1393 دي 29، 19:25
امید به رهایی
آدمی زاد از گل لطیف تره
از سنگ سخت تر
(1393 دي 30، 1:17)خانوم لبخند نوشته است: نمی دونم چرا یکی دو روزه احساس پوچی میکنم...خانوم لبخند عزیز
کم پیش اومده اینجوری بشم:11:
خدایا هوامونو داشته باش...خیلی زیاد :(
(1393 دي 30، 1:17)خانوم لبخند نوشته است: نمی دونم چرا یکی دو روزه احساس پوچی میکنم...سلام
کم پیش اومده اینجوری بشم:11:
خدایا هوامونو داشته باش...خیلی زیاد :(
نقل قول: برای زندگیتون یه هدف بزرگ بذاریدنذاريم بدبختيم
(1393 دي 30، 14:08)هیچکس هستم نوشته است: سلام
امروز برای بار چندم نتونستم از مانعی که سر راهمه رد بشم.همش احساس میکنم خدا باهام نیس,دستمو نمیگیره
پس کی این گره باید باز بشه؟؟خدا خودش شاهده من کم کاری نکردم و تمام تلاشمو براش کردم ولی بازم نشد...صبح کلی بهش التماس کردم که کمکم کنه,پس چی شد ؟؟؟
خدا تو سکوته باهام
نه کمک میکنه نه رهام میکنه....خسته شدم خدا
پ ن:حرفام جدی نیس من چاکر خدا هم هستم فقط ازین وضعیت به تنگ اومدم,دارم روحیمو ازدست میدم,حس میکنم ایمانم داره ضعیف میشه
(1393 دي 30، 22:14)darling نوشته است: کاش گوشام انقد تیز نبود ک وقتی پدر و مادرم درموردم صحبت میکنن و بشنومحس پدر و مادر فقط پدر و مادرا درک می کنن ....
وقتی میشنوم دارن درمورد مشکلی ک از بچگی دارم باهاش دست و چنجه نرم میکنم حرف میزنن آتیش میگیرم
وقتی میفهمم مشکل من یکی از دغدغه های خانوادمه
وقتی میفهمم اونا چقدر ناراحتن آتیش میگیرم
وقتی میفهمم بابام دنباله دکتره واسه خوب شدنم داغون میشم
وقتی میفهمم بابام بدونه اینکه بهم بگه واسش برنامه ریزی کرده .....
من چقدر بدم و چقدر پدر و مادرم مهربونن
من تن به این جراحی نمیدم
من مشکلی ندارم
من خوبم و میتونم همینطوری زندگی کنم مگه نه؟؟؟؟
(1393 دي 30، 23:21)spiffy decision نوشته است: داشتم روی کاغذ با خودم حرف میزدم که وسطاش یاد این اوفتادم که چه خوبه تو این سایت بذارمش.
...