امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

اینو دیروز خوندم ، جالب بود4fvfcja
یک داستان واقعی:

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.

منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»

منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»

منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.

خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»

رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم....»

خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»

رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»

خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»

شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.

چقدر ازین فرصتها ممکنه برامون پیش بیاد و ما نبینیمشون
تنها راه اینه که همیشه 100درصد حواسمون به همه چیز باشه
مگر موقعه خوابcheshmak
پوریا داستانت تکراریه...4fvfcja تو نکته روز گذاشته بودی4fvfcja
یه کم طولانیه ولی بد نیس

جیم در زمین ورزش بود. کتی، همسرش، و دیگر دوستانش هم اونجا همگی با لباسهای ورزششان بودند. همگی در حال تمرین و نرمش. مربی گفت: "حالا نوبت تمرین دویدن هست، از پیتر آغاز میکنیم. پیتر برو کنار خط و تا نشانه بدو، من زمان را میگیرم". پیتر، آماده شد و با سوت مربی آغاز به دویدن کرد. مربی اعلام کرد: "بیست ثانیه". بقیه برای پیتر دست زدند و گفتند خیلی عالی بود. مربی: "حالا نوبت مارگارت هست، ببینم تو چیکار میکنی ... بیست و سه ثانیه، عالیه!". باز همگی مارگارت رو تشویق کردند. همگی بسیار شاد و سر حال بودند و با انرژی و شادابی روی نرمشهایشان متمرکز می کردند، ولی جیم مثل بقیه نبود. جیم با خودش گفت: "کجای این نرمش ساده اینقدر لذت دارد؟ این همه تشویق و شادی برای چیست؟". مربی: "جیم حالا نوبت تو هست، بدو". جیم بسیار بی حال با سوت مربی دویدن را آغاز کرد. مربی: " سی ثانیه، خوبه!" و بقیه به جیم تبریک گفتند. جیم باز از خودش پرسید: "چرا من تشویق شدم؟". نرمش تمام شد، حالا همگی به سالن غذا خوری رفته بودند. همه شاد بودند. جیم و کتی ظرف غذایشان را پر کردند و به میز رفتند. کتی به جیم گفت: "امروز صبح تو زمین ورزش خیلی خوش گذشت!". جیم چیزی نگفت. کتی: "غذا خیلی عالیه امروز!"، ولی جیم تنها یک مقدار کمی خورد و دیگه ادامه نداد. در واقع دو روزی بود که غذا به اونصورت نمیخورد. اونروز جیم خیلی با خودش فکر میکرد: "چرا اینهمه همسرش و دوستانش از این برنامه‌های کسل کننده لذت میبرند؟ روزهاست که همان برنامه‌ی نرمش، دویدن و نقاشی و رقص سر ساعتهای خود و به شکل همیشگی انجام میشود. چرا باید خوشم بیاید؟". اونروز گذشت و جیم با این افکار بخواب رفت. فردا دوباره در زمین ورزش مربی گفت: "حالا نوبت تمرین دویدن هست، امروز از کتی آغاز میکنیم. کتی برو کنار خط و تا نشانه بدو، من زمان را میگیرم...23 ثانیه... عالیه...حالا نوبت جیمه". جیم: "من حالم خوب نیست میشه امروز تمرین نکنم؟" مربی:"ایرادی نداره ". جیم به گوشه‌ای رفت و دوباره فکر کرد: "من اصلا چرا باید تمرین کنم و این برنامه ها رو انجام بدم؟ روزهای زیادی هست من این کار رو میکنم ولی تا حالا حتی روش فکر نمیکردم و لذت میبردم... چرا قبلا به این موضوعها فکر نکرده بودم؟...چه فرقی کردم که اینها به فکرم اومده؟... آها مدتیه غذا زیاد نمی‌خورم. شاید این دلیل باشه... بذار اصلا غذای رستوران رو یکی دو روز کاملا قطع کنم و بجاش میوه و نان بخورم...". اونروز جیم اصلا غذا نخورد و دایم فکر میکرد. فردا صبح که پا شد پرسشهاش به مراتب بیشتر شده بود: "من اصلا اینجا چی کار میکنم؟ چرا باید این برنامه انجام بشه؟ اینجا کجاست که من مدتها هستم؟". از کتی پرسید: "ما اینجا چیکار میکنیم؟"، کتی با لبخند گفت: "خوب معلومه نرمش، رقص، نقاشی، ..."، جیم: "چرا باید این کارها رو بکنیم؟"، کتی: "چون واقعا لذت بخشند..."، جیم: "اینجا کجاست؟"، کتی: "چه سوالهایی میپرسی؟ خوب معلومه اینجا کلاسهای ورزش و .. هستند". جیم از پرسیدن منصرف شد چون پاسخهای همسرش بسیار ساده بودند. اونروز هم با میوه و نان تنها سر کرد و غذا نخورد. صبح که از خواب پا شد، دیگه سر کلاس نرفت و با خودش فکر کرد: "من از کی اینجام؟ و برای چی؟ کتی هم که اینجاست؟ چرا ما اینجاییم؟ این کارها چیه هر روز میکنیم؟" بیشتر فکر کرد... کم کم یادش اومد که با کتی زندگی پر دردسری داشتند و نه از کارش و نه حقوقش راضی نبود. در واقع نه اون و نه همسرش شاد نبودند و دایم در نگرانی بسر می‌بردند. تا اینکه حدود شش ماه پیش یک آگهی همه روزنامه‌ها رو پر کرده بود: "از زندگیتون راضی نیستید؟ از زندگی لذت نمیبرید؟ گرفتاریهاتون زیاده؟ پیش ما بیایید...". جیم و کتی تصمیم گرفتند به محلی که آگهی دعوت کرده بود بروند تا شاید راهنمایی ی پیش راهشون قرار بگیره. در او محل قرار شد که یک دوره آموزش چند روزه باسشون بذارند تا یاد بگیرند چطوری با مشکلاتشون کنار بیاند. خیلیها اومده بودند. جیم و کتی هم به این اردوی چند روزه رفتند ...
جیم تصمیم گرفت از این موضوع بیشتر سر در بیاره. از دوستاش که میپرسید همه خیلی ساده به قضیه نگاه میکردند و هیچکس اون آگهیها رو یادش نمیومد. تصمیم گرفت از مجموعه خارج بشه ولی همه درها شبها قفل میشه و تنها زمانی که با مربی هستند میتونند به محلهای دیگه برند. روز بعد در زمین تمرین موقع برگشت برای غذا، در گوشه ای مخفی شد و زمانی که همه رفتند بدنبال راه های خروجی گشت. به اتاقهایی وارد شد. شخصی با لباسی متفاوت اونو دید و دنبالش دوید. جیم را گرفت گفت: "اینجا چیکار داری؟" جیم پرسید: "من کجام؟"، شخص گفت: "حتما مدتی غذا نخوردی، دنبالم بیا تا مشکلتو حل کنم". جیم فهمید که این شخص میخواد که جیم رو دوباره به اون حالت ناآگهی برگردونه ولی مقاومتی نشون نداد. در راه، زمانی که در آسانسور بودند، جیم ناگهان با دستاش گردن شخص رو گرفت و تهدید به مرگش کرد. از اون خواست که بگه اینجا کجاست و اون اینجا چیکار میکنه ... اون شخص هم زمانی که دید جیم بسیار جدی هست اینطور توضیح داد: " برنامه ای در سطح بالا از ماهها پیش تحت بررسی بوده که مردم را چگونه آرام و راضی نگه داریم. طرحهایی ریخته شد و قرار شد ابتدا این رو روی گروهی کوچکتر از مردم آزمایش کنند. برای همین آگهیهای زیادی برای جذب افرادی که واقعا ناراضیند داده شد و به آنها قول آموزش برای چگونگی غلبه بر این احساسات و نگرانیها داده شد. در واقع هدف، آزمایش طرحی بود که بعدا بر روی اکثر مردم پیاده بشه. ما در غذا داروهایی بکار میبردیم که باعث می‌شد مغز به مطالبی که سوال برانگیز هستند و یا موجب نگرانی هستند زیاد توجه نکند و برای همین از کارهایی که به وی محول میشه لذت ببرد بدون اینکه روشون فکر کنه و یا زیر سوالشون ببره ...".


گاهی احساس میکنم اثری مانند همان داروها در ما هست که ما رو از خیلی سوالها در مورد زندگی و هستی باز میداره و موجب میشه که همه چیز ساده و روشن بنظر بیاد. زندگی می‌کنیم در حالیکه نمیدونیم واقعا که هستیم و کجاییم. گاهی هم اصلا فکر کردن به این موضوعها را بی فایده یا کسل کننده میدونیم!...

منبع:
http://hadaf-e-zendegi.blogspot.com/2006...-post.html
.
سلام

شايد طولاني به نظر برسه ... ولي بخونيد ... خيلي زيباست !


خودت می خواهی که بزرگ شوی !

صدای نفسهات توی روحت می پیچید........نگاهت سعی می کرد از آخرین نقطه ای که می شد در افق دید کمی خودش را آن ور تر ببرد.............برمی گشت به روحت نگاه می کرد .......کسی نیست ....................کسی نیست...............خدا آنجا هم نیست.............دورتر از افق هم نیست........پشت آن کوه هم نیست.............نیست...............نیست؟

سرت را به پنجره اطاق بیمارستانت چسبوندی.............باد بی تاب بود...........دوست داشت کاری کند چیزی بگوید ولی تو هم او را نمی فهمیدی ....دور خودش می پیچید ............لای درختها..............دوباره خودش را به پنجره می چسباند و نگاهت ....................امید را التماس می کرد.....کمی ایمان می خواستی.............کاری نداشتی خدا هست یا نیست......امشب کارش داشتی..............باید باشد ..................باید باشد!

وقتی فکر می کردی کسی که تمام وجود توست............معنای زندگی توست ممکن است تا چند وقت دیگر نباشد تمام معنای نفسهایت برایت می شد کابوس!

به آسمان نگاه کردی.........چه غروب بی رحمی....چه قدر بی اعتنا.............چه قدر سرد!

آرام در حالی که تمام وجودت خشم بود زیر لب گفتی:

ـ خدا نمی دونم تا الان عزیزی داشتی که بفهمی از دست دادنش یعنی چی!

رعد و برق!...............باد رفت جایی که خیس نشود دلش داشت طوفان می شد!

صدات کرد!..............تمام وجودت التماس شد! برگشتی و بهش خیره شدی! بهت لبخند زد! به زور لبخند زدی!درد آور ترین لبخند دنیا.........بعضی وقتها گریه کردن چه قدر راحت تر است از لبخند زدن!

رفتی بالای سرش!

ـ چیزی احتیاج داری!

چه حرف مسخره ای! اون به زندگی احتیاج داشت!..........این سرطان لعنتی کاری باهاش کرده بود که فقط به زندگی احتیاج داشت!

ـ تشنه ام!

دکتر گفته بود آب براش سمه!..............نمی دونستی چی کار کنی! از نگاهت فهمید داری زجر می کشی!

ـ البته بیشتر از آب به آرامش تو احتیاج دارم!.....دوباره داری کفر می گی!........از نگاهت می فهمم دوباره داری کفر می گی!

ـ کفر یعنی چی! من دارم تو را از خدا می خوام ! این اسمش کفره؟....این که امشب به یک نفر ثابت کنه که واقعا خداست اسمش کفره!

ـ هزار بار ازت خواستم اینجوری حرف نزنی خدا قهرش می یاد!

خندیدی!................از ته دل!.....قهری بالاتر از گرفتن تو از من!

اخمش را توی هم کرد..........

دلت هزار تکه شد!

نشستی کنارش! خواستس دستش را بگیری!

دستش را کشید کنار!

ـ تو که می دونی من چه قدر عاشق خدا هستم..............چرا بهش کفر می گی!

اگه بمیری هم باز عاشقشی!

لبخند زد.....اینجوری می خوای مراقبت از بیمار بکنی !.....تو کی می خوای یکم تو دار باشی!

ـ تو داری می میری!......خودت هم خوب می دونی!

ـ من اگه بمیرم پیله تنگ جسمم رها می شم اون وقت تا ابد دور تو می گردم!

لباش خشک بود!.....لبخندش ماسید گوشه لبش!

تشنه بود!........................تشنه بود!

ـ فقط یکم آب برا من بیار!

ـ آب برات سمه!

ـ از تشنه مردن بدم می یاد!

ـ تو نباید بمیری.............چرا فکر من نیستی ............نه تو نه اون خدایی که اون قدر بهش ایمان داری! چرا جفتتون ان قدر خودخواهید!

ـ با لبخند بهت نگاه کرد...............براش حرف زدن سخت بود!

ـ فقط برام آب بیار ..............تشنه ام!......خیلی زیاد!

تمام زندگیت از تو آب می خواست! بلند شدی رفتی بیرون! رفتی پیش یکی از پرستارها!

ـ مریض من تشنه شده آب می خواد!

ـ دکتر گفتند آب براشون بده!

ـ دکتر خودش تشنه باشه آب می خوره نمی خوره!

پرستار با اخم به تو نگاه کرد و به راهش ادامه داد!

نفهمیدی دویدی جلوش

داد زدی من یکم آب می خوام می فهمی!

سریع حراست بیمارستان دوید سمتت.....دستت را گرفت!

برگشتی و هلش دادی!..........................دو نفر از حراست دستت را از پشت گرفتند!

نمی شنیدی چی می گند!........صداها چه قدر گنگ بودند ! روحت درونت می پیچید!کاش دنیایی وجود نداشت!.....کاش فقط تو بودی و او..........کاش کسی می فهمید تو چه می گویی!

نگاهت افتاد به او...........چه قدر لاغر شده بود...........موهایش ریخته بود............شیمی درمانی هم بی جواب بود..........با آن حالش خودش را از اطاق کشانده بود بیرون!..............از لابهلای دستهای نگهبانان حراست رها شدی روی زمین..............اول روحت دوید سمت او بعد خودت................کنارش نشستی ..............

نگاهش توان نداشت مثل همیشه نگاهت کند آرام گفت: تشنه نیستم .......فقط کنارم باش............

پرستارها او را برگرداندن توی اطاق!.........نگهبانان دست تو را گرفتند که از بخش بیمارستان بیرونت کنند.........چه قدر ناتوان بودی در دستان آنها.....نگاهشان کردی ..............

ـ امشب شاید شب آخری باشد که کنارشم..........از اینجا بیرونم نکنید......می رم بیرون آرام می شم اومدم تو قول می دم ساکت باش...........مثل یک بچه خوب........خدا هم همینا ازم می خواد............ساکت باشم...........ساکت........ساکت

ولی اونها تو را انداختند بیرون!...شب اجازه نداشتی پیش اون باشی!........راست می گفت قهر خدا می تونست بی رحم تر باشه!

توی حیاط بیمارستان یک سیگار روشن کردی!نمی دونستی باید چی کار کنی!.......احساس می کردی بیهوده ترین کار دعا کردنه!...فقط به اسمون نگاه کردی!..............نگاهت انقدر ساکت بود که هیچ معنایی نداشت!...............زیر باران سیگارت خیس شد............تو هم خیس شدی .........کسی صدایت کرد........برگشتی به آن پیرمرد نگاه کردی!.....یکی از کارکنان بیمارستان بود!

ـ پسر جان اینجا زیر باران می خوای سرما بخوری!....فکر می کنی تخت زیاد داره اینجا!......پاشو..........پاشو

نگاهش کردی.............و آروم گفتی:

ـ امشب شاید شب اخری باشه که کنارمه......ولی انداختندم بیرون!.............چشم انتظارمه.......از مرگ نمی ترسه ولی از تنهایی چرا.....من از فردا چه جوری زندگی کنم...غربتم را با کی تقسیم کنم!.بین این همه آدم چه قدر تنها می شم........اون به قول خودش می ره پیش خدا ولی من چی؟..بین این ادمهایی که میونشون می خوام خفه شم!........

ـ مگه زبونم لال تو خدایی پسر جون...............پاشو بریم تو!......خیس می شی اینجا..سرما می خوری ها...پاشو!

ـ اون آب می خواد تشنشه!

پیرمرد دست تو را گرفت و از زمین بلندت کرد....توان مقاومت نداشتی بلند شدی! زیر بارون از بیمارستان خارج شدید.........

ـ خونه من توی همین کوچه کنار بیمارستانه....شب بیا اونجا فردا خدا بزرگه!

ـ من باید کنارش باشم!

ـ راهت نمی دند که بیا صبح دم سحر یک دکتری می یاد خانه ما............بعد می گم با اون بیای بیمارستان!

وارد خونه پیرمرد شدید...........آروم رفتی یک گوشه نشستی!

پیرمرد برات چایی اورد

ـ بخور پسر جون گرم بیفتی!

ـ اون منتظرمه..............باید برم!

ـ اون الان خوابه............

ـ تو از کجا می دونی؟

ـ چون یک عمر اونجا کار کردم...................الان بهش دارو دادند خوابه!

ـ اگه بیدار نشه چی؟...اگه هیچ وقت بیدار نشه؟

ـ اولا که مرگ قسمتی از زندگی .مثل تولد................بدون هم معنا ندارند......ثانیا مگه زبونم لال خدایی که براش حکم بریدی؟

ـ خدا ؟تا الان چی کاره بود................چرا وقتی باید باشه نیست!

پیرمرد خندید................خدا برای بزرگ شدن هر آدمی یک برنامه داره..........اصلا اومدی روی زمین که بزرگ شی!..........تو مگه می دونی پشت دیوار خونه من چیه................چون نمی دونی هزار جور فکر می کنی.....مرگم همینه بابا جان...................پشت دیواره زندگی............یک نوزاد تا به دنیا می یاد گریه می کنه چون پیش خودش فکر می کرد بعد از رحم مادرش دنیا براش تموم می شه........زمین هم یک رحمه دیگست!

ـ من نمی خوام اون بمیره ...حداقل الان نه..............الان خیلی زوده!

ـ پس از خدا بخواه!

ـ مگه به حرفه منه.....خدا اونجا خداییشا داره می کنه براش فرقی نداره با مرگ اون چه بلایی سر من می یاد!

ـ معلومه که به حرفه تو اگه صلاح در این باشه...............امتحان کن...............شاید خدا می خواد تو دعا کردن را یاد بگیری...............شاید اصلا برای این اومدی که دعا کردن را یاد بگیری...............از ته دلت............دعا کن

صدای باران به قدری بلند شد که حرفهای پیرمرد لحظه ای گم شد!

پیرمرد بلند شد رفت کنار اطاق نشست..............رو به تو کرد و گفت دم صبح یک آقای دکتری می یاند اینجا....هر چند وقت یک بار می یاد............دستش حرف نداره......می گم مریضتا ببینه!

ـ لبخندی زدی................همه نا امیدند....دکترا قطع امید کردند!

ـ تا وقتی تو امید داشته باشی باید منتظر هر معجزه ای باشی!

به پیرمرد نگاه کردی و با لحن بدی گفتی:

ـ تو چون تو موقعیت من نیستی حرف قشنگ می زنی!

ـ من وقتی هم سن و سال تو بودم موقعیت تو را داشتم.............و چون تنها عزیز زندگیما از دست دادم دادم به تو می گم که دعا کردن را امشب یاد بگیر.................چون من اون شب نخواستم یاد بگیرم..................چون من خلق شده بودم که دعا کردن را یاد بگیرم ...........و چون یاد نگرفتم تنها دلیل زندگیم را از دست دادم...........

ـ خواستی حرفی بزنی که پیرمرد شروع کرد زیارت عاشورا خواندن!

به دیوار تکیه کردی...........بدون اینکه بخواهی زمزمه دعای پیرمرد بغضت را شکاند .........با اشکت وضو گرفتی

بلند شدی

پیرمرد گفت با روحت دعا کن............از آنجایی که آمدی..............از اعماق دلت

و تو سوره حمد را خواندی....تمام وجودت بدون اینکه بخواهی شکر شد..............و لا به لای نمازت باران می بارید.......................سوره ناس شدی..............از همه چیز پناه آوردی به او.................از خودت.........از شر کفرهایت....از شر ایمانهایت......از شر بودنت......نبودنت.................

گویی دیگر نبودی....................

و دعایت پرواز مرغ مهاجری شد

و دعایت زمزمه لبان ان پیرمرد شد

و دعایت صدای گریه کودکی به هنگام زایمان شد

و تو دیگر تو نبودی!

ابر بودی.........................

بلندی یک کوه بودی که قله اش قنوت می خواند

تو دیگر تو نبودی!

اشک بودی

معنای اب بودی

آتش بودی

خاک بودی

دعای پیرزنی بر سر سفره ای بی نان بودی!

دعای مردی در میدان جنگ بودی!

دعای خورشید بودی از دعایت نور می بارید!

و تو دیگر تو نبودی!

روز اول آفرینش بودی!

شاهکار
خلقت بودی!

چرخش گیتی بودی!

صدای یک دف در شبی بی پایان بودی!

یادت رفت که هستی!

کجایی؟..................هستی؟

و در دعایت عیسی را دیدی که بر صلیبش می کنند...............اشک شدی .......باران شدی تا کمی زخم زخمهایش آرام شود......................عیسی باید بزرگ می شد و تو زجر او را دیدی!

و در دعایت باد بودی...................در شبی آرام........................و علی را دیدی که هنوز تنهاییش را با چاه در میان می گذارد!............از تنهایی او سوختی!

و در دعایت شدی شبی مهتاب ...................و صدای گریه کودکی یتیم !

و در دعایت شدی دوای درمان عزیزت!

و در دعایت شدی آن روز ناپایان که مردی به اسمان چشم دوخت و گفت من تو را با آب معامله نمی کنم..................من سرم را برای تو به شمشیر تیز می دهم ولی به نوازشهای دلرحمانه تسلیم در برابر غیر تو هرگز!

و تو از هوش رفتی!.............از خستگی خوابت برد!

صدای اذان صبح می آمد!

پیرمرد تو را صدا کرد!

ـ پاشو آن مرد پزشک امد!

توان نگاه کردن نداشتی......بدنت سبک بود!

آرام سلام کردی و گفتی :

ـ او تشنه است!

ـ می رویم....... برایش آب می بریم!

به آن مرد نگاه کردی.........نگاهش را کاش می توانستی تا ابد به یادگاری نگاهش داری!

ـ ولی دکتر ها گفتند آب براش سمه!

ـ خیلی وقتها دکترها هم اشتباه می کنند...................می رویم برایش آب می بریم!

و تو با پیرمرد و آن مرد رفتی!

ـ آن مرد جلو می رفت و تو و پیرمرد پشت سر او.................گویی با قدمهایش پرواز می کرد!

در بیمارستان همه خواب بودند.............رفتی بالای سر عزیزت.........بغضت ترکید.............چشمهایش را آروم باز کرد .......ولی توان باز نگه داشتنش را نداشت.............به زور تمام توانش را جمع کرد...همه وجودش لبخند شد

ـ اومدی؟

ـ برات آب آوردم!.....این آقا دکترند........می گند می تونی آب بخوری!

و اون مرد سر دختر را بالا اورد و به او آب داد و دستی روی سر او کشید!

تو کنار عزیزت نشستی!......دختر آرام خوابید!

ـ خسته بودی به آن دکتر نگاه کردی

ـ خوب می شود؟

او سرش را ارام تکان داد!

تمام وجودت آرامش شد!

خوابیدی!

صبح نگهبانها بیدارت کردند!.....چه قدر آرام بودی!....................دستان او را گرفته بودی چه قدر گرم بود.......

روزها گذشت و حال عزیز تو هر روز بهتر شد!

دکتر ها می گفتند ...امکان ندارد....هیچ غده سرطانی در سر او نیست!

یک روز رفتی بیمارستان آن پیرمرد را پیدا کنی.........هیچ کجا نبود!

رفتی پیش رییس بیمارستان!

در زدی رفتی تو!

ـ ببخشید می خواهم یکی از کارمندانتان را ببینم!.....که چشمت خورد به عکس آن پیرمرد که بالای اطاق زده بودند

ـ با تعجب گفتی همین اقایی که عکسشون اینجاست!

رییس بیمارستان با تعجعب گفت.........ایشون دکتر رضوانی بنیانگذار این بیمارستانند که ۵۰ سال پیش فون کردند!

باورش چه قدر سخت بود!.............سراغ آدرس خونه قدیمیش را گرفتی که کنار بیمارستان بود.............رییس بیمارستان خندید و گفت تمام زمین های اطراف مال ایشان بود بعد از فوت همسرشون همش را وصل به بیمارستان کرد..............می گفتند دیوانه شده...............حرفهایی می زد که برای ادمهای عاقل غیر قابل درک بود!......الان اون زمین ها برج شدند.............دیدیم به درد بیمارستان نمی خورند..........

عزیزت می گفت ان شب که تو را از بیمارستان انداختند بیرون خواب تو را دیده که با یک آقایی بالای سر اویید!

گفتی خواب نبود..................با یک دکتری آنجا بودیم!

عزیزت به تو نگاه کرد.......بغضش ترکید...............گفت خواب بود

ـ گفتی خواب نبود.............

ـ گفت ان مرد لبانش خشک بود و به من آب داد!

گفتی تو از کجا فهمیدی!

ـ عزیزت فقط می بارید.................گفت چون شناختمش...............کیست که لبانش خشک باشد و به من آب دهد..................خواب بود!.........خواب بود؟

چند سال گذشت.................هزینه درمان چند کودک بیمار را قبول کرده بودید.........روزی یکی از کودکان با دیدن تو دوید سمتت................می خواست نقاشی اش را نشانت دهد

نقاش را گرقتی

ـ چه قدر قشنگ کشیدی...اینا کی اند کنارت عزیزم!

ـ اینا دیشب پیشم بودن...............این اقا پیرمرد خیلی مهربون بود................ولی این آقاهه خیلی بهتر بود

به نقاشی نگاه کردی!

تمام وجودت ساکت بود!

این آقا اسمش چی بود عمو جون!

ـ شما ادم بزرگا دروغگویید؟

چرا عمو جون!

چون همتون امام حسین را می گید میشناسید ولی این نقاشی را به هر کی نشون می دم می گه این اقا کیه..........بعد می خنده می ره!

سالها گذشت........................تو مردی......چند سال بعد هم عزیزت...............چه قدر با هم به این دنیای پر از شک و تردید ما می خندید!

قرنها گذشت ......من هنوز گاهی می نویسم............باران هم هنوز می بارد.............تو هم که هنوز داری بزرگ می شوی!.....

اصلا برای همین آمدیم که بزرگ شویم!

منبع : http://www.sazekhoda.blogfa.com

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
سلام..
خیلی قشنگ بود...53258zu2qvp1d9v
ممنون سایه خان...از جمع عذر میخوام اما تشکر کم بود!!!

من کی بزرگ میشم؟؟!! :13:

موفق باشین..یاعلی.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

تنبيه نفس


يكى از ياران پيامبر (صلى‏الله‏عليه‏و‏آله) مى‏گويد :

در يكى از روزها كه هوا بسيار گرم بود ، من و گروهى از دوستان با رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏و‏آله) در سايه درختى نشسته بوديم .
ناگهان جوانى از راه رسيد ، لباس‏هاى خود را از بدن بيرون آورده و با پشت و روى بدن و صورت خود بر ريگ‏هاى داغ بيابان غلتيد و در حال غلتيدن مى‏گفت : اى نفس بچش ؛ زيرا عذابى كه نزد خداست ، خيلى بزرگ‏تر از اعمال توست .

رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏و‏آله) اين منظره را تماشا مى‏كرد ، چون كار جوان تمام شد و لباس پوشيد و قصد حركت كرد ،
حضرت او را به حضور طلبيد و فرمود :
اى بنده خدا ! كارى از تو ديدم كه از كسى سراغ نداشتم ، چه علّتى سبب اين برنامه بود ؟
عرض كرد : خوف از خدا .
فرمود : حق خوف را به جاى آوردى ، خداوند به سبب تو به اهل آسمان‏ها مباهات مى‏كند ،

سپس رو به ياران كرد و فرمود : هركس در اين محل حاضر است به نزد اين مرد برود تا او برايش دعا كند .
همه نزد او آمدند و او هم بدين‏گونه دعا كرد :

خداوندا تمام برنامه‏هاى ما را در گردونه هدايت قرار ده و پرهيز از گناه را توشه ما كن و بهشت را نصيب ما فرموده و جايگاه ما قرار بده .

(آمین..)

بر گرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان


التماس دعا..یاعلی.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

معلم گفت: « بنویس سیاه! » و پسرک ننوشت
معلم گفت: « هر چه می دانی بنویس

و پسرک گچ را در دست فشرد

معلم گفت: «املای آن را نمی دانی؟
و معلم عصبانی بود؛
سیاه آسان بود؛

و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود

معلم سر او داد کشید؛
و پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت؛
و باز جوابی نداد

معلم به تخته کوبید؛
و پسرک نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند وسکوت کرد
معلم بار دیگر فریاد زد: «بنویس
گفتم :«هر چه می دانی بنویس
و پسرک شروع به نوشتن کرد

« کلاغها سیاهند، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است. کیف پدر سیاه بود، قاب عکس پدر یک نوار سیاه دارد

مادرم همیشه می گوید : پدرت وقتی مرد موهایش هنوز سیاه بود

چشمهای من سیاه است و شب سیاهتر. یکی از ناخن های مادر بزرگ سیاه شده است

و قفل در خانمان سیاه است بعد اندکی ایستاد؛ رو به تخته سیاه و پشت به کلاس و

سکوت آن قدر سیاه بود که پسرک دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت

« تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد»
گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت

معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود. و پسرک نگاه خود را به بند کفش های سیاه رنگ خود دوخته بود
معلم گفت: بنشین

پسرک به سمت نیمکت خود رفت و آرام نشست
معلم کلمات درس جدید را روی تخته می نوشت؛ و تمام شاگردان با مداد سیاه؛ در دفتر چه مشقشان رو نویسی می کردند

اما پسرک مداد قرمزی برداشت؛ و از آن روز مشق هایش را با مداد قرمز نوشت؛ معلم دیگر هیچ گاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد؛ و هرگز از مشق نوشتنش با مداد قرمز ایراد نگرفت

و پسرک می دانست که

قلب معلم هرگز سیاه نیست
نشان 100 روزه
 .........[تصویر:  medal.png].........

هر لحظه ای که بر فرزند آدم بگذرد و او به یاد خدا نباشد ، روز قیامت حسرتش را خواهد خورد .

رسول اکرم (ص)
من فقط میخونم
Khansariha (56)
داستان آقا رضا باغبان با هوش

آقا رضا [تصویر:  onion021.gif] وقتی به باغ-منزل زیباش رفت، دید که به به! هر دم از این باغ بری می رسد!؛ سه تا مرد اونجا بودن و داشتن میوه های باغ رو می خوردن. اونم کی! یک فقیه و آیت ا...! و یک سید و یک صوفی! واقعا به به! 4fvfcja
باغبان(=آقا رضا)، چون نظر در باغ کرد
دید چون دزدان،به باغ خود، سه مرد
یک فقیه و، یک شریف(=سید) و، صوفی ای
هر یکی شوخی(=گستاخ)، بدی لا یوفی ای(=وفا نمی کند=پیمان شکن)

آقا رضا باخودش فکر کرد، من صد دلیل دارم که اینا رو به سزای عملشون برسونم، اما زورم به سه نفر نمی رسه، باید از هم جداشون کنم [تصویر:  49lpmxx.gif]
گفت: با اینها، مرا، صد حجت(=دلیل) است
لیک جمع اند و جماعت قوت(=نیرو=زور) است
برنیایم(=زورم نمی رسه)، یک تنه(یک نفری)، با سه نفر
پس ببرم شان(=ببرم آنها را=جدا کنم....)نخست، از همدگر

اینجا آقا رضا وارد باغ می شه و به روی خودش نمی یاره و میگه: خیلی خوش اومدین، صفا آوردین، بفرمایید از خودتون پذیرایی کنین! [تصویر:  onion059.gif] بعد به صوفی می گه: چرا اینجا نشستی، برو یه گلیم هست توی اتاق، برو بیارش، اون رو بشینین!.......صوفی بدبخت رفت که گلیم بیاره![تصویر:  245.gif]
گفت صوفی را: برو سوی اتاق
یک گلیم آور برای این رفاق(=رفقا=دوستان)

وقتی صوفی رفت، آقا رضا به دو تای دیگر گفت: تو که یک فقیه عالی مقامی، تو هم که یک سید بزرگوار، ما مردم به فتوای شما فقیها، نون می خوریم و سید ها، هم که از نسل پیغمبر هستن و برا ما خیلی عزیزند. این صوفی شکمو خسیس، کیه که با شماست؟! وقتی اومد، بگیرینش، انقد بزنین که حالش جا بیاد، بی پدر رو! باغ چیه، جون من مال شماست! شما نور چشم من هستید!.......و بالاخره اونا رو با حرفای قشنگش خر کرد.....[تصویر:  wassat.gif]
کیست این صوفی؟ شکم خوار خسیس
تا بود، با شما شاهان، جلیس(=همنشین=دوست)
چون بیاید، مر ورا پنبه کنید(=او را انقد بزنید که مثل پنبه نرم بشه!)
باغ چه بود؟ جان من، آن شماست
ای شما بوده مرا، چون چشم راست
وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت
آه، کز یاران، نمی باید گسیخت(=جدا شد)

بلاخره دنبال صوفی کردن و شروع کردن به زدنش: آقا رضا می گفت: احمق جان! یعنی صوفی گری همینه که بیای تو باغ مردم و دزدی کنی؟ پس بگیر که حقته.......خلاصه انقدر زدن که نیمه جون و خونی مالی افتاده بود روی زمین [تصویر:  desertsmile.gif] و ناله می کرد: من دوست شما بودم نامردا، نه دشمن! از این باغبون، بیشترف دشمن شما نیستم به خدا! این کتکی که من خوردم، شما هم می خورید، مطمئن باشید! این دنیا مثل کوهه، هر جیغی بزنی، صدات بر می گرده به خودت!
مر مرا(من را) اغیار(=غیر=بیگانه) دانستید، هان
نیستم اغیار تر زین باغبان
آنچه می خوردم، شما را خوردنی است
وین چنین شربت، سزای هر دنی(=پست) است
این جهان کوه است و گفت و گوی تو
از صدا، هم، باز آید سوی تو

وقتی آقا رضا خیالش از صوفی راحت شد، به آقا سید گفت: کجایی که حاجیت رو کشتن(شوخی4fvfcja) گفت: برو به نوکرم قمیاز(=اسم فرد) بگو یه چند تا نون تازه و چندتا هم مرغابی بیاره تا کباب کنیم، بخوریم! [تصویر:  91.gif]
بر در خانه، بگو قمیاز را
تا بیارد آن رقاق(نان نازک) و قاز(=مرغابی) را

وقتی فرستادش دنبال نخود سیاه، به فقیه گفت: این سد از کجا معلوم سید واقعی باشه! الکی خودش رو به پیغمبر می بنده! شما که اهل کمالاتی، از شما بعیده با همچین آدم دروغ گویی دوستی! ......این بار هم با حرفای قشنگش فقیه رو خر کرد و رفت که دمار از روزگار سید در بیاره! بهش گفت: تو چیت به پیغمبر رفته! مگه پیغمبر دزدی می کرد احمق! بچه شیر مثل پدر و مادرشه. تو چه شباهتی با پیغمبر داری، ها؟ و شروع کرد به زدن سید..........اینجاست که باید گفت: حاجی کجایی که سیدتو کشتن! 4fvfcja
گفت: ای خر! اندر این باغت که خواند؟
دزدی از پیغمبرت میراث ماند؟
شیر را بچه، همی ماند، به او
تو به پیغمبر، به چه مانی؟ بگو!
.........

سید به فقیه که منظره رو تماشا می کرد گفت: حالا تنها موندی و هیچ کس نیست کمکت کنه. پس باید اون شکم گندت مثل تبل ضربه بخوره تا حالت جا بیاد!
پای دار(=پایداری کن،تحمل کن) اکنون، که ماندی فرد و کم
چون دهل(=تبل) شو، زخم می خور بر شکم!

آقا رضا اومد سراغ فقیه و گفت: تو چه فقیهی هستی که نمی دونی حکم دزدی چیه؟! مگه نمی دونی دزدی حرومه؟! فقیه بیچاره گفت: بزن که حق با تویه! این سزای کسیه که از یاران(=کانون(شوخی)4fvfcja) جدا بشه!
شد از او فارغ، بیامد که ای فقیه
چه فقیهی تو؟ ای تو ننگ هر سفیه(=نادان)!
فتوی ات این است، ای ببریده دست
که اندر(=درون) آیی و نگویی امر(=اجازه) هست؟
گفت: حق است، بزن! دستت رسید
این سزای آن که از یاران برید!

ممنون از توجهتون[تصویر:  dancegirl2.gif]
اینم موسیقی آخر فیلم با همراهی گروه رقص کانون! کلیک کنید[تصویر:  connie_24.gif]
[تصویر:  cancan.gif]



منبع: شرح مثنوی-کریم زمانی
چیه مگه پوریا؟4fvfcja
یه نگا بهش بنداز
مصمم و باراده و قدرتمندSmiley-face-cool-2
(1389 فروردين 18، 16:07)شاهد نوشته است: [تصویر:  desertsmile.gif]
رضا آخه اینم شد باغ ؟؟؟!!
این که از بیابون هم خشک تره 4fvfcja

بیچاره فکر کنم فقیه و شریف و صوفی داشتن کاکتوس رو با تیغاش میخوردن 4fvfcja
این بیابونای اطرافه ای سی نو جان4fvfcja
ایول... دمت گرم شاهد جون... حال کردم [تصویر:  thankyou.gif]

چیه پوریا دوست داشتی اینو میذاشت؟ [تصویر:  bl8.gif] 4fvfcja
اسپم نزنید:smiley-yell::smiley-yell:

4fvfcja4fvfcja
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان