1391 شهريور 19، 19:15
منم یک مادر بزرگ دارم که به اندازه تموم دنیام دوستش دارم. ناخود آگاه از نبودنش دلم اتیش میگیره.
عصری خونه ما بودن، از اینکه مریضه ناراحتم.
انشالله هر چی خیره پیش بیاد.
(1391 شهريور 19، 21:32)alireza.ss نوشته است: سلام.درد دل نمیکنم.اعتراض میکنم به اون آدمایی ک با وضع افتضاح میان بیرون و همه رو به لجن میکشن.الان ته عصبانیتم.سلام.
(1391 شهريور 19، 21:54)alireza.ss نوشته است: حرفتون کاملا درست،بحث من اینه چرا اینجوری میان بیرون؟سلام.
کاری به رفتار آقایون ندارم.ولی بیشتر انحرافات از همین بی حجابیه،هرچند آقایون هم...
(1391 شهريور 19، 20:51)parisa-f نوشته است: شاید اولین باره اینجا مینویسم یا اونقدر طولانی مدت ننوشتم که یادم نمیاد آخرین پستما...
شاید تنها جایی که میتونم درددل کنم و اکثر کسایی که پستما میخونن درکم کنن و باهام هم فکر باشن اینجا باشه تو این دنیای شلوغ که خیلی کم هم مسیری میتونی پیدا کنی!
این روزا خیلی خودما دور میبینم از هدفی که قرار بود بهش برسم وقتی بعضی هارا میبینم از اول تو هر مرحله نمرشون بیست بود و الان زندگیشون عالیه ،عالی منظورم رضایت درونی خودشون و تلاش برای کسب رضایت خدا، اما من چی! هیچ وقت یادم نمیاد تو چنین کلاس درس هایی اشتباه نداشته باشم، اگر آینده ی منم مثل اون باشه ناعدالتیه، چیزی بیشتر از عمل کردم نمیخوام فقط دوست داشتم برگردم با دونسته های الانم،با تجربه های الانم، میترسم از آینده ای که تا الان ساختم،نمیگم تلاش نکردم یا بی مسئولیت بودم بهش، اما بعضی هارا که میبینم میفهمم اونقدرم زیاد نبوده،میدونم نباید قضاوت کرد اما نمیتونم احساس کمال طلبیمت قانع کنم که گذشته برنمیگرده یا قضاوت اشتباهه.....
میدونم با حرف مشکلی حل نمیشه یا حسرت مهم عمله اما نمیتونم با گذشته کنار بیاد،میدونم خدا میگه توبه واقعی کنید گذشتتون پاک میشه اما با وجدانمم نمیتونم کنار بیام.... شاید بهتر باشه اینکه خودمو نمیتونم ببخشم و بی تاثیر بدونم گذشتما تو آیندم و همین منا میترسونه....