ارام باش که گمگشته تو نزد خداست...
با شتاب از پلهها بالا آمد. چهار طبقه را پيمود تا سرانجام گلداني كه پشت پنجره پاگرد گذاشته بودند نمايان گشت و سپس قاب عكسي كه پشت در زده بود. دختري با پوشش ايراني؛ ظرف اناري در دست. نقش لبخندي روي چهرهاش نشست. برايش نشانه بركت بود. هر وقت آن را ميديد يادش به آباداني و رونق ميافتاد.
كليد را در قفل در چرخاند. در باز شد. خانه به رويش آغوش گشود. به درون فرو رفت.
كيف و كيسهاش را به روي روشن زمين نهاد. خوشحال بود. سر ماه بود. از اينكه كرايه را به حساب صاحب خانه ريخته بود خوشحال بود. هر وقت به كسي پولي ميداد بركت و فراواني و پايندگياش را طرح و تصوير ميزد؛ هم براي او هم براي خودش!
لباسهايش را از تن در آورد و به سراغ يخچال رفت. آبي خورد و گلويي تازه كرد.
نشست. گرسنه بود. ناهار نخورده بود. با خود گفت: بهتر است اول به صاحب خانه زنگ بزنم و بگويم كه كرايه اين ماه را به حسابش واريز كردهام.
سراغ كيفش رفت تا فيش بانكي را بردارد و از روي آن شماره پيگيري را پاي تلفن بخواند.
اما...! هر چه گشت نبود!! اين جا را بگرد... آنجا را بگرد... جيب مانتويش را... رفت توي پلهها را نگاهي انداخت... اثري نبود كه نبود!!
حالا چگونه با چه سندي بگويد پول را واريز كرده است؟ آن هم براي كسي كه اهل بازار است و اول ماه يك عالم پول به حسابش ميرود و از آن بر ميگردد!!
درمانده شد. كلافه بود. با خود گفت: نكنه توي راه انداختهام... تصور اينكه بايد چهار طبقه برود پايين و توي پلهها و حياط و دم در و كوچه و خيابان را بگردد خستهترش ميكرد.
هيچ به باورش نميآمد كه از دستش افتاده است و او نفهميده. دوباره شروع كرد به گشتن كيف و جيبهايش. اما نبود. انگار كه آب شده و رفته تو زمين.
يك آن يادش آمد به اين باورش كه ((در پيشگاه خداوند هيچي گم نميشه.)) نفس عميقي كشيد. كمي خودش را آرام كرد و دلداري داد:
حتما پيدا ميشه. يه جايي همين دور و بر است. شايد تو ندوني و نبينيش اما خدا ميبينه و ميدونه كجاست.
اين بود كه رو به خدا شروع به گفتگو با او كرد:
خدايا تو ميدوني و من نميدونم... تو عليمي... تو عالم الغيبي... اگه توي راه انداختم و خبر نشدم تو خبر داري و ميتوني نگهش داري... تو حفيظي... يا خير الحافظين هر جا هست نگهش دار كه من دارم ميام...
يادش به سليمان افتاد كه بادها مسخر او بودند. انگار كه از اين تصور جاني تازه در او دميده باشند. خستگي از يادش رفت. جلدي لباسهايش را پوشيد. كنار در دوباره نفس عميقي كشيد. تمركز كوتاهي گرفت و به خدا گفت: به باد بگو دستش را روي آن بگذارد تا من برسم.
توي پلهها را خوب نگاه كرد هيچ نبود. توي حياط هيچ نبود... دم در رسيد و بعد تا سر كوچه همه جا چشم ميچرخاند اثري نبود...
به خيابان رسيد. حتي توي سطلهاي زبالهاي كه سر كوچه بود سرك كشيد مبادا كه با خرده ريزههايي كه ته جيبش بود و توي آن انداخته بود رسيدش را هم انداخته باشد! هيچ نبود.
آهسته ميپوييد و نگاه جستجوگرش همه جا را ميپاييد. تازه ميفهميد كه چقدر كاغذ آن هم از آن فيشهايي كه او به دنبالش ميگشت روي زمين ريخته است. به هر كدام كه ميرسيد نگاه ميكرد. نه نبود...
كمكم داشت به سر خيابان و بانكي كه آنجا كارش را انجام داده بود نزديك ميشد. پياده رو بود و شمشادهاي سبز و انبوهي كه گويا نبض زندگي بودند و جدول و جوي آبي در كنار آن؛ بينشان از قطرهاي. چشم به راه بارانهاي پيدرپي بسيار!
از دور متوجه چند كاغذ شد كه نقش بر زمين دراز كشيدهاند و در حوالي آن مهربان بانوي باد گيسو فروهشته به دامن، رام و آرام و مهرانگيز نشسته بود.
به چند قدمي آن كه رسيد ديد يكي از آنها از بقيه نوتر و سرزندهتر است و خواهش آن دارد كه دستان صاحبش او را بردارد.
خم شد و آن را برداشت. با ديدن آن، نقش لبخندي رضامند روي چهرهاش نشست. زانوانش ميلرزيد و ميل خميدن داشت. خداي بادها و شمشادها و پياده روها و ديوارها و زمين امانتدارنده و پذيرنده را شايسته تعظيم و سجده دريافت. به زمين افتاد...
لحظهاي ديگر مهربان بانوي باد به كرنش به احترام خميد. پريشاني موهايش را به يك سو رها كرد و عزم وزيدن كرد... كاغذها در هوا پخش و پريشان گشتند...