1390 آبان 1، 18:34
ویرایش شده
سر بلند میکنم
مردگان اطرافم را فرا گرفته اند
دستهاشان دراز ، به این سو و آن سو حرکت میکنند
چهره هاشان سیاه شده ، و سپیدی چشمانشان هم
پر از بوی تعفّن
هر گاه از نور سخن میگویم ، روی از من بر میتابند
از روشنی میگویم ، از دریچه ای که به دنیای بالا میرود .میگویند این سخنانت بوی تعفّن میدهد
بدتر از همه ، به خود که نگاه میکنم ، میبینم تفاوت زیادی با آنان ندارم
آآآآآآآآآآآآآآآه
آن مسیحا کی می آید تا نوری بر این قبرستان ببخشد ؟
ببر غمگين، خرس غمگين، شير غمگين است
لاكپشت پير غمگين است
سار غمگين، باز غمگين است
گرچه ميمون مي پرد بالا و پايين، باز غمگين است
نه صداي زوزه ي گرگي
نه غريو غرش شيري
فكر جنگل، فكر دريا، آسمان آبي پرواز
برده از لب ها، آرزوي خواندن آواز
بلبل و موش و عقاب و مار غمگين است
باغ وحش شهر ما بسيار غمگين است
(مصطفی رحماندوست)
فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً
به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)