1392 خرداد 28، 20:07
ک شاید تو این راه جونمم از دست میدادم
ولی من تصمیمو گرفته بودم گفتم حتی اگه بمیرمم باید این کارو انجام بدم
گفتم خدایا مواظبم باش بزار انجامش بدم ک فردا همش دلم نگه اگه فلان کارو کرده بودی اوضات الان خوب بود
با ترسو لرز رفتم بیرون ک تصمیمو عملی کنم
خدا میدونه تا رسیدم به مقصد پاهام لرزید
رعشه گرفته بودم.....
خلاصه تصمیمو عملی کردم.......
وقتی اومدم خونه فقط میخندیدم
مامانم گفت چی شد؟موفق شدی؟!گفتم مامان نه از چیزی ک میترسیدم سرم اومد
.....
گفت پس چرا میخندی؟
گفتم نمیدونم شاید چون هنوز داغم....نمیفهمم چی شده؟!
شایدم این جمله درست باشه:
"اونی ک گریه میکنه یه درد داره ولی اونی ک میخنده هزارویه درد داره"
نمیدونم .....
چرا اون بغضی ک قبل از عملی کردن تصمیمم داشتم دیگه ندارم؟!
چرا؟!یعنی هنوز داغم؟!!
ناراحتما ولی .......
نمیدونم..............
حالم خیلی بده ولی نمیدونم چمه!؟!؟!
شدم مثه کارآگه قصه ها ...
ماجراجو.........
نمیدونم چی بگم؟!!!!!!!!
فقط واسم دعا کنید
صعود ممکن است دشوار باشد
ولی
منظره بالا بسیا ارزشمند است