امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

اصولا منو زیاد نمیبینین اینجا چون به دردودل عادت ندارم
ولی هربار که با بچه ها کافی شاپ جمع میشیم که از بدبیاریاشون یا خوشیای و اقبال و پیشرفت و زندگیشون میگن خیلی حالم گرفته میشه.نمیدونم، گفتم اینار بیام اینجا یچی بگم 22 هیچی دیگه اصلا امیدی نیس
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
فقط میدونم تو بدترین نقطه ممکنم
بدترین مکان بدترین زمان بدترین موقعیت
و من باید از این بدترین ها با دست خالی بهترین بسازم

امیدوارم یه روز بیام و این پیام جواب بدم و بگم شد و تونستم از این نقطه به بهترین شکل عبور کنم

اواخر آبان 98
 أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری؟!
2 2 46 37 Khansariha (60) 46
دست و پام رو گم کردم
نمی دونم در این شرایط جدید باید چی کار کنم!

حتی به این فکر کردم برای کمک خرجم بافتنی کنم و بفروشم



نمی دونم چی درسته و چی غلطه
تو کار ثابتمم به اندازه کافی خوب نیستم بیشتر وقتا نگرانم که رییسم بندازدم بیرون!!!

چمه واقعا؟

[تصویر:  nasimhayat.png]
چقدر جالب و هیجان انگیز که چند تا هنر و مهارت و دانش کاربردی و درآمد آفرین دارین .. آفرین ..
مثبت نگری ام اندازه داره مرد مجاهد!

[تصویر:  nasimhayat.png]
فکر کنم زندگی از اون چیزی که خیال میکردم پیچیده تره.
ومن و شاید نسل من درست تربیت نشدیم
تا بود داخل رادیو تلوزیون احسان به والدین و ایثار و بخشش و جوانمردی و... تو گوش ما فرو کردن
در صورتی که اصول شخص موفق و مفیدی بودن فرصت طلبی و  منفعت طلبی  و تلاش وقت شناسی و رعایت کردن اصول روانشناسی حرمت نفس اعتماد به نفس و رعایت  اعتدال و بی کران مسائل دیگه بود و هست 
این همه با این اصول اشتباه در زندگی پیش رفتم و ناقض قانون گوسفندها و چوپان نشدم
دیشب خواب رفیقم رو دیدم رفیقی که از بچگی با هم بزرگ شدیم و هر روز رو با هم گذروندیم تقریبا . با این تفاوت که من رفتم در مسیر علم و اون قوانینی که در بالا گفتم رو پیش میبرد.   خودم موقع رفتنش تا دم فرودگاه همراهیش کردم.  صمیمیتمون به حدی بود که به جای خانواده من همراهش بودم تا فرودگاه خدا میدونه پشت اون لبخند چه غمی داشتم . اون  شب از فرودگاه تا خونه پیاده اومدمو جرقه هایی در ذهنم زده شد و  راه زندگیمون دیگه تقریبا به  صورت کامل جدا شد و ارتباطمون فقط از طریق ایمو و اسکایپ شد.
من اون همه زحمت کشیدم زجر کشیدم شب بیداری کشیدم هزینه متحمل شدم تا درس بخونم نتیجه اش چی شد؟ یه دانشجو...
ولی اون با 70 تومن  و از طریق پناهندگی شهروند هلند میشه و الان تراول داکیومنتش هم گرفته. کیفیت زندگی من و اون  زمین تا آسمونه. 
من از دوستم حسودیم نمیشه  و خوشبختیش رو میخوام. ولی مبحث راه درست هست که واقعا کدومه؟
شاید که نه حتما راه رو بعضی جاها اشتباه اومدم. ساده انگاری بدترین ایراد من هست خودم میدونم و باید رفعش کنم . من شاید اگه راه اون رو هم میرفتم با سادگی که دارم به نتیجه نمیرسیدم پس باید اول مشکلم رو از درون جل کنم.
نمیخوام تبدیل به گرگ بشم ولی باید حقم رو بگیرم نه از دیگران از جامعه . از هستی از خودم...

809197ps94ijjhwg809197ps94ijjhwg809197ps94ijjhwg809197ps94ijjhwg
(1398 آبان 30، 21:07)می توانم نوشته است: دست و پام رو گم کردم
نمی دونم در این شرایط جدید باید چی کار کنم!

حتی به این فکر کردم برای کمک خرجم بافتنی کنم و بفروشم



نمی دونم چی درسته و چی غلطه
تو کار ثابتمم به اندازه کافی خوب نیستم بیشتر وقتا نگرانم که رییسم بندازدم بیرون!!!

چمه واقعا؟

این خیلی خوبه که تو زندگی تنوع باشه ها ولی به نظرم اگه یه کاریو دوست داری انجامش بدی سعی کن توی همون شاخه خودتا قوی کنی حالا بدم نیست که دوتا شاخه دیگه اضافه کنی به کارهای اضافه بر سازمانت ولی وقتی خیلی توی همه زمینه ها بخوای فعالیت کنی دچار تعارض نقش میشی مثلا فرض کن من مادرم دچار یه مریضی شده که باید یک هفته بهش مدام رسیدگی کنم و همش در اختیارش باشم ولی از یه طرف هم تازه یه بچه خدا بهمون داده باشه حالا ببین اگه من بخوام خانومما ول کنم برم به مادرم برسم اون طفلی دست تنها میشه ومن شرمنده خانوادم میشم ولی اگه برم سراغ خانواده مادرم که عمرشو گذاشته واسه من اون ممکنه اسیب ببینه این میشه که ممکنه تعارض نقش بشه البته اینجا من توی این همزمانی این دو واقعه نقشی نداشتم ولی دیدی چطوری دچار تعارض نقش شدم ولی خوب اینی هم که بخوای از یه شاخه بپری به یه شاخه بار مسئولیتت میره بالا وقتی هم اون رفت بالا ممکنه توی نقش الف یه وظیفه ای باشه که توی نقش ب نباید انجام بدی یا نتونی اصلا انجامش بدی درنتیجه به نظرم زیاد سرتو شلوغ نکن سعی کن اون مهارتی را که داری قوی کنی ببخشید سرتو درد اوردم
بعضی از رفقای قدیمم رو که میبینم دلم برای دورانی که بچه مذهبی بودم تنگ میشه نه که الان لاییک شده باشم اما منی که یه زمانی همه نمازام اول وقت بود و روزانه قرآن میخوندم و اهل دعا و زیارت بودم و... کجا و این وضعیت الانم که هفته‌ای چندتا نماز میخونم و قرآن و دعا رو یادم رفته و ... کجا
خیلی دلم برای خودم تنگ شده
تو خوب بمون، نذار خوبا تموم شن
وقتی گرونی میشه همه ی آدم ها درد و غصه شون چند برابر میشه  53258zu2qvp1d9v خدا خودش کمک کنه از بنده رد شده دیگه این گرونی ها 22
خداروشکر که کانونو داریم، 53
خدا به باعث و بانیش و همه‌ی اعضاش خیر بده.

53  طرح ختم قرآن 53

 .
   از دسـت و زبان که برآید   ---   کز عهده‌ی شکرش به درآید
.
بعداز اتفاق تلخی ک رخ داده درسته گذشته رفته اما هنوزم با ی صدای ضعیفی ک از کوچه یا خیابون یا تی وی میشنوم اتفاقی میپرم و قلبم میزنه..میترسم Hanghead یکی از این گوشی های هندزفری دیگه هیچوقت فکر نکنم بره تو گوشم.
پ ن:نمیدونم وسواس پیدا کردم یا خسیس شدم یا چ؟؟!!تو ی اتاق بزرگ هزارتا جا خوراکی جاساز کردم و فکر کنم تا ی ماهی ذخیره غذایی داشته باشم...اونقدر توان ذخیره و نگه داری پولم بالا رفته ک دقیقا همه ی اعضای خانواده و فامیل یا ی پولی و میدن نگه دارم براشون یا قرض بدم سر ماه برگردونن..حس صندوق امانات بانک پیدا کردم...خنده داره ولی واقعا برای من مذخرفه 22 نمیدونم از کی اینطور شدم.‌.از انواع شکلات و بیسکوییت تا خشکبار  22
پ ن۲:هیچ کس با خودش فکر نمیکنه ک باز چرا آتریسا چتر زده تو کانون...: (
خودارضايى لعنتى همه چيزو ازم گرفتى ولى اينبار اين منم كه از زمين بلند شدم و تو رو پشت سرم جا گذاشتم، لعنت به تو و هر چقدر زمان بگذره نفرتم نسبت به تو بيشتر ميشه،آره اينبار ديگه همه چى فرق كرده،
خيلى دلم براى خودم تنگ شده بود ولى الآن حس ميكنم خودمم، همونى كه همه فكر ميكنم قراره باشم،
با تلاش فراوون تونستم تورو كنار بگذارم ، بعدش خيلى طول كشيد كه افسردگى رو تونستم باهاش دست و پنجه نرم كنم، بعد از اون تازه دارم خودم پيدا ميكنم، اگر من دو نفر بودم خودمو در آغوش ميكشدم و ميگفتم دلم واقعا براىت تنگ شده بود تو كجا بودى.
(1398 آذر 6، 20:40)cornrose نوشته است: دوباره حس شدید افسردگی  Hanghead


و همچنین Hanghead
من هم زیااااااااد همچنین Hanghead


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان