امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

بچه ام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست.
گفتم: امروز می خرم.
وقتی به خانه برگشتم فراموش کرده بودم.
بچه دوید جلو و پرسید: بابا بیسکویت کو؟
گفتم: یادم رفت!!!
بچه تازه به زبان آمده بود،
گفت: بابا بَده، بابا بَده.
بچه را بغل کردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم.
گفت: بیسکویت کو؟
دانستم که دوستی بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد.
چگونه ما میگوئیم خدا و رسول و اهل بیت او را دوست داریم، ولی در عمل کوتاهی میکنیم؟!!
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


سلام

اگه تکراری بود بگین حذفش کنم

روزی بهلول بر هارون وارد شد.

 هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. ب

هلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟

 گفت: صد دینار طلا.

بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟

گفت:...  نصف پادشاهی خود را می دهم.

بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟

هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم.

بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!

یا سید
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
«یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم درپی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


يک نفر دنبال خدا مي گشت،شنيده بود که خدا آن بالاست و عمري ديده بود که
دستها رو به آسمان قد مي کشد.پس هر شب از پله هاي آسمان بالا مي رفت، ابرها را
کنار مي زد،چادر شب آسمان را مي تکاند ، ماه را بو مي کرد و ستاره ها را زير ورو کرد.
او مي گفت: خدا حتما يک جايي همين جا هاست و دنبال تخت بزرگي مي گشت به
نام عرش؛ که کسي بر آن تکيه زده باشد. او همه ي آسمان را گشت اما نه تختي بود و
نه کسي. نه رد پايي روي ماه بود و نه نشانه اي بين ستاره ها. از آسمان دست کشيد،
آن وقت نگاهش به زمين زير پايش افتاد.زمين پهناور بود و عميق.پس جا داشت که
خدا را در خود پنهان کند.
زمين را کند،ذره ذره و لايه لايه و هر روز فروتر رفت و فروتر، خاک سرد بود و تاريک
و نهايت آن جز يک سياهي بزرگ چيز ديگري نبود
نه پايين و نه بالا، نه زمين و نه آسمان. خدا را پيدا نکرد. اما هنوز کوه ها مانده بود.
درياها و
دشت ها هم. پس گشت وگشت و گشت. پشت کوه ها و قعر دريا را، وجب به وجب
دشت را. زير تک تک همه ي ريگها را. بين همه ي سنگ ها و قطره قطره آبها را. اما
خبري نبود! از خدا خبري نبود. نا اميد شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست و جو،
آن وقت نسيمي وزيدن گرفت. شايد نسيم فرشته بود که مي گفت خسته نباش که
خستگي مرگ است. هنوز مانده است، وسيع ترين و زيباترين و عجيب ترين سرزمين
هنوز مانده است. سرزمين گمشده اي که نشاني اش روي هيچ نقشه اي نيست
نسيم دور او را گشت و گفت: “اينجا مانده است، اينجا که نامش تويي” و تازه او خودش
را ديد، سرزمين گمشده را ديد. نسيم دريچه ي کوچکي را گشود،راه ورود تنها همين
بود
و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد
خدا آن جا بود
بر عرش تکيه زده بود و او تازه دانست عرشي که در پي اش بود، همين جاست
سال ها بعد ، وقتي که او به چشم هاي خود برگشت، خدا همه جا بود؛ هم در آسمان
هم در زمين. هم زير ريگ هاي دشت و هم پشت قلوه سنگ هاي کوه، هم بين ستاره
ها و هم روي ماه ..
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


روزی وزیر هارون الرشید از کنار قبرستان رد می شد؛
دید جناب بهلول،استخوان ها را در قبرستان جابه جا می کند و دنبال چیزی می گردد،
گفت: بهلول! اینجا چه می کنی؟
بهلول گفت: امروز آمده ام اینها را از هم جدا کنم.
فرق بگذارم بین وزیر، دبیر، سرهنگ ، سرتیپ، تاجر، حمال و.... (اعضا، مدیران تالار و ... 21
می خواهم ببینم داخل اینها کدامشان وزیر است!
هرچه نگاه می کنم می بینم همه آنها مثل هم هستند.
اینها بی خود در دنیا بر سر هم می زدند.
42


التماس دعا
یا زهرا53
[تصویر:  kh.gif]
شخصی سر كلاس ریاضی خوابش برد.
وقتی زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مساله را كه روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت كرد
و بخیال اینكه استاد آنها را بعنوان تكلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فكر كرد.
هیچیك را نتوانست حل كند،
اما تمام آن هفته دست از كوشش برنداشت.
سرانجام یكی را حل كرد و به كلاس آورد.
استاد بكلی مبهوت شد، زیرا آن‌ها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود!
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


شبی در عالم رویا دیدم مُجرم شناخته شدم و مامورانی آمدند تا مرا به زندان ببرند، 


صبح آن روز ناراحت بودم كه سبب این رویا چیست؟ 


با عنایت خداوند متعال متوجه شدم كه موضوع رویا به ھمسایه ام ارتباط دارد. 


از خانواده خواستم كه جستجو كنند و خبری بیاورند، ھمسایه ام شغلش بنایی بود، 


معلوم شد كه چند روز كار پیدا نكرده و شب گذشته او و ھمسرش گرسنه خوابیده اند؛ 


به من فرمودند: وای برتو! تو شب سیر باشی و ھمسایه ات گرسنه؟!

"عارف ربانی شیخ رجبعلی خیاط "

http://rasoultalebi.blogfa.com/
[تصویر:  a7f963e5e050.gif]
‌‌‌‌
تاخودت کاری نکنی چیزی تغییر نمیکنه ..
فردی مسلمان یک همسایه کافر داشت.
هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد:
خدایا! جان این همسایه کافر من را بگیر.
مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)

زمان گذشت و مسلمان بیمار شد.
دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش ظاهر می شد.
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه ام ظاهر می کنی
و لعنت بر
آن کافر خدا نشناس!

روزی از روزها که خواست برود غذا را بردارد ،
دید این همسایه کافرِ است که غذا براش می آورد.
از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت:
خدایا! ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد.
 من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!


با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی

التماس دعا
یا زهرا53
[تصویر:  kh.gif]
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مردبه سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟



رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند وحتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند: ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی مرد با نا امیدی از آنهاتشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.

راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید.

صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی این بار مرد گفت بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب بشوم؟

راهبان پاسخ دادند تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به مابگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد

مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت ودر صومعه را زد.

مرد گفت:‌من به تمام نقاط کره زمین سفر کردم و عمر خودمرا وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد

راهبان پاسخ دادند:
تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی.ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم

رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنماییکرد و به مرد گفت: صدا از پشت آن در بودمرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: ممکن است کلید این در را به من بدهید؟

راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد

پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید درسنگی را هم به او بدهند.

راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم بازکرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد

پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت

و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره،یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.

در نهایت رئیس راهب ها گفت: این کلید آخرین در است. مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود

.
.
.
.
.
.
.
.

اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شماراهب نیستید!
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
[تصویر:  thumbphp.jpg]

چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود.
کلا یک ساک داشت ،کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: "مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !”

گفتم: "مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن .”

گفت: "کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم . خوبه؟ حالا میشه بمونم؟ ”
گفتم: "آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی !”

گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟ !”
خجالت کشیدم …!

حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم !
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم

 توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند !
آبنات رو برداشت

گفت: "بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی .”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم :

"مادر جون ببخش، فراموش کن .”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت :

"چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟ !”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت: "گاهی چه نعمتیه این آلمیزر
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


[rtl]بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در كسب مال، زحمت‌های سفر و حضر كشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.اگر كسی با شما سخن گوید كه پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می‌خواهد، هرگز به مكر آن فریب نخورید كه آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس كنم، بدان توجه نباید كرد كه آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا كه آن را شیطان به شما نشان دادهباشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نكنم.این بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.[/rtl]



                                                                                                     عبيد زاكاني
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
يكى از اصحاب و راويان حديث ، به نام علىّ فرزند ابوحمزه بطائنى حكايت كند:


روزى از روزها جهت ديدار و ملاقات حضرت ابوالحسن ، امام موسى كاظم عليه السلام حركت كردم ، حضرت را در زمين كشاورزى ، در حالتى يافتم كه مشغول كار و تلاش بود و عرق از بدن مباركش سرازير گشته بود.


بسيار تعجّب كردم و اظهار داشتم : ياابن رسول اللّه ! من فداى شما گردم ، مردم كجا هستند تا مشاهده كنند، كه شما اين چنين در اين گرماى سوزان مشغول كار هستى و تلاش و فعّاليّت مى نمائى .


امام عليه السلام لب به سخن گشود و فرمود: اى علىّ! آن هائى كه از من بهتر و برتر بوده اند، به طور مرتّب كوشش و تلاش داشته اند و هر كدام به نوعى كار مى كرده اند.


عرض كردم : منظور شما چه كسانى هستند؟


حضرت در پاسخ فرمود: منظورم رسول اللّه ، اميرالمؤمنين و ديگر پدرانم صلوات اللّه عليهم اجمعين مى باشند، كه با دست خود كار و تلاش ‍ مى كرده اند.


سپس امام موسى كاظم عليه السلام ضمن فرمايشات خود افزود:


و اين نوع كار و تلاشى را كه من مشغول انجام آن هستم و تو مشاهده مى كنى ، پيامبران مُرسل الهى و نيز پيامبران غير مرسل همه شان به آن اشتغال داشته اند و به وسيله آن تلاش و امرار معاش مى كرده اند.
و همچنين بندگان صالح خداوند متعال همه در تلاش و كوشش ‍ مى باشند.
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


[تصویر:  sandres.jpg]

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟
او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم، حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.
در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.
دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟
پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی. درست بود.
پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.
او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند.

امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


حتما بخونين وبهش فكر كنين و سعي كنين از زندگي تون لذت ببرين:

هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...

من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا یک سوم پولتو دادی یه مشروب فوق العاده بخوری که دیگران نتونن تجربش کنن؟
گفتم نه
گفت: تا حالا نصف حقوقتو دادی کت و شلوار لوکس بخری؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودي؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!

ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....

حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني


هر 60 ثانيه اي رو كه با عصبانيت، ناراحتي و يا ديوانگي بگذراني، از دست دادن يك دقيقه از خوشبختي است كه ديگر به تو باز نميگردد

زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، وسريع فراموش كن، به آرامي ببوس، واقعاً عاشق باش، بدون محدوديت بخند، و هيچ چيزي كه باعث خنده ات ميگردد را رد نكن...
 زندگی ات را با اراده خودت تغییر بده


 هر روز یه قدم

 هر چند کوچک

 به سمت آرزو هات بردار ...


انسان باید خندان باشد


ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه می نویسد: در خبر آمده است که روزی حضرت عیسی متبسم و خندان بود، حضرت یحیی گفت: «مالی اراک لامیا کانک آمن؛ چه شده که تو را در حال لهو و خوشی می بینم مثل این که تو(از عذاب خدا) ایمن هستی؟»
حضرت عیسی علیه السلام گفت: «مالی اراک عابسا کانک آیس؛ تو را چه شده که تو را عبوس و غمگین می بینم مثل این که(از رحمت خدا) مأیوسی؟»
لذا گفتند: ما نمی رویم تا وحی نازل شود پس خدا به آن دو وحی فرمود: «احبکما الی الطلق البسام احسنکما ظنا بی؛
بهترین شما دو تا در نزد من آن کسی است که چهره اش متبسم و خندان باشد و به من خوش گمانتر باشد.»

سرمایه سخن ، ج 2، ص 349.
http://www.hawzah.net


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان