امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

الو ... الو... سلام

کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟
پس چرا کسي جواب نميده؟
يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس .بله با کي کار داري کوچولو؟
خدا هست؟
باهاش قرار داشتم..
قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من ميشنوم .کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ...
هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم .
صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثي نه چندان طولاني:نه خدا خيلي دوستت داره.مگه کسي ميتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگي خدا باهام حرف بزنه گريه ميکنما...
بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛
بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد
وگفت :خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم ميخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست نداري بزرگ بشي؟
آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟
نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟
نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل بقيه که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن. مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نيستيم؟
پس چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اينطوري نمي شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...
کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت. کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .دنيا براي تو کوچک است ...
بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي... کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت...........
[تصویر:  05_blue.png]
چندین سال پیش در المپیک معلولین ،
در سیاتل، نه شرکت کننده معلول جسمانی و یا ذهنی در خط شروع دو صد مترقرار گرفتند .
با صدای شلیک، همه هر چند بدون عجله اما با شور و اشتیاق برای برنده شدن،

شروع به دویدن کردند


در این میان پسری زمین هخورد (روی آسفالت لغزید )
و شروع به گریه کرد.
هشت نفر دیگر صدای پسرک را شنیدند،
سرعتشان را کم کردند و به عقب نگاه کردند.
همه با یک نظر به عقب ،تصمیم به برگشت گرفتند.
یک به یک آنها .یک دختر که معلول ذهنی بود خم شد
و پسرک را بوسید و گفت:
این خوبش می کنه.
همه نه نفر دست در دست هم به مسابقه ادامه دادند تا از خط پایان گذشتند.
همه در استادیوم ایستادند و برای چندین دقیقه آنها را تشویق کردند


چیزی که در زندگی اهمیت بیشتری دارد
از بردن خودمان مهمتر است.
آنچه بدرستی در زندگی اهمیت دارد کمک به این است که دیگران ببرند،
حتی اگر موجب به عقب برگشتن و تغییر مسیرمان باشد .
[تصویر:  05_blue.png]

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشه شده است :

کودک که بودم میخواستم دنیا را تغییر دهم .
بزرگتر که شدم متوجه شدم
دنیا خیلی بزرگ است باید انگلستان را تغییر دهم .

بعد ها انگلستان را هم خیلی بزرگ دیدم
تصمیم گرفتم تنها شهرم را تغییر دهم .

در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم .

اینک که در استانه مرگ هستم میفهمم
که اگر روز اول تنها خودم را تغییر داده بودم
شاید میتوانستم دنیا را هم تغییر دهم !!!!!!!!
[تصویر:  05_blue.png]
[تصویر:  qwy5u.jpg]




صبح

که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود، با خودش گفت
: "
هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی

داشت
!

فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود
"
هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت

پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود

"
اوکی امروز

دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد
!

روز بعد که

بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود
!!!
فریاد زد،ایول!!!! امروز درد سر

مو درست کردن ندارم
!
[highlight=#ffffff]نتیجه...[/highlight]
همه چیز به نگاه کردن تو بر می گرددمیتوانی از زندگی ات لذت ببری یا نا امید
شی
535353



Khansariha (56)شرمنده جای دیگه ای پیدا نکردم اینجا گذاشتم











[تصویر:  11966327979550411256.jpg]
   
ای فرزند آدم.....



من به هر آنچه بگویم *باش* می شود.مرا در آنچه امر کرده ام اطاعت کن تا تورا
   
چنان قرار دهم که به هر چه بگویی *باش* بشود.
   
        53برای ماندگاری رویایی جز پاکی نداشته باش53

[تصویر:  nasimhayat.png]    
[img=0x70]http://www.full-dl.com/wp-content/themes/sms-persia/css/images/nazar.gif[/img]
.
.
.
.
کانونمونو چشم نکنن..
رسیدن به کمال

در نیویورک، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمیشود...

او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره. کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند...

پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی میگذارد که دیگران با اون رفتار میکنند.

و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم میزدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی میکردند. شایا پرسید: بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا میدونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمیخوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها میکنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید: آیا شایا میتونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر میکنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش میکنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه میدونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همین که شایا برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی آروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه آرومی بزنه... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و میتونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون میرفت و بازی تمام میشد... اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!!

تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود میتونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2!!!

شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: برو به 3!!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...!

شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...

پدر شایا درحالیکه اشک در چشمهایش بود گفت:
اون 18 پسر به کمال رسیدند...


این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیم
هیچکدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم
اطرافیان ما هم همینطورند
پس بیاید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیم
بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو
آسمان فرصت پرواز بلندی است
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
ﺗﻮ ﺭﺍ نمی ﺩﺍﻧﻢ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎی ﺧﻮﺏِ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ روزهای ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ
ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻛﻪ یک ﺭﻭﺯ ﺑﺮ ﺩﻟﻤﺎﻥ می ﻧﺸﻴﻨﺪ
ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﻣﺤﻮ ﺷﺪﻥ ﻏﻢ های ﺩﻳﺮﻳﻨﻪ ﻣﺎﻥ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
روزی ﺍﺯ ﺭﺍﻩ می ﺭﺳﺪ
ﻭ ﻣﺎ برای یک ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ
آنچنان ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ زندگی ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ است.. 2uge4p4 53258zu2qvp1d9v
 قرار عاشقی...
روزي مردي خواب عجيبي ديد.

ديد كه رفته پيش فرشته ها و به كارهاي انها نگاه مي كند .

هنگام ورود دسته ي بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند وتند تند نهمه هايي را كه توسط پيكها از زمين مي رسند باز مي كنند و انها را داخل جعبه هايي مي گذارند.

مرد از فرشته اي پرسيد: شما داريد چكار مي كنيد؟

فرشته در حالي كه داشت نامه اي را باز مي كرد گفت : اينجا بخش دريافت است و ما دعاها و تقاضاهاي مردم را از خداوند تحويل مي گيريم .

مرد كمي جلوتر رفت . باز دسته ي بزرگي از فرشتگان را ديد كه كاغذ هايي را داخل پاكت مي كنند و انها را توسط پيكهايي به زمين مي فرستند .

مرد پرسيد :شماها چكار مي كنيد ؟

يكي از فرشتگان با عجله گفت : اينجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت هاي خداوند را براي بندگان به زمين مي فرستيم .

مرد كمي جلوتر رفت ويك فرشته را ديد كه بيكار نشسته .

مرد با تعجب از فرشته پرسيد : شما اينجا چه مي كنيد وچرا بيكاريد؟

فرشته جواب داد : اينجا بخش تصديق جواب است . مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده بايد جواب بفرستند ولي عده ي بسيار كمي جواب مي دهند .

مرد از فرشته پرسيد :مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد : بسيار ساده فقط كافيست بگويند:
خدايا شكر
یا عباس

یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت.
بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت.
پرسش این بود :
شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید.
از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید.
سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند ،
یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است.
یک خانم یا آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را سوار کنید.
کدام را انتخاب خواهید کرد؟
دلیل خود را شرح دهید.
پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید !
.


شخصی که استخدام شد
دلیلی برای پاسخ خود نداد.
او نوشته بود: سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می‌مانیم .
شرح حکایت همه می پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است ،
ما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند. چرا؟
زیرا ما هرگز نمی‌خواهیم داشته‌ها و مزیت‌های خود را (ماشین) از دست بدهیم .

[تصویر:  05_blue.png]
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟
سقراط به او گفت: "فردا به كنار نهر آب بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم. صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به كنار رود رفت.

سقراط از او خواست كه دنبالش به راه بیفتد. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.

جوان نومیدانه تلاش كرد خود را رها كند، امّا سقراط آنقدر ‌قوی بود كه او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند كه رنگش به كبودی گرایید و بالاخره توانست خود را ‌خلاصی بخشد.

‌همین كه به روی آب آمد، اولین كاری كه كرد آن بود كه نفسی بس عمیق كشید و هوا را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید "زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." ‌

سقراط گفت: "هر زمان كه به همین میزان كه اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، ‌تلاش خواهی كرد كه آن را به دست بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد.
او که حافظ توست هرگز نخواهد خوابید ...

2uge4p4 Khansariha (69) 2uge4p4
ارام باش که گمگشته تو نزد خداست...
با شتاب از پله‌ها بالا آمد. چهار طبقه را پيمود تا سرانجام گلداني كه پشت پنجره پاگرد گذاشته بودند نمايان گشت و سپس قاب عكسي كه پشت در زده بود. دختري با پوشش ايراني؛ ظرف اناري در دست. نقش لبخندي روي چهره‌اش نشست. برايش نشانه بركت بود. هر وقت آن را مي‌ديد يادش به آباداني و رونق مي‌افتاد.
كليد را در قفل در چرخاند. در باز شد. خانه به رويش آغوش گشود. به درون فرو رفت.
كيف و كيسه‌اش را به روي روشن زمين نهاد. خوشحال بود. سر ماه بود. از اينكه كرايه را به حساب صاحب خانه ريخته بود خوشحال بود. هر وقت به كسي پولي مي‌داد بركت و فراواني و پايندگي‌اش را طرح و تصوير مي‌زد؛ هم براي او هم براي خودش!
لباس‌هايش را از تن در آورد و به سراغ يخچال رفت. آبي خورد و گلويي تازه كرد.
نشست. گرسنه بود. ناهار نخورده بود. با خود گفت: بهتر است اول به صاحب خانه زنگ بزنم و بگويم كه كرايه اين ماه را به حسابش واريز كرده‌ام.
سراغ كيفش رفت تا فيش بانكي را بردارد و از روي آن شماره پيگيري را پاي تلفن بخواند.
اما...! هر چه گشت نبود!! اين جا را بگرد... آنجا را بگرد... جيب مانتويش را... رفت توي پله‌ها را نگاهي انداخت... اثري نبود كه نبود!!
حالا چگونه با چه سندي بگويد پول را واريز كرده است؟ آن هم براي كسي كه اهل بازار است و اول ماه يك عالم پول به حسابش مي‌رود و از آن بر مي‌گردد!!
درمانده شد. كلافه بود. با خود گفت: نكنه توي راه انداخته‌ام... تصور اينكه بايد چهار طبقه برود پايين و توي پله‌ها و حياط و دم در و كوچه و خيابان را بگردد خسته‌ترش مي‌كرد.
هيچ به باورش نمي‌آمد كه از دستش افتاده است و او نفهميده. دوباره شروع كرد به گشتن كيف و جيب‌هايش. اما نبود. انگار كه آب شده و رفته تو زمين.
يك آن يادش آمد به اين باورش كه ((در پيشگاه خداوند هيچي گم نمي‌شه.)) نفس عميقي كشيد. كمي خودش را آرام كرد و دلداري داد:
حتما پيدا مي‌شه. يه جايي همين دور و بر است. شايد تو ندوني و نبينيش اما خدا مي‌بينه و مي‌دونه كجاست.
اين بود كه رو به خدا شروع به گفتگو با او كرد:
خدايا تو مي‌دوني و من نمي‌دونم... تو عليمي... تو عالم الغيبي... اگه توي راه انداختم و خبر نشدم تو خبر داري و مي‌توني نگهش داري... تو حفيظي... يا خير الحافظين هر جا هست نگهش دار كه من دارم ميام...
يادش به سليمان افتاد كه بادها مسخر او بودند. انگار كه از اين تصور جاني تازه در او دميده باشند. خستگي از يادش رفت. جلدي لباس‌هايش را پوشيد. كنار در دوباره نفس عميقي كشيد. تمركز كوتاهي گرفت و به خدا گفت: به باد بگو دستش را روي آن بگذارد تا من برسم.
توي پله‌ها را خوب نگاه كرد هيچ نبود. توي حياط هيچ نبود... دم در رسيد و بعد تا سر كوچه همه جا چشم مي‌چرخاند اثري نبود...
به خيابان رسيد. حتي توي سطل‌هاي زباله‌اي كه سر كوچه بود سرك كشيد مبادا كه با خرده ريزه‌هايي كه ته جيبش بود و توي آن انداخته بود رسيدش را هم انداخته باشد! هيچ نبود.
آهسته مي‌پوييد و نگاه جستجوگرش همه جا را مي‌پاييد. تازه مي‌فهميد كه چقدر كاغذ آن هم از آن فيش‌هايي كه او به دنبالش مي‌گشت روي زمين ريخته است. به هر كدام كه مي‌رسيد نگاه مي‌كرد. نه نبود...
كم‌كم داشت به سر خيابان و بانكي كه آنجا كارش را انجام داده بود نزديك مي‌شد. پياده رو بود و شمشادهاي سبز و انبوهي كه گويا نبض زندگي بودند و جدول و جوي آبي در كنار آن؛ بي‌نشان از قطره‌اي. چشم به راه باران‌هاي پي‌درپي بسيار!
از دور متوجه چند كاغذ شد كه نقش بر زمين دراز كشيده‌اند و در حوالي آن مهربان بانوي باد گيسو فروهشته به دامن، رام و آرام و مهرانگيز نشسته بود.
به چند قدمي آن كه رسيد ديد يكي از آن‌ها از بقيه نوتر و سرزنده‌تر است و خواهش آن دارد كه دستان صاحبش او را بردارد.
خم شد و آن را برداشت. با ديدن آن، نقش لبخندي رضامند روي چهره‌اش نشست. زانوانش مي‌لرزيد و ميل خميدن داشت. خداي بادها و شمشادها و پياده روها و ديوارها و زمين امانتدارنده و پذيرنده را شايسته تعظيم و سجده دريافت. به زمين افتاد...
لحظه‌اي ديگر مهربان بانوي باد به كرنش به احترام خميد. پريشاني موهايش را به يك سو رها كرد و عزم وزيدن كرد... كاغذها در هوا پخش و پريشان گشتند...
ﺗﻮ ﺭﺍ نمی ﺩﺍﻧﻢ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎی ﺧﻮﺏِ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ روزهای ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ
ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻛﻪ یک ﺭﻭﺯ ﺑﺮ ﺩﻟﻤﺎﻥ می ﻧﺸﻴﻨﺪ
ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﻣﺤﻮ ﺷﺪﻥ ﻏﻢ های ﺩﻳﺮﻳﻨﻪ ﻣﺎﻥ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
روزی ﺍﺯ ﺭﺍﻩ می ﺭﺳﺪ
ﻭ ﻣﺎ برای یک ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ
آنچنان ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ زندگی ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ است.. 2uge4p4 53258zu2qvp1d9v
 قرار عاشقی...
امروز سر چهار راه کـتـک بـدي از يـک دختـر بچـه ي هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدين قضيه دستگيرتون ميشه ...
پشت چراغ قرمز تو ماشين داشتم با تلفن حرف ميزدم و براي طرفم شاخ و شونه مي کشيدم که نابودت مي کنم ! به زمينو زمان مي کوبمت تا بفهمي با کي در افتادي! زور نديدي که اينجوري پول مردم رو بالا مي کشي و... خلاصه فرياد مي زدم که ديدم يه دختر بچه يه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ي ماشين نمي رسيد هي مي پريد بالا و ميگفت آقا گل ! آقا اين گل رو بگيريد...
منم در کمال قدرت و صلابت و در عين حال عصبانيت داشتم داد ميزدم و هي هيچي نمي گفتم به اين بچه ي مزاحم! اما دخترک سمج اينقد بالا پايين پريد که ديگه کاسه ي صبرم لبريز شد و سرمو آوردم از پنجره بيرون و با فرياد گفتم: بچه برو پي کارت ! من گـــل نميخـــرم ! چرا اينقد پر رويي! شماها کي مي خواين ياد بگيرين مزاحم ديگران نشين و ... دخترک ترسيد و کمي عقب رفت! رنگش پريده بود ! وقتي چشماشو ديدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهميدم چرا يک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب اين سوالو چند ثانيه بعد فهميدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمايي که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمي فروشم! آدامس مي فروشم! دوستم که اونورخيابونه گل مي فروشه! اين گل رو براي شما ازش گرفتم که اينقد ناراحت نباشين! اگه عصباني بشين قلبتون درد ميگيره و مثل باباي من مي برنتون بيمارستان، دخترتون گناه داره ...
ديگه نمي شنيدم! خدايا! چه کردي با من! اين فرشته ي کوچولو چي ميگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانيمو فهميده بودم! کشيده اي که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بيان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده هاي غرور بي ارزشمو زير پاهاش له ميکرد!
يه صدايي در درونم ملتمسانه مي گفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ي قدرتش که براي زدن يک نفر استفاده نمي کنه! ... اما دريغ از توان و ناي سخن گفتن!
تا اومدم چيزي بگم، فرشته ي کوچولو، بي ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتي بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سيلي پر قدرتي که بهم زد روي قلبمه! چه قدرتمند بود!
هميشه مواظب باشيد با کي درگير ميشيد! ممکنه خيلي قوي باشه و بد جور کتک بخوريد که حتي نتونيد ديگه به اين سادگيا روبراه بشين ...





[تصویر:  nasimhayat.png]
آیا شما هم برای حفظ آبروی دیگران چنین کاری می کنید؟
زماني‌ كه بچه بوديم، باغ انار بزرگی داشتيم تا جايی كه يادمه، اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن چونكه وقت جمع كردن انارها رسيده بود، 8-9 سالم بيشتر نبود، اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار
بعد از نهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم! غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين! پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم! كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورتمو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی، علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي مردي جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره! شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود...!!!Khansariha (8)
ﺗﻮ ﺭﺍ نمی ﺩﺍﻧﻢ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎی ﺧﻮﺏِ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ روزهای ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ
ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻛﻪ یک ﺭﻭﺯ ﺑﺮ ﺩﻟﻤﺎﻥ می ﻧﺸﻴﻨﺪ
ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﻣﺤﻮ ﺷﺪﻥ ﻏﻢ های ﺩﻳﺮﻳﻨﻪ ﻣﺎﻥ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
روزی ﺍﺯ ﺭﺍﻩ می ﺭﺳﺪ
ﻭ ﻣﺎ برای یک ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ
آنچنان ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ زندگی ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ است.. 2uge4p4 53258zu2qvp1d9v
 قرار عاشقی...
مسافر خسته...53258zu2qvp1d9v
مسافري خسته كه از راهي دور مي آمد ، به درختي رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدري اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويي بود ، درختي كه مي توانست آن چه كه بر دلش مي گذرد برآورده سازد...!
وقتي مسافر روي زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مي شد
اگـر تخت خواب نـرمي در آن جا بود و او مي تـوانست قـدري روي آن بيارامد.
فـوراً تختي كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !!!
مسافر با خود گفت : چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاي لذيـذي داشتم...
ناگهان ميـزي مملو از غذاهاي رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالي خورد و نوشيد...
بعـد از سیر شدن ، كمي سـرش گيج رفت و پلـك هايش به خاطـر خستگي و غذايي كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روي آن تخت رهـا كرد و در حالـي كه به اتفـاق هاي شـگفت انگيـز آن روز عجيب فكـر مي كرد با خودش گفت : قدري مي خوابم. ولي اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـري ظاهـر شـد و او را دريد...
هر يك از ما در درون خود درختي جادويي داريم كه منتظر سفارش هايي از جانب ماست.
ولي بايد حواسـمان باشد ، چون اين درخت افكار منفي ، ترس ها ، و نگراني ها را نيز تحقق مي بخشد.
بنابر اين مراقب آن چه كه به آن مي انديشيد باشيد...
-------------------------------------------------------------------------------------
مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است
جان اولیورهاینرKhansariha (8)
ﺗﻮ ﺭﺍ نمی ﺩﺍﻧﻢ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎی ﺧﻮﺏِ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ روزهای ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ
ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻛﻪ یک ﺭﻭﺯ ﺑﺮ ﺩﻟﻤﺎﻥ می ﻧﺸﻴﻨﺪ
ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﻣﺤﻮ ﺷﺪﻥ ﻏﻢ های ﺩﻳﺮﻳﻨﻪ ﻣﺎﻥ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
روزی ﺍﺯ ﺭﺍﻩ می ﺭﺳﺪ
ﻭ ﻣﺎ برای یک ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ
آنچنان ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ زندگی ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ است.. 2uge4p4 53258zu2qvp1d9v
 قرار عاشقی...
فرق بین جهنم و بهشت






روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست

دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو

در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت،

درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش

بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز

نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده

می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که

این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به

راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر

نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر

بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند



.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد،

خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق

بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود،

یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق

قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و

چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟



!'





، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد،

می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که

آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!' هنگامی که

موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد،

به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می

اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند،

این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که

یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید،

که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا

(ملکوت الهی نخواهد شد



)

[تصویر:  final%201.png]
[تصویر:  size_550x415_Kids.png?1320708461]
آسمانیها مهربانند
اگر باور نداری
دستت را به آسمان بسپار
تا دلت بارانی شود
چه جرم كرده ام اي جان و دل به حضرت تو
كه طاعت من بيدل نميشود مقبول
[تصویر:  nasimhayat.png]
[color=#32cd32]
داستان عاشق شدن حاج ارمان
یکی بود یکی نبود

خاله سوسکه اخر اردیبهشت خسته و بی حوصله نشسته بود تو خونه
داشت می گفت ای بابا به زودی تابستون می شه
ای تابستون جون می ده واسه عروسی
همه فامیلام می تونن بیان
چه بزن و بکوبی شه
تصمیم خودشو گرفت
چادر پوست پیازی شو ( پیاز قرمز یا سفیدش مورد اختلافه cheshmak ) سر کرد
کفشای پوست گردویی شو پوشید پاش
یه لبخند عاشق کور کن هم زد تو اینه
و زد تو کوچه
راهش رو گرفت و رفت تا رسید به یه کانون
اونجا یه مدیر داشت
مدیره دم در بود
تا دید یه سوسکی با این جمال داره رد می شه
گفت ای بابا حالا که شایعه ی ازدواج من تو کانون افتاده
بذار به این ندید بدید ها یه شامی هم بدم
خدا یا می بینی که من قصدم فقط اطعامه ... پس ما رو تو دل این خانوم سبزه رو بنداز
خلاصه
حاج ارمان گفت :
"خانوم سوسکه با چادر پوست پیازیت با لبخند مهربونت
داری می ری کجا ؟ "
خاله سوسکه چن قبلا داستان رو شنیده بود گفت :
" ایستیرم گدیرم همدان ... توی ایلیرم مش رمضان "
حاج ارمانم که این مدت تو کانون از بس بچه تو انجمن شبانه روزی ارسال ترکی گذاشته بودن یه مقدار ترکی راه دستش بود
زودی فهمید که یعنی :
" می خوام برم همدان و با مش رمضان ازدواج کنم "
زودی گفت :
" اووووووووووووه تا همدان می ری که با مش رمضون ازدواج کنی ؟
اون بنده خدا از اون موقع که این افسانه رو ساختن تا حالا اینقده خاطر خواه داشته
که دیگه تو همدان مش رمضون نمی مونه ؟؟!!
به جایی که این زحمت بکشی تا اونجا بری بیا با من ازدواج کن
درباره ی حسن اخلاقمم از هر کی از کانونیا بپرسی بهت می گن "
خاله سوسکه یه ذره فکر کرد
دید بد نمی گه ها بذار یه امتحانیش کنم
گفت :
" خوب جناب اگر شما عصبانی شی یه موقعی از دست من ...
منو با چی می زنی ؟ "
حاج ارمان ساده ساده زودی گفت :
" با همین شمشیرم می زنم نصفت می کنم"
قاعدتا اینجای داستان خانوم سوسکه چشم ابرو مشکی داستان ما
باید 6 پا داشت 6 تا هم قرض می کرد و در می رفت
اما از اونجایی که قبلا می توانم باهش صحبت کرده بود
و اصلا ادرس کانونم نسیم حیاتیا بهش داده بودن
و اونم عمدی وقتی اومده بود که حاج ارمان دم در واستاده باشه
زودی گفت :
" ببینم شمشیرتو ؟ "
وقتی حاج ارمان شمشیرشو نشون داد
خاله سوسکه دید که ای بابا
این شمشیر شمشیر که می گن این همه پلاستیکیه !!! اول خنده ش گرفت
بعد خودشو کنترل کرد و گفت :
" با اجازه ی بزرگترااااااااااااااااااااااااا بعلهههههههههههههههه "


برگرفته از داستان منظوم خاله سوسکه در زبان ترکی Khansariha (56)

[تصویر:  nasimhayat.png]
دهقاني در اصفهان، به در خانه ي خواجه بهاالدين صاحب ديوان رفت. با خادم سرا گفت: «با خواجه بگوي که خدا بيرون نشسته است و با تو کار دارد.» خادم رفت و عين مطلب را با خواجه گفت. خواجه به احضار او فرمان داد. چون درآمد پرسيد:
- آيا تو خدايي؟
- آري.
- چگونه؟!!!
- من پيش از اين دهخدا، خانه خدا، باغ خدا و کدخدا بودم؛ نايبان و عاملان تو، ده و باغ و خانه ام را به ظلم از من گرفتد و حال از من تنها خدا مانده است و بس!
53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v53258zu2qvp1d9v
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان