امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

یوسف خان
خدا هوای مامان بزرگا رو داره
الان دیگه سختیا و غماش یادش نیست
53

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
عاشق او لحظه ای ام که وقتی کنار تلویزیون یا خیابون یا تو ماشین مادرم کنارمه و همش ازم سوال میپرسه :
فلان چیز یعنی چی ؟ اگر نوشته ای روی تابلو میبینه سوال میکنه این یعنی چی ؟ اگر تلویزیون چیزی میگه سوال میکنه این یعنی چی ؟ بعد من براش یک جوری توضیح میدم که سخت نباشه و متوجه بشه,دقیقا مثل روزای بچگی خودم  , فقط جاهامون الان عوض شده , این چیزهارو کسی میپرسه که خودش 30 سال معلم بوده , 
برای ما هم اتفاق خواهد افتاد ...
خدایا باز شروع شد مث همیشه از هفته سوم اینقد فشار رومه که نمیتونم درست تمرکز کنم واسه درس خوندن Khansariha (60) همیشه این روند تکرار میشه اولش با کم اهمیتی به نماز شروع میشه .
چرا باز به نمازام بی اهمیت شدم نمیدونم  46
 سپاس شده توسط
تو این اتاق تنگ و دلگیرم
تا باقی عمرم یه جور سر شه
من از خودم فاصله میگیرم
دیوار هی نزدیکتر میشه
میخندمو دردامو میشمارم
تلخه ولی شاید دلم واشه
وقتی برای غصه هام جا نیست
دیوارو هُل میدم غمام جا شه
وقتی برای غصه هام جا نیست
دیوارو هُل میدم غمام جا شه
اشکم دراومد 809197ps94ijjhwg
بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر
مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببر

مرا به حیطه محض حریق دعوت کن
به لحظه لحظه پیش از شروع خاکستر
[تصویر:  05_blue.png]


 سپاس شده توسط
مرا کاریست مشکل با دل خویش 
که گفتن می نیارم مشکل خویش
خیالت داند و جان من از غم
که هر شب در چه کارم با دل خویش
تشنه ی بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا می داری
دل ربودی و بحل کردمت ای جان لیکن
به ازین دار نگاهش که مرا می داری
کاش می شد دلتنگی آخرشبا رو یه جا گرفت و خفه کرد که هرشب هرشب هوس نکنن بیان حالتو بد کنن...
کاش میشد آخرشبا ذهنتو میزاشتی بیرون از اتاق میگرفتی میخوابیدی صبح دوباره ورش میداشتی...
کاش .... کاش....
         
                             اگر از میان جهنم می گذری به راهت ادامه بده.
                                                       
منی که تا چهار سال پیش دنیای انرژی و نشاط بودم ، انقد احساس قدرت داشتم که میخواستم اسمونو زمین جابه جا کنم ، حالا نشستم یه جا دارم به خاطر ضعف خودم گریه میکنم.
آخه یه پایان نامه مسخره تا چه حد میتونه ادمو عقب بندازه ؟ پارسال عقبم انداخت بس نبود ؟ امسالم باید سرش بمونم .
من که قوی شروع کردم پس چرا الان حس میکنم نمیتونم نمیشه
چرا حس میکنم همه چی از توان و کنترلم خارجه
اگه امسالم نشه دیوونه میشم
اخه چند تا شکست پشت سر هم

ارسال شده از HTC_D626phs با استفاده از kanoon
                  
                 الم یعلم بأن الله یری


[تصویر:  7m1m_2222222222222.png]
[تصویر:  34z.png]
 سپاس شده توسط
امروز سخت ترین روز ماه رمضون بود برام. از موقعی که صبح بیدار شدم احساس گشنگی و تشنگی داشتم. عصر هم که رفتم سر کلاس یه بچه پرو هم تو کلاس داریم که دلم میخاست اونقد بزنمش که دیگه پا نشه ولی حیف که نمیشه. بقیه کلاسام هم عین جنازه بودم سر کلاس. بعدشم که اومدم خونه اینقد بیحال بودم که نرفتم مسجد احیا. الان هنوزم پریشون و آشفته ام و خوابم نمیره. نمیدونم من آدم ضعیفی ام یا امروز روز سختی بود. 
خدایا نوکرتم خودت همه چی رو راست و ریست کن.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
 دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور 
خیلی دلم گرفته فشار سنگینی رو روخودم حس می کنم خیلی احساس تنهایی میکنم .یه احساس خیلی غریبانه انگار افسردگی گرفتم
بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر
مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببر

مرا به حیطه محض حریق دعوت کن
به لحظه لحظه پیش از شروع خاکستر
[تصویر:  05_blue.png]


 سپاس شده توسط
خدای من
نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی
میان این دو گمم
هم خود را و هم تو را آزار میدهم
هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی
و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی
آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ”
خدایا هیچ وقت رهـــایم نکن .
گل نیلوفر در مرداب می روید، تا همه بدانند
در سختی ها باید زیبایی آفرید

مراحل نه گانه ترک اعتیاد خود ارضایی

التماس دعا
با اینکه سعی خودم رو کردم و با مشغول کردن و سرگرم کردن اون عمل زشت رو ترک کردم حالا برایم ارزش ها عوض شدند و اون عمل بی ارزش به کنج عزلت رانده شده ،بعضی روزها که کارخیر انجام دادم یا اون روز برام از لحاظ معنوی روز خوبی بوده،بعضا پیش آمده که ذهنم مورد حمله افکار آلوده قرار گرفته و همین باعث میشه اون شیرینی
برام کم بشه و فکر کنم که اون کار از ته دلم نبوده و ته دلم جای دیگست،امشب بعد از افطار ذهنم خیلی درگیر بود باخودم گفتم بهتره که تلاش کنم وضع مالی ام رو به شرایط قابل قبول برسونم و سعی کنم به حدی برسم که بتونم ازدواج کنم،سنم که رد شده واقعا هر روز که میگذره نسبت به امر ازدواج بی تفاوت تر میشم و هر روز بی میل تر ،از طرفی سن مادرم بالا رفته و احساس تنهادشدن بعد از.اون خیلی آزارم میده ، با کمک خدا انشاالله بتونم یک زندگی تشکیل بدم.
یا مطلق الاساری...
دوران تحقیر و ذلت دیگه بسه
دیگه تموم شد اون دورانی که هر چی شیطون گفت بگم چشم (چه ذلت بار و مسخره و احمقانه!)
حالا وقتش رسیده
حالا دورانی رسیده که هر چی خدا بگه بگم چشم
میترسم دیر شه
نمیدونم چی بنویسم. چی بگم. خودم باشم و از دغدغه هایی که داشتم بگم یا نصیحت کنم و قوی نشون بدم خودمو
چرا سخته وصیت نامه نوشتن...چرا


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 8 مهمان