امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

(1394 تير 26، 22:31)MeHreKhODaa نوشته است:
(1394 تير 26، 22:28)Tavvab نوشته است: این قسمت از کانون خونه منه ، احساس می کنم خدا همه دلنوشته ها رو می خونه 

دلم می خواد همیشه اینجا باشم ، تا به چشم بیام ، یه گوشه از کانون که توش فقط حرف و صحبت های دلیِ


غریبی و بی کسی  20

به من میگن پایه ثابت اورژانس و درد دل های شما ، خب رفیق من کجا برم ، برم وایسم تو خیابون ؟؟؟ 

یه جایی پیدا کردم که می تونم درش کمی آرامش پیدا کنم . هر کسی که هم درد باشه می فهمه این درد یعنی چی ، اگر کسی از من خوشش و نوشته هام خوشش نمیاد ، من شخصا ازش معذرت می خوام؛ دنیا هم خوب داره هم بد که بدش من شدم و خوبش شما 

دعا کنید برام رفقا
داداشی اینطوری نگو گریه میکنماااا. من تازه وارد مخلص داداشی هستم

نه خواهر ، شما به دل نگیرین ، تمرکزتون رو بگذارین روی روزهای خوب پیش رو ، شما قدرتمندانه همه موانع رو کنار خواهین زد .  clapping Khansariha (8) 53
حس خوبی دارم
من پر از آرامشم پر از حس خوب
نمیدونم چرا
ولی حسم خوبه

خدایا شکر برای همه چیز
2uge4p42uge4p42uge4p42uge4p4
امیر مؤمنان حضرت علی(ع) می فرمایند: پیامبر اسلام فرمود:
عمر جهان به پایان نمی رسد مگر آنکه مردی از نسل حسین امور امت مرا در دست می گیرد و دنیا را پر از عدل می کند همچنانکه پر از ظلم شده است.

[تصویر:  nasimhayat.png]
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
شايد خوشبختي همين باشد
كه با خودت نگويي :
كاش جايِ ديگري بودم
كارِ ديگري داشتم
يك آدمِ ديگري بودم ... !

53 عاقبتت بخیر همسفر 53
ای کاش دلم فقط درد داشت
خونه شکنجه شده برام
خدا بدادم برسه
خدا بدجور داره بابت گناهام ذابم میده
ولی خدا ممنون برای همه چی
حتی برای این عذاب زجر آور 1276746pa51mbeg8j
عاقبت این عشق هلاکم کند

درگذر کوی تو خاکم کند......

[تصویر:  07165097414216144584.jpg]
[تصویر:  05_blue.png]
هعی اقا میلاد
هعییییییییی


عرض شود
دیشب یه کمی اشک ریختم ولی خیلی کلاسیک بود
گریه زاری واقعی لازمه
البته دو سه روز پیش بود به نظرم یه گریه زاری حسابی تو حموم کردم
یه مقدار زیاد تخلیه شدم
ولی باز پر شدم
1

[تصویر:  nasimhayat.png]
خیلی دلم پره از خودم از همه چی 

هر چقدر هم که می نویسم خالی نمی شم ، یه حال بدی دارم انگار که دارن از همینجا من رو به جهنم راهنمایی می کنن 

قبول دارم که جایی بهتر جهنم برای من نیست ، من خیلی وضعیتم خراب شده اومدم اینجا می نویسم نه اینکه برای همدردی کردن شما دوستان و یا تذکراتتون ، میام می نویسم که شاید خدا دلش برام بسوزه و کمک کنه به آدم شدنم من ازش انتظار دارم ، حتی اگه من دارم مقاومت می کنم دست از من نکشه 

روسیاهی انگار باید تا اخر با من بمونه ، وقتی وسوسه ها شدید می شه می گم برم پارک بدو اَم اما وقتی وضعیت پارک رو می بینم به این نتیجه می رسم که اونجا بدتر می شم و واسه همین نمی رم . 

خیلی ضعیف شدم خیلی و سست اراده 
هر کاری می کنم که یواش یواش بهتر بشم فایده نداره ... 
مخلوق رو سیاه و کثیفم که خریداری نداره ، چیزهای خوب نعمت های خوب و هر انچه که خیرِ به گفته قرآن برای اون نور چشمی هاست ، 
منِ بدبختم باید روزامو اینطور بگذرونم هیچ راهی هم نبود که من از اول تو اون دسته باشم 
همش باید شرمنده باشم تو همه چی از درس بگیر تا بندگی 

دیگه مغزم یاری نمی کنه بخوام چیز بیشتری بگم ولی بدونید که خیلی زیاده حرفام و دردام 
ببین داداش تواب
بی خیالی بهترین کمک بهت
الان میشنی فکر میکنی مغزت هنگ میکنه
از خودتو زندگیت ناامید میشی
آنوقت شکستت زیاد میشه
پس ی مدت بی خیال باش
بهترین کار اینکه حتما پیاده روی کنی بهت آرامش میده
ی کاغذ و خودکار بردار ببین الویت های زندگیت چیه
و کم کم برنامه ریزی کن و به هدف هات فکر کن
اولش یکم سخته اما امکان داره
اصلا به خ.ا فکر نکن
وقتی افکارت منفی شد به ازدواج و کیس ایده آلت فکر کن
سعی کن مثبت اندیش کنی
تا جایی که میتونی نگاهت رو کنترل کن
نگاهت کنترل بشه ذهنت هم کنترل میشه
آره داداش من
بی خیالی فعلا بهترین کمکه برای تو
استرس و ترس و ناامیدی بدترین علت شکسته
همین جوری که تا الان تحمل کردی میتونی افکار منفیت رو از ذهنت دور کنی
من مطئنم میتونی Khansariha (69)
همیشه آغاز راه دشوار است

عقاب در آغاز پرواز، پَر می ریزد

اما در اوج

حتی از بال زدن هم بی نیاز است
نمیدونم چرا چند ساله زندگیم شده دعوا با بابام.....نه تنها حمایتم نمیکنه بلکه همش پشتمو خالی میکنه و تا میتونه بهم ضربه میزنه....

خیلی خوب مقاومت میکنم....امروز بازم دعوای فیزیکی باهام کرد...

اگه دلم بخواد راحت میفرستمش بیمارستان کس دیگه هم جام بود اونقدر عصبانی میشد که اینکارو میکرد....

ولی کاری ندارم باهاش....

انگار من نوکرشم اینقدر بد حرف میزنه.....

ولش کن دیگه ارزش نوشتن هم نداره...یه روز ازین خونه میرم دیگه راحت میشم...بالاخره اون دنیایی هم هست که میبینی من چکار براتون کردم و

شما چطوری جوابمو دادید...

توی خونه ی ما همه چیز برعکسه....من باید بگم کتاب بخونن...ماهواره و چیزای ناجور نگاه نکنن... کانالای ناجور ماهواره رو پاک میکنم ولی بازم بابام

میشینه والیبال زن هارو نگا میکنه که کیف کنه!

ما هرچی جون کندیم که یه وقت بهشون بد نگذره ولی خیلی بد جوابمو دادن...

هرکاری تونستم کردم....معمولا بچه ها جواب پدر مادر رو بد میدن اینجا برعکسه!

کاری ندارم....حتما یه حکمتی پشتش هست...

منم قبلا به اندازه موهای سرم خودا..... کردم کلی گناه کردم شاید خدا اینطوری داره اذیتم میکنه....

با کسی کاری ندارم...از کسی دلخور نیستم.....نفرین نمیکنم....چون ممکنه این من باشم که اشتباه میکنه....

شاید مامان باباها بچه هارو میخوان که احساس قدرت کنن...همیشه بابام میگه تو به من نیاز داری نه من به تو....این حرف خیلی دلمو میشکنه....طوری که بهش فکر میکنم یا مینویسمش 

اشکم میاد......

بفهم داری دل کسی رو میشکونی که تمام تلاشش خوشحالی شما و خداست....

خیلی وقته اتشغالای دنیا برام ارزش نداره....من که آرزوی زندگیم رو از دست دادم الان فقط دلم خوشه به خوشحالیه بقیه....

دوستون دارم...

53
آرزوی زندگی تون چی بود؟

[تصویر:  nasimhayat.png]
همون پزشکی قبول شدن بود که اخرین فرصتمو از دست دادم......
شاید بعدا بفهمید انقدرام ارزش نداشته

اون وقت چی؟

سنی که الان شما داری یه سن و سال دیگه است

یه آرزوی دیگه کن

[تصویر:  nasimhayat.png]
بهش فکر کردم.بازم فکر میکنم....یه هدف خوشگل و باحال و مرتب و مشخص باشه.....

ناامید و افسرده نیستم که از دست دادمش..نشد دیگه... 128fs318181

-----------

اقای به امید خدا یا امید فردا یا یکی دیگه یه جایی سخنرانی اقای افشار رو گذاشته بود چند روز پیش خیلی خوب بود...دستشون درد نکنه...

توش میگه مامان باباها خجالت میکشن که مسائل جنسی رو آموزش بدن! 

چطوریه بابای من خجالت نمیکشه جلوم میزنه والیبال خانوما که اونجاشونو نگاه کنه؟ بعد من تا اول دوم دبیرستان هیچی نمیفهمیدم....

البته میدونم همش تقصیر بابام نبوده...خب زمان اونا هیچی نبوده اینطوری بزرگ شدن...

اینقدر برنامه های زشت ماهواره ی کوفتی رو نگاه کرده به کل دنیا بدبین شده! 

منم نمیتونم تغییرش بدم...

فقط برام خیلی سخته تحمل کنم....


.....
(1394 تير 27، 20:03)Mehdi.R نوشته است: ببین داداش تواب
بی خیالی بهترین کمک بهت
الان میشنی فکر میکنی مغزت هنگ میکنه
از خودتو زندگیت ناامید میشی
آنوقت شکستت زیاد میشه
پس ی مدت بی خیال باش
بهترین کار اینکه حتما پیاده روی کنی بهت آرامش میده
ی کاغذ و خودکار بردار ببین الویت های زندگیت چیه
و کم کم برنامه ریزی کن و به هدف هات فکر کن
اولش یکم سخته اما امکان داره
اصلا به خ.ا فکر نکن
وقتی افکارت منفی شد به ازدواج و کیس ایده آلت فکر کن
سعی کن مثبت اندیش کنی
تا جایی که میتونی نگاهت رو کنترل کن
نگاهت کنترل بشه ذهنت هم کنترل میشه
آره داداش من
بی خیالی فعلا بهترین کمکه برای تو
استرس و ترس و ناامیدی بدترین علت شکسته
همین جوری که تا الان تحمل کردی میتونی افکار منفیت رو از ذهنت دور کنی
من مطئنم میتونی Khansariha (69)

من الویتی ندارم ، وقتی زمین مستحکمی ندارم چطور می تونم برای خودم الویت تعیین کنم . 
برادر ازدواج برای من مثل یه رویاست که فقط گاهی از فکر کردن بهش یه لبخند دردناک می زنم ... 
پوچترین و بیهوده ترین و ناتوانترین لحظه ها رو دارم زندگی می کنم ... هعییییی

حرفی ندارم مقابل حرفات بزنم ، می دونم دارم اشتباه می کنم اما هیچ راهی ندارم  53258zu2qvp1d9v 20
امروز سوم بابای دوستم بود
مثل خیلی از ما از جمله خودم از بابا و حرفا و ... ناراضی بود تقریبا خیلی وقتا می گف بابام فلان و ...
ولی همیشه لای حرفاش اون دوس داشتنه هم بود می گف نمی دونم اگه بابام بعد از 120 سال بره چیکار کنم؟کی خرجیه منو  بچمو بده

روزی که باباش داش میرفت موقع احیاش بالا سرش بود
چشمای باباشو باز نگه داشته بود می گفت بابا برمی گردی
دست دکتر رو می گرفت می گفت یه بار دیگه بهش شک بده

میون اون همه مرد ، با کمک پسرعموهاش رفت زیر جنازه باباش
و اگه اجازه داشت تا صبح پیش باباش نشسته بود
و
بابایی که الان نیس و

اینکه بابام حیف بود
و
.
.
.
نیاد روزی که یه چیزایی بشه واسمون حسرت و
نشه هیچ کاری کرد
هیچوقت
(1394 تير 27، 22:40)گلبرگ نوشته است: امروز سوم بابای دوستم بود
مثل خیلی از ما از جمله خودم از بابا و حرفا و ... ناراضی بود تقریبا خیلی وقتا می گف بابام فلان و ...
ولی همیشه لای حرفاش اون دوس داشتنه هم بود می گف نمی دونم اگه بابام بعد از 120 سال بره چیکار کنم؟کی خرجیه منو  بچمو بده

روزی که باباش داش میرفت موقع احیاش بالا سرش بود
چشمای باباشو باز نگه داشته بود می گفت بابا برمی گردی
دست دکتر رو می گرفت می گفت یه بار دیگه بهش شک بده

میون اون همه مرد ، با کمک پسرعموهاش رفت زیر جنازه باباش
و اگه اجازه داشت تا صبح پیش باباش نشسته بود
و
بابایی که الان نیس و

اینکه بابام حیف بود
و
.
.
.
نیاد روزی که یه چیزایی بشه واسمون حسرت و
نشه هیچ کاری کرد
هیچوقت

سلام از قول ما به دوستتون تسلیت بگین ... اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

کاش هیچوقت حسرتی این مدلی به دل هیچ کسی تو دنیا نمونه واقعا  20


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان