1391 تير 8، 14:53
ویرایش شده
سلام
تا حالا شده ک یکی بهتون یه وعده ای بده اما .....
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های
گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده ی لباس گرم تو مرا از پای درآورد …
ممنون بچه ها ک اگه واقعا شماها نبودین من نمیدونم...........
الان خیلی حالم خوبه ممنون
آرزویی بکن ........
گوش های خدا پر است از آرزو ... و دستانش پر از معجزه....
ارزویی بکن............
شاید بزرگترین خواسته ات کوچکترین معجزه اش باشد!!
آرزویی بکن .......................................
گوش های خدا پر است از آرزو ... و دستانش پر از معجزه....
ارزویی بکن............
شاید بزرگترین خواسته ات کوچکترین معجزه اش باشد!!
آرزویی بکن .......................................