آسمان کویر ! این نخلستان خاموش و پر مهتابی که هرگاه مشت خونین و بی تاب قلبم را در زیر باران های غیبی سکوتش می گیرم و نگاه های اسیرم را همچون پروانه های شوق در این مزرع سبز آن دوست شاعرم رها می کنم – ناله های گریه آلود آن روح دردمند و تنها را می شنوم ، ناله های گریه آلود آن امام راستین و بزرگم را – که همچون این شیعه ی گم نام و غریبش – در کنار آن مدینه پلید و قلب آن کویر بی فریاد ، سر در حلقوم چاه می برد و می گریست…
چه فاجعه ای است در آن لحظه که یک مرد می گرید … چه فاجعه ای !
چه می بینیم ؟ این کیست؟ این مسافر کیست؟ این عرب نیست٬ چهره اش به روشنایی سپیده است٬ پیشانیش باز٬ سیمایش غبار راه گرفته٬ چشمانش رنگ برگشته٬ خسته٬ کوفته٬ تشنه٬ بی تاب. پیداست که از سفری دور می آید٬ پیداست که سالها آواره بوده است٬ پیداست که از کویری سوخته می رسد.
اِ…..این سلمان است!
و بعد سلمان ماند٬ در نخستین دیدار ایمان آورد ودیگر تا پایان عمر آرام گرفت و «سلمان منا» شد و صاحب سر«پیام آور» شد و محمد(ص) با او٬ خود را در انبوه مهاجران وانصار٬ آن کوه سنگینی را که بر سینه اش آوار شده بود سبک تر احساس می کرد. سلمان بخشی از آن را خود بر دوش جانش گرفت٬ هر گاه دردها بر جانش می ریخت سلمان را فرا می خواند٬ در چشم های آشنای او ناله می کرد٬ در گفتگوی با او فریاد می زد وآسوده می شد.
اما
اما علی جز چاه های پیرامون مدینه٬ چاه های نخلستان صاحب سری نداشت٬ اگر می داشت چرا سر در حلقوم چاه می برد؟ چرا از شهر و خانه و خانواده اش به نخلستان ها پناه می برد؟ چرا تنها بنالد؟ چرا دردهای بی رحم و سنگینش را ناچار باید در چاه ریزد؟ این ها جز به خاطر آن است که علی تنهاست؟ در میان شیعیانش نیز تنهاست؟ علی از محمد تنهاتر است!
علی از خدا نیز تنها تر است.
چرا که خدا برای تنهاییش آدم را آفرید.
محمد سلمان را یافت.
اما علی تا پایان حیاتش تنها ماند و از میان خیل شیعیانش جز چاه های پیرامون مدینه کسی نداشت..
بریده های از یادداشت های مرحوم شریعتی