امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

یه سری چیزا هر چقدر هم که زمان بگذره از یاد آدم نمیره...
انگار که تو ذهن آدم حک شده... 

یادش بخیر...
چه شبا که سرمو میذاشتم رو پاشو می خوابم...
اصن دیگه عادت کرده بودم... انگار که خوابیدن من بدون پاهای اون امکان پذیر نبود...
همیشه بعد که خودش می خواست بره بخوابه، منم می برد می خوابوند سر جام...
چه کیفی می کردم از این خوابیدن ها... 1

چه قصه ها که برامون تعریف نمی کرد...
خیلی قصه بلد بود... خیلی...

4 تا داداش دورش حلقه می زدیم تا برامون قصه بگه...
یه سری قصه هاش طولانی بود... به همین خاطر چند قسمتی میشد...
مثل سریال های چند قسمتی، بخش به بخش جلو می رفتیم تا بالاخره تموم شه...  Smiley-face-biggrin

من همیشه زودتر از بقیه خوابم می برد...
قبل از پایان سهمیه ی قصه ی شبانه!

همین جوری بود که قصه ها بارها تکرار شد...
اما آخر خیلی از قصه ها رو من هیچ وقت نشنیدم...
علامت سئوال هایی که هیچ وقت جوابی جلوشون دیده نشد...
و کلاغ هایی که هیچ وقت به خونه نرسیدن...  53258zu2qvp1d9v

یادش بخیر...
اون زمان ها چه خوب می خوابیدم و چه خوب بیدار...

جالب اینکه خودش هم زود خوابش می گرفت...
خواب که به چشماش میومد، کم کم یه صدای ممتد ازش خارج میشد...
صدایی شبیه به سوت قطار!

داداش هام به ناحق چند باری بیدارش می کردن... برای کامل کردن سهمیه ی شبانه...
اون هم بیدار میشد و ادامه میداد... تا فرودی دیگر... 4chsmu1

دو سه باری این ماجرا تکرار میشد...
تا توافق لازم حاصل بشه...
که وقت خواب است و باقی آن فردا...

از وقتی یادم میاد پاهاش درد می کرد... درست نمی تونست راه بره...
خیلی وقتا لیوان آب و داروهاش رو من می دادم دستش...
بهم می گفت آرمین پاطلا... بس که این داداشام تنبل بودن و زورشون میومد دو قدم جابه جا شن...  Smiley-face-biggrin

تو کمدش همیشه آلو داشت...
نمی دونم مشکلش چی بود... ولی می دونم که همیشه باید می خورد...

یه وقتا که کاری براش انجام میدادم، بهم جایزه میداد...می گفت برو آلو بردار...
منم می پرسیدم چند تا؟ و اونم تعداد رو مشخص می کرد... 
بهم اعتماد داشت... و خداوکیلی منم شیطنت نمی کردم و به همون تعداد که گفته بود برمی داشتم...  4chsmu1

یه وقتا به داداشام بدون اینکه کاری براش انجام بدن، آلو میداد...
این قدر دل من کباب میشد که حد نداشت!
آخه این عادلانه نبود که من با انجام دادن کارها آلو بگیرم... بعد بقیه همین جوری این توفیق نصیب شون شه!  Swear1

بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم...
اونی که بخشنده است به خاطر دل خودش می بخشه... نه به خاطر احتیاج طرف مقابل...
گاهی حتا نگاه نمی کنه چی رو می بخشه... یا چقدر...
و انتظار «توزیع عادلانه ی بخشش» چیزی جز یک عقده ی کودکانه نبود... 53258zu2qvp1d9v

صبح ها نمی دونم ساعت چند بیدار میشد...
ولی مسئول بیدار کردن کل اعضای خونواده بود...
شبا هر کس ساعت مدنظرش رو بهش می گفت و اونم فردا سر ساعت بیدارش می کرد...
البته بنده خدا یه وقتا هم ذهنش یاری نمی کرد و یه جابه جایی هایی پیش میومد...  4chsmu1

من دیگه خیلی زود بیدار میشدم ساعت 4 بود...
مشغول درس خوندن میشدم و اونم به کارهای خودش میرسید...
نماز بود و قرآن و کتاب هایی که من سر در نمیاوردم...

بعدش دیگه می نشست پای سفره...
تا هر کی بیدار شد، یکی یکی براشون چای بریزه و صبحونه بذاره جلوشون...

عادت کرده بودم قبل از امتحان هام بهش بگم برام دعا کن...
وقتی بهش میگفتم برام دعا کن دیگه خیالم راحت بود... 
قوت قلبی می گرفتم که دیگه جای هیچ استرسی باقی نمی موند... 1

یه دفعه تو یکی از آزمون ها یادم رفت بهش بگم برام دعا کن...
رسیدم مدرسه و دیدم ای دل غافل... فراموش کردم...
از شانس من زنگ مدرسه رو هم زده بودن، بچه ها می خواستن برن سر کلاس...
دلم راضی نشد بدون دعا برم تو...
آخرش بدو بدو برگشتم خونه و بهش گفتم برام دعا کن...

برگ برنده ی من اطلاعات من نبود..
دعاهای اون بود...

یه دفعه دیگه کلا یادم رفته بود بهش برام دعا کن...
اومدم خونه با حالتی گریان... ماجرا رو بهش گفتم...
و اون با لبخندی گفت خودم برات دعا کرده بودم...
این حرفش، ریختن آب بود روی آتیش...
از خوشحالی بال در آوردم... بابت امتحانی که حالا دیگه قطعا 20 میشد!  317 

دلم براش تنگ شده...
خیلی تنگ... 53258zu2qvp1d9v

چقدر زندگی ما آدما عوض میشه...
حال و روز آدمای این خونه خیلی فرق داره با اون زمان ها...
شاید هم کوچک بودیم و نمی فهمیم مشکلات رو...

اون آخری ها که مریض شده بود، عموم به پسرعموها می گفت دعا کنید خوب شه ببریمش اهواز...
و من پیش خودم می گفتم خدا نکنه!  Shy 
دوست نداشتم ازمون جدا شه... حتا برای لحظه ای و ثانیه ای...
به هیچ قیمتی... حتا به قیمت سلامتیش...
بچه بودم و نادان...

و خوب نشد...
رفت...

خیلی دوستش داشتم... نمی تونم بگم چقدر...
این خاصیت مادربزرگ هاست...
مادر بزرگ ها همه دوست داشتنی ان... 1

پ.ن:
امشب خوابمون نبرد...
کاش بودی و برامون قصه می گفتی...
چند دقیقه ی اولش هم برامون کافی بود...
تجربه ی یه دنیای فانتزی قبل از خوابیدن تو دنیای واقعی...

این روزها بیشتر از همیشه برای ما دعا کن...  53
جکی چان:
萨拉姆如一个巴拉姆萨拉萨拉姆如姆如何拉明

(1395 فروردين 7، 21:38)درخشنده نوشته است: چرا مگه چی شده؟!

شکستای متوالی، اراده ضعیف..
من این همه روزهای خوب داشتم، دیگه به یه هفته هم نمیکشه....
53
ما كانوني ها هي بايد به خودمون انرژي مثبت بديم
هي رعايت كنيم و دقت كنيم فكر و نگاهمون رو
و الاً پاك نميشيم
يه معتادم كه ميخواد ترك كنه اگه حواسش نباشه دوباره رو مياره به مواد
هدفه مهمه 
اون روزي كه جسم و روحت  با نشاط و پاك و زندست...
اون روزي كه حتي به فكرت هم نميرسه اين عمل كوچك
only one ,one thing....geting rid of such dangerous habit.... not important  any problem...,but this problem....get rid it for all long life
از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ 

خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، 

 با اعتماد زمان حال ات را بگذران 

 و بدون ترس برای آینده آماده شو. 

 ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . 

 شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن. 

زندگی شگفت انگیز است 

 فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید 

نلسون ماندلا
[تصویر:  05_blue.png]
(1395 فروردين 9، 21:08)رند نوشته است: از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ 

خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، 

 با اعتماد زمان حال ات را بگذران 

 و بدون ترس برای آینده آماده شو. 

 ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . 

 شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن. 

زندگی شگفت انگیز است 

 فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید 

نلسون ماندلا
حیف که نمیدونم باید چطور زندگی کنم [emoji22] [emoji17]
 سپاس شده توسط
دیروز یه چیزایی دیدم و شنیدم که حس عقب موندن و تحقیر بهم دست داد ، موندن در این حس و حال نتیجه ای جز رفتن به سمت خ.ا برای فرار و فراموشی مشکلات نداره ، خدایا کمک کن
.

دلتنگتر از همه دلتنگی ها



گوشه ای می نشینم



و حسرت ها را می شمارم



و باختن ها را



و صدای شکستن ها را...

نمی دانم من کدام امید را ناامید کرده ام


و کدام خواهش را نشنیدم

و به کدام دلتنگی خندیدم

که این چنین دلتنگم

_____________________________________________________
دلم میخواد وقتی بغض میکنم خدا از آسمون بیاد پایین اشکامو پاک کنه دستمو بگیره



وبگه:اینجا ادما اذیتت میکنند؟بیا بریم........

.

.

[img=0x0]http://8pic.ir/images/u2kig0x2xk6igwj759y.png[/img]

تبریک میگم روز زن رو به همه ی خانم هایی که توی کانون دارن فعالیت می کنند.

انشاالله حاجاتشون رو از حضرت زهرا(س) بگیرن.

[تصویر:  0.jpg]
[تصویر:  photo_2018_02_20_19_03_36.jpg]
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
(1395 فروردين 7، 18:30)عاشق فاطمه زهرا نوشته است: خدایا کاش می شد این ذهن لامصّب خودم رو یجوری درستش می کردم.
آب می خوام بخورم فکر بد می آد تو ذهنم.
منم همینطور. عزیزم چند وقته بهش درگیری.؟؟؟ چند سالته؟
 سپاس شده توسط
دوست داشتم مجرد نبودم. دوست داشتم فردا تنها نباشم. دلم گرفته........
 سپاس شده توسط
(1395 فروردين 12، 23:01)خدای من نوشته است: دوست داشتم مجرد نبودم. دوست داشتم فردا تنها نباشم. دلم گرفته........

تجرد اگه 10 درصد به خاطر پسرا باشه، 10 درصد شرایط، 80 درصد باعثش خوده شما دخترایید.
 سپاس شده توسط
خود کرده را تدبیر نیست

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
خدایا من به مرگ راضیم 

چیزی که تو این دنیا ندارم به خاطرش بمونم - زن و زندگی ندارم که مسئولیتی نسبت بهشون داشته باشم
پولدار هم که نیستم که به خاطر اموالم محبت دنیا تو دلم باشه - تو کل کره زمین یه کامپیوتر و چنتا کتاب و چنتا لباس و یه لحاف و یه تشک اموال من هست سر و ته زندگی من 3 میلیون نمیشه که حقوق خیلی ها در ماه بیشتر از داشته های من تو کل زندگیمه 

خدایا دوست دارم تو رو ...  ولی این نیاز لعنتی تو این 8 سال من رو همش از تو دور تر کرد 
من اگر هنوز 26 سالمه و گناه میکنم و عمرم چراگاه شیطانه ولی خودت شاهدی وقت اذان همه چیز رو ول میکنم میام مسجد به خاک میوفتم برات 
من لعنتی شب نماز شب میخونم و روز نماز جعفر طیار و غروب نماز غفیله و کلی صحبت با خدا ولی باز یه دقیقه بعد عبادت مورد هجوم نفس خودم و شیطان قرار میگیرم 

وقتی گناه میکنم از بابت نیاز راحت میشم - ولی زندگی تیره و تار میشه و کلی احساس بد دارم
وقتی یه مدت کوتاه مثل الان گناه رو کاملا کنار میزارم از صبح تا شب مورد هجوم وسوسه ها هستم 

خب من چیکار کنم آخه شده بازی 2 سر باخت 
به شخصه به هیچ عنوان فکر ازدواج هم نیستم - ازدواج من با کسی یعنی بدخت شدن یه دختر و + اضافه شدن گناه حق الناس به پروندم {خدا رو شکر این گناه لعنتی حق الله هست و اون دنیا جز خدا شاکی دیگیری نیست }

خدا تو اسم زندگی امروز من رو چی میزاری ؟ 24 ساعت مقاومت در برابر شیطان ! امروز میخواستم کلی تمرین تو نرم افزار ++C داشته باشم ولی تمرکز نذاشته برای من این وسوسه های لعنتی 

فقط هر روز و هر روز تو جهنم خودم بیشتر فرو میرم 
خدایا من التماست میکنم من رو بکش تو قبرستون تنها و بی حرکت بودن بهتر از اینه که تو {دنیایی پر از حرام} و {دریغ از یک ذره  حلال }و{ کلی نیاز }رها شدم
أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسَكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ - بزرگترین دشمن انسان، هوای نفس است

أفْضَلُ الجِهادِ جِهادُ النَّفْسِ عنِ الهَوى ، و فِطامُها عَن 
جَاهِدُوا أَهْوَاءَكُمْ كَمَا تُجَاهِدُونَ أَعْدَاءَكُم‏ - با هواهای نفسانی خودتان مثل دشمنتان بجنگید

به قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت که این دنیا نمی‌ارزد بکاهی


 سپاس شده توسط
خیلی کارتون قشنگ بوده
حتما اجرشو می بینید

سی پلاس پلاس چقدر بلدید؟ ویژوال می خواید یاد بگیرید؟

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
(1395 فروردين 15، 22:16)می توانم نوشته است: خیلی کارتون قشنگ بوده
حتما اجرشو می بینید

سی پلاس پلاس چقدر بلدید؟ ویژوال می خواید یاد بگیرید؟

اجرش که مشخصه دیگه 

چون بدی ها بیشتر از خوبی هاست عاقبتش هم مشخصه

====

++C رو برای ساختن محیط های 3بعدی تمرین میکنم - الان با Visual 2015 Update 1 دارم کار میکنم اگر نفس و ابلیس اجازه بدن !!!
أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسَكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ - بزرگترین دشمن انسان، هوای نفس است

أفْضَلُ الجِهادِ جِهادُ النَّفْسِ عنِ الهَوى ، و فِطامُها عَن 
جَاهِدُوا أَهْوَاءَكُمْ كَمَا تُجَاهِدُونَ أَعْدَاءَكُم‏ - با هواهای نفسانی خودتان مثل دشمنتان بجنگید

به قبرستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت که این دنیا نمی‌ارزد بکاهی


 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان