1392 دي 9، 22:14
(1392 دي 9، 10:10)Roksana نوشته است: نوشتنم امتحان کردم !سلام رکسانا جان
قبل ترا بهم حس خوبی میداد
اما الان حتی اونم آرومم نمیکنه
با خدا هم خیلی درددل کردم
قبلنا خیلی آروم میشدم اما الان انگار نه انگار
فک کنم انقد از خدا دور شدم که خدا فراموشم کرده و دیگه به حرفام گوش نمیده
توقعی از کسی ندارم و دارم فک میکنم هر آدم جدیدی هم که سره راهم قرار بگیره باز من نمیتونم باهاش راحت درددل کنم
پس چه فایده داره دنبال آدم جدید بگردم
چند وقتی هست که اون آدم قبل نیستم
یه چیزی ته دلم هست که آزارم میده ... نه میتونم درموردش حرف بزنم و نه حتا میتونم بفهمم چیه ...
منم این حس رو زیاد داشتم
میفهمم چی میگی
متاسفانه نتونستم راه چاره واسش پیدا کنم
فقط میخواستم همدردی کرده باشم
ببخشید
ظهر ناهار خوردم
اما الان بشدت ضعف دارم
از شدت ضعف حالم داره بهم میخوره
اما بهیچ عنوان میل به غذا که هیچ میل به میوه هم ندارم
سرم هم بشدت درد میکنه
کسی این حالت رو تجربه نکرده؟
میگم برم بخوام شاید صبح بهتر بشم
اما میدونم این ضعف نمیذاره
آسمانیها مهربانند
اگر باور نداری
دستت را به آسمان بسپار
تا دلت بارانی شود
چه جرم كرده ام اي جان و دل به حضرت تو
كه طاعت من بيدل نميشود مقبول