‌ عدل‌ نيست.

كاش‌ پُشتم‌ را اين‌ همه‌ سنگين‌ نمي‌كردي.

من‌ هيچ‌گاه‌ نمي‌رسم. هيچ‌گاه. و در لاك‌ سنگي‌ خود خزيد، به‌ نيت‌ نااميدي.
خدا سنگ‌پشت‌ را از روي‌ زمين‌ بلند كرد.


زمين‌ را نشانش‌ داد. كُره‌اي‌ كوچك‌ بود.
و گفت: نگاه‌ كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس‌ نمي‌رسد.
چون‌ رسيدني‌ در كار نيست. فقط‌ رفتن‌ است. حتي‌ اگر اندكي. و هر بار كه‌ مي‌روي، رسيده‌اي.


و باور كن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاكي‌ سنگي‌ نيست،

تو پاره‌اي‌ از هستي‌ را بر دوش‌ مي‌كشي؛ پاره‌اي‌ از مرا.
خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمين‌ گذاشت.


ديگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگين‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور.
سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتي‌ اگر اندكي؛


و پاره‌اي‌ از(او) را با عشق‌ بر دوش‌ كشيد.

ﺗﻮ ﺭﺍ نمی ﺩﺍﻧﻢ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎی ﺧﻮﺏِ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ روزهای ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ
ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻛﻪ یک ﺭﻭﺯ ﺑﺮ ﺩﻟﻤﺎﻥ می ﻧﺸﻴﻨﺪ
ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﻣﺤﻮ ﺷﺪﻥ ﻏﻢ های ﺩﻳﺮﻳﻨﻪ ﻣﺎﻥ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
روزی ﺍﺯ ﺭﺍﻩ می ﺭﺳﺪ
ﻭ ﻣﺎ برای یک ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ
آنچنان ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ زندگی ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ است.. 2uge4p4 53258zu2qvp1d9v
 قرار عاشقی...


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان