1391 شهريور 8، 22:15
بعد از غم از دست دادن بابام حال مادر بزرگم خیلی بد بود که مادرمو بردم شهرستان برای دیدنش که همونجا خبر دادن یکی از اقوام نزدیکمون که یه دختر 15-16 ساله بود از دنیا رفته، واسه مراسم سوم پدرمم اومده بود، تنها بچه ی پدر و مادرشم بود......... هییییییییی، پدر و مادرش که دارن از غصه دق میکنن... امروز از شهرستان امدم و دوباره صبح زود باید برم یه شهرستان دیگه واسه مراسمش...
یه مشکل خیلی بزرگم برام پیش اومده که تحملمو ازم گرفته و داره داغونم میکنه، ایکاش میشد حداقل باکسی درموردش حرف بزنم... نمیدونم چطور باید تحمل کنم، ادامه زندگی برام سخت شده، بخدا آرزوی یه لحظه، فقط یه لحظه شاد بودن و آرامشو دارم، نمیدونم عاقبتم چی میشه، حتی از فردای خودمم میترسم، تمام لحظاتم شده پراز استرس و ناآرامی، یه خواب راحت ندارم، بی اشتها شدم، شاید فکر کنید دارم خیلی بزرگ میکنم مشکلاتو ولی اینطور نیست چون شما نمیدونید، شاید تا آخر عمرمم طول بکشه...............
ولی............... زانو نمیزنم حتی اگر...
اگه خدا کمکم نکنه نمیتونم تحمل کنم...
از همتون ممنونم که دلداریم دادید و شرمنده که نتونستم پاسخ بدم، فعلا زیاد نمیتونم بیام کانون
التماس دعا