امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شعر و نثر ادیبان

چشــم فـروبسته اگـــر وا کنـــی
در تـــو بـــود هـــر چـــه تمنـا کنـــی
ااااااااااا
عـــافیت از غیــر نصیـــب تـــو نیســـت
غیـــر تـــو ای خستــه طبیب تــو نیست
ااااااااااا
از تـــــو بــــــود راحــــــت بـیـمــــــــار تـــــو
نیســت بـــــه غیــــــر از تـــــو پــرستــار تــــو
ااااااااااا
همـــــدم خــــود شـــو کـــــه حبیـــب خـودی
چـــــاره خـــود کـــــن کـــــه طبیـــب خـــودی
ااااااااااا
غیــــــر کـــــــه غــافــــــل ز دل زار تســــــــت
بــــی خبـــــــر از مصلحــــت کــــــار تســــت
ااااااااااا
بــــــر حــــذر از مصلحـــت انــدیش بــاش
مصلحـــت انــدیــش دل خویـــش باش
ااااااااااا
چشم بصیــــــرت نگـشـایــی چـــرا؟
بی خبر از خویـش چرایی؟ چرا؟...
ااااااااااا
 

[تصویر:  nasimhayat.png]
چشم در راه کسي هستم
کوله بارش بر دوش
آفتابش در دست
خنده بر لب ، گل به دامن ، پيروز
کوله بارش سرشار از عشق ، اميد
آفتابش نوروز
باسلامش ، شادي
در کلامش ، لبخند
از نقس هايش گُل مي بارد
با قدم هايش گُل مي کارد

مهربان ، زيبا ، دوست
روح هستي با اوست

قصه ساده ست ، معما مشمار
چشم در راه بهارم آري
چشم در راهِ بهار

فريدون مشيري 53
[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)

زند‌گي کوتاه‌تر از آن است
 که با افسوس بيهوده سپري شود
بگذار شادکامي روزگار رفته را
به دست فراموشي بسپاريم
 بگذار به راه فراموشي برويم
 لذّت و اندوه روزگار قديم را
در گذر طلوع و غروب خورشيد
مجالي براي اشک‌هاي بيهوده و آه و فرياد نيست
زند‌گي کوتاه آدمي را
فرصتي براي غم و اندوه نيست
زند‌گي کوتاه‌تر از آني است که مي‌انديشيم
زند‌گي کوتاه‌تر از آن است که
با احساسات تلخ سپري شود
اگر در انتظار باشي
زمان بزرگ‌ترين انتقام‌جوست
سال‌ها به سرعت درگذرند و مرهم را در بال‌هاي خود دارند
و در اين راه ، نفرت را جايگاهي نيست
حقيقتي‌ست آشکار
موانعِ در راه ، نشاني است تو را
و هر گامي که برمي‌داري به پايان نزديک‌تر مي‌شوي
 زند‌گي کوتاه‌تر از آني است که مي‌انديشيم
زند‌گي کوتاه‌تر از آن است که
تو را آرماني بزرگ نباشد
کوتاه
کوتاه از براي کينه
بس بلند از براي عشق
و عشق براي هميشه و هميشه خواهد ماند
قانون اوّل خالق
و در زمين وسيله‌اي است تو را با نام عشق
از براي پيوند با آسمان‌ها
اگرچه زند‌گي کوتاه‌تر از آن است که مي‌انديشيم
ليک عاشقان را افسوس نيست



الا ويلر ويلکاکس
ترجمه : مينا توکلي ، احسان قصري
[img=0x0]http://www.ehda.ir/StaticPages/Pictures/468X60-1.gif[/img]

تنها با شهرت نیست که میتوان جاودانه شد ... این است راز جاودانگی...

اينک خسته تر از پروانه ، سالهاست گرد روياهاي سرخ باغچه خويش پر مي زنم و هنوز غربت تلخ هميشه را مزه مزه مي کنم . من خسته ام و حاجتي به تائيد هيچ پروانه اي نيست ...
خسته ام و به انتظار فردایی که شاید هرگز نباشد و نیاید نشسته ام .
غمگین و تنها ...
از غم نفس هایی که به شماره افتاده است و چهرهء مادری که خسته است ... و کودک اش را می بیند که هر چند دیگر کوچک نیست اما ناتوان تر از دیروز های دور در گوشه ای افتاده است و نفس های آخر را می کشد.
و  آیا به راستی تو با خود می اندیشی کسی پیدا می شود که مرهم دردهای من باشد؟
که خدا را بداند و درد را بشناسد؟
که رفتنی ست و خواهان ماندن است؟

53بیا ما هم جاودانه شویم . ما می توانیم 53

به اینجا سر بزن : اهدای زندگیKhansariha (8)
معلم پاي تخته داد مي‌زد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زير پوششي از گرد پنهان بود

ولي ‌آخر کلاسي‌ها،

لواشک بين خود تقسيم مي‌کردند

و آن  در گوشه‌اي ديگر «جوانان» را ورق مي‌زد

براي آن‌که بي خود هاي و هو مي‌کرد و با آن شور بي‌پايان،

تساوي‌هاي جبري رانشان مي‌داد

خطي خوانا به روي تخته‌اي کز ظلمتي تاريک

غمگين بود

تساوي را چنين بنوشت: يک با يک برابر است

از ميان جمع شاگردان يکي برخاست،

هميشه يک نفر بايد به پا خيزد ...

به آرامي سخن سر داد:

تساوي اشتباهي فاحش و محض است.

نگاه بچه‌ها ناگه به يک سو خيره گشت و

معلم مات بر جا ماند!!!

و او پرسيد: اگر يک فردِ انسان واحد يک بود

آيا باز يک با يک برابر بود؟

سکوت مدهوشي بود و سوالي سخت

معلم خشمگين فرياد زد: آري برابر بود

و او با پوزخندي گفت:

اگر يک فرد انسان واحد يک بود

آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود و آن‌که

قلبي پاک و دستي فاقد زر داشت پايين بود ؟

اگر يک فرد انسان واحد يک بود

آن‌که صورت نقره گون، چون قرص مه مي‌داشت بالا بود؟

وان سيه چرده که مي‌ناليد، پايين بود؟

اگر يک فرد انسان واحد يک بود،

اين تساوي زير و رو مي شد

حال مي‌پرسم يک اگر با يک برابر بود

نان و مال مفت خواران از کجا آماده مي‌گرديد؟

يا چه کس ديوار چين‌ها را بنا مي‌کرد؟

يک اگر با يک برابر بود

پس که پشتش زير بار فقر خم مي‌شد؟

يا که زير ضربت شلاق له مي‌گشت؟

يک اگر با يک برابر بود

پس چه کس آزادگان را در قفس مي‌کرد؟

معلم ناله آسا گفت:

بچه‌ها در جزوه‌هاي خويش بنويسيد:

يک با يک برابر نيست...

(خسرو گلسرخي)
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
شعر "مشتی حسن" از ابوالفضل زرویی نصرآباد

ای جماعت! چطوره حالات‌تون؟
قربون اون فهم و کمالات‌تون 
گردنتون پیش کسی خم‌نشه
از سربنده، سایه‌تون کم‌نشه
راز و نیاز و بندگی‌تون درست
حساب کتاب زندگی‌تون درست
...
متن کامل شعر (اینجا)


با صدای شاعر:


53  طرح ختم قرآن 53

 .
   از دسـت و زبان که برآید   ---   کز عهده‌ی شکرش به درآید
.
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد
گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عنانی دارد
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
[تصویر:  435.png]
من از خود می پرسم، شما چطور؟

آیا اعتیاد یک نوع بیماری است؟؟

اعتیاد جنسی چیست؟؟

آیا من یک معتاد جنسی هستم؟؟

چگونه می توانم بفهمم که یک معتاد جنسی هستم؟؟

تا به کی شعر که هیچش نخرند؟
تا به کی ذوق که تحقیر کنند؟
تا به کی عشق که حسرت بکشیم؟
تا به کی مهر که تزویر کنند؟
تا به کی رنج که پنهان ماند؟
تا به کی درد که بی درمانست؟
تا به کی سوز که ایمان سوزد؟
تا به کی عمر که بی پایان است؟
تا به کی نام که بار است به دوش؟
تا به کی دانه که دامش از پی؟
تا به کی ، اینهمه تا کی ، گفتن؟
تا به کی ، اینهمه تا کی تا کی؟
تا به کی چنگ به گیسو بردن؟
که بدلخواه سرودن سخنی
تا به کی نغمه غم سر دادن؟
بدل افسردگی اندر چمنی
تا به کی در طلب جامه نان
سر بهر بی سر و پا خم کردن؟
تا به کی سجده حاجتمندی
در بر زاده ی آدم کردن؟
از تو ای زندگی محنت بار
بخدا سیر شدم ، سیر شدم
مردم از رنج تملّق مردم
بسکه از بهر تو تحقیر شدم
این منم من؟ که ز کوهی همّت
به زبونی شده ام چون کاهی!
وه ، که در چنگ نیازت ای عمر
شیربودم ، شده ام روباهی!
چکنم همسر و فرزند مرا
ز دهان بند لگامی زده اند
خود چنان دانه مهرند و امید
بر سرم خیمه دامی زده اند
دیگر این کار معاش است ، معاش
زندگانی بخدا شوخی نیست
صحبت از همسر و فرزند بود
دیگر ایم مهر و وفا شوخی نیست
تا تو ای عمر گریبانگیری
نازم این قید ترا ، من چه کسم؟
روح آزادگیم کشته ز تست
شیرم افسوس اسیر قفسم
 
معینی کرمانشاهی
همیشه آغاز راه دشوار است

عقاب در آغاز پرواز، پَر می ریزد

اما در اوج

حتی از بال زدن هم بی نیاز است
داغ داريم نه داغـی كه بر آن اخم كنيم

 مرگمان باد اگر شكوه ای از زخم كنيم

مرد آن است كه از نسل سياوش باشد

"عاشقی شيوه‌ی رندان بلا كش باشد "

چند قرن است كه زخمی متوالی دارند

از كويــر آمده‌ها بغض سفالـــــــی دارند

بنويسيد گلــــو هــــای شما راه بهشت

بنويسيد مرا شهر مرا خشت به خشت

بنويسيد زنـی مُرد كــــه زنبيل نداشت

پسری زير زمين بود و پدر بيل نداشت

بنويسيد كه با عطر وضو آوردند

نعش دلدار مرا لای پتــو آوردند

زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه كبود

"دوش مــی‌آمد و رخساره بر افروخته بود

خوب داند كه به اين سينه چه ها می گذرد

هر كه از كوچه ی معشوقه ما می گذرد

بنويسيد غـــم و خشت و تگرگ آمده بود

از در و پنجره‌ ها ضجـــه‌ی مرگ آمده بود

شهر آنقدر پريشان شده بود از تاريخ

شاه قاجار بـــه دلداری ارگ آمده بود

با دلی پر شده از زخـــم نمک می‌خورديم

دوش وقت سحر از غصه ترک می‌خورديم

بنويسيد كـــه بم مظهر گمنامی ‌هاست

سرزمين نفس زخمی بسطامی‌هاست

ننويسيد كـــه بـــم تلـــی از آواره شده است

بم به خال لب يک دوست گرفتار شده است

مثل وقتی كه دل چلچله‌ای می‌شكند

مرد هـــم زير غــــم زلزله‌ای می‌شكند

زير بارِ غــم شهرم جگـرم می سوزد

به خدا بال و پرم بال و پرم می‌سوزد

مثل مرغی شده‌ دل در قفسی از آتش

هــــر قدر اين ور آن ور بپرم مـــی‌سوزد

بوی نارنج و حناهای نكـــوبيده بخيـــــــر!

که در اين شهر ِ پر از دود سرم می‌سوزد

چاره‌ای نيست گلم قسمت من هم اين است

دل بـــــه هـــر سرو قدی مـی‌سپرم می‌سوزد

الغرض از غـــــم دنيــا گله‌ای نيست عزيز!

گله‌ای هست اگر، حوصله‌ای نيست عزيز!

ياد دادند به ما نخل ِ كمر تا نكنيم

آنچــــه داريــم ز بيگانه تمنا نكنيم

آسمان هست، غزل هست، كبوتر داريم

بايد اين چـــادر ماتـــــــــــم زده را برداريم

تن ِ ترد ِ همه ی چلچله ها در خاك و

پای هــــر گور، چهل نخل تنـاور داريم

مشتی از خاک تو را باد كه پاشيد به شهر

پشت هــر حنجــــــــره يک ايرج ديگر داريم

مثل ققنــــوس ز ما باز شرر خواهد خاست

بم همين طور نمی‌ماند و بر خواهد خاست

داغ ديديم شما داغ نبينبد قبول!

تبــری همنفس باغ نبينيد قبول!

هيـــچ جای دل آباد شما بـــــم نشود

سايه‌ی لطف خدا از سر ما كم نشود

گاه گاهی به لب عشق صدامان بكنيد

داغ ديديــــم اميــد است دعامان بكنيد

بــم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد

"نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد "

حامد عسکری
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
از کفر من تا دین تو راهی به جز تردید نیست
دلخوش به فانوسم نکن، اینجا مگر خورشید نیست
با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من
چیزی نگفتن بهتر از تکرار طوطی وار من
بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود
حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود
با عشق آنسوی خطر جائی برای ترس نیست
در انتهای موعظه دیگر مجال درس نیست
کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


گوشه چشمی اگر از جانب دلبر برسد
دست من نیز به آن چشمه ی کوثر برسد
اگر از شانه ی من بار گنه بردارید
پای این بنده هم از عرش فراتر برسد
باز هم توبه شکستم! بگذارید فقط
باز هم فرصت یک توبه ی دیگر برسد
همه ی ترس من این است که هنگام گناه
عُمر این بنده ی آلوده به آخر برسد
بس که آلوده ام «أبکی لِخروج نفسی»
وای از آن لحظه ی سختی که اجل سر برسد
خیلی از تنگی و ضیق لحدم می ترسم
وحشت بیشتر آن است که مُنکر برسد
همه ی خواهشم این است که در موقع مرگ
سر این بنده روی دامن حیدر برسد
مطمئنّم که در آن لحظه ی سخت و حسّاس
حضرت فاطمه با آل پیمبر برسد
چادر مادر ما کار خودش را بکند
بگذارید فقط لحظه ی محشر برسد
مثل هر دفعه به ارباب توسّل کردم
حتماً ارباب به داد دل نوکر برسد
مثل یک باز شکاری طرف میدان رفت
قصدش این بود به داد علی اکبر برسد
به روی نیزه ی لشکر، جگرش را می دید
تکه تکه بدن گل پسرش را می دید
محمد فردوسی
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


 سپاس شده توسط
وقتی مرا در جعبه، پشتِ ویترین دیدی
مثل تمام بچه ها از شوق خندیدی
 
اسباب بازی های مثل من فراوان بود
اما مرا برداشتی روی زمین چیدی
 
گاهی قطار و گاه کشتی ساختی از من
گاهی درختی که از او آلوچه می چیدی
 
با اشک هایت گریه کردم، زندگی کردم
با خنده هایم زندگی کردی و خندیدی
 
تو قد کشیدی، قد کشیدند آرزوهایت
کم کم مرا در خاطرات کهنه پیچیدی
 
کم کم دلت سرگرمی جالب تری می خواست
کم کم برایم خواب های تازه ای دیدی
 
یک روز با یک تخته نردِ کهنه برگشتی
(قانون بازی را هم از همسایه پرسیدی)
 
با اشک هایم پاک کردی مهره هایش را
یک جفت تاس از استخوان هایم تراشیدی
 
آن وقت پر شد خانه ات از دود سیگار و
خونِ مرا در استکان کردی و نوشیدی
 
آن وقت دنیا شد قماری تلخ و ما در آن
هی باختیم و باختیم... اما نفهمیدی...

(پانته آ صفایی بروجنی)

53  طرح ختم قرآن 53

 .
   از دسـت و زبان که برآید   ---   کز عهده‌ی شکرش به درآید
.
 سپاس شده توسط

ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید
 
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم
 
با دلی که بوئی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خود پسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
 
ای ستاره ها چه شد؟ که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد
ای ستاره ها چه شد؟ که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد
 
جام باده سرنگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سرنهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
 
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

از دو روئی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها، ستاره های خوب و پاک
 
من که پشت پا زدم به هرچه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقانِ با وفا کنم
 
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر به دامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز این جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید
 
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها، چه شد که او مرا نخواست؟
ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟

حال دلم فقط همون بیتی هست ک رنگی شده
قبلا هم گفتم ک اهل عشق و عاشقی های خاله بازی نیستم
ک حالا بخوام براش از این حرفا بزنم ک چ شد مرا نخواست و از این حرفا...
امیدوارم این حرفا ب کسی بر نخوره
بعضی وقتا واقعا حیرت میکنم از اینکه ادما چقدر میتونن بد و زشت باشن
چقدر دوز و کلک تو کارشون باشه
چقدر دروغ بگن
چقدر دون صفت باشن
همین
شعر از فروغ بود
 
[تصویر:  15624161_425888184424770_624179248140753...%3D%3D.2.c]
برای یافتن چیزی
باید به جستجوی آنچه نیست، بروی...
53

[تصویر:  Untitled.png]
 سپاس شده توسط
چه دخیلها که بستم !!!

به تلافی نگاهت ، غم کـــــــهنه را شکستم
به امید دیدن تو چـــــــــــــه دخیلها که بستم

همه شــــب نشسته بودم ، برسد ز تو، پیامی
به خیال کامیابی ، ســـــــــــر راه تو نشستم

چو فرشته صـــــــورتستی زتو دیده برندارم
نه طعامی و نه آبی ، به دم تو زنــــده هستم

زتمام خــــوبرویان ، دل و دیده هر دو کندم
زپری رخان بریدم ، زفــــــرشته ها گسستم

به تمام قد پریدم ، که مگــــــر به حلقه کوبم
به امید آنکه شاید برسد به حــــــــــلقه دستم

به گمانم آنچــــه گفتم ، همه مدح توست اما
چه کنم که رفته از یاد دگـــــــر ، بلی الستم

همگان به میگساری و وصال یار مست اند
من ِدلســــــــــپرده اما به نظاره ی تو مستم


مصطفی معارف 17/7/91 کرج

[تصویر:  nasimhayat.png]
سلام
شعری ک براتون میذارم از حمید رضا برقعی هست
خوندن چندین وچند باره این شعر برای خودم همیشه لذت بخش بوده
امیدوارم به دل شما هم بچسبه
من برای راحتی کار کسایی ک حوصله خوندن متن بلند رو ندارن 

بعضی ابیات رو پررنگ کردم

 هرچند ک این شعر همه ابیاتش باید پررنگ میشد...



یا حبیب الباکین
 
نوشتم اول خط بسمه‌ تعالی سر

بلند مرتبه پیکر  بلندبالا سر

فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد

که بنده‌ی تو نخواهد گذاشت  هرجا سر


قسم به معنی "لا یمکن الفرار از عشق"

که پر شده است جهان از حسین سرتاسر


نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن

به آسمان بنگر! ما رایت الا سر

سری که گفت من از اشتیاق لبریزم

به سرسرای خداوند می‌روم با سر

هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم

مباد جامه مبادا کفن  مبادا سر


همان سری که یحب الجمال محوش بود

جمیل بود  جمیلا بدن  جمیلا سر

سری که با خودش آورد بهترین‌ها را

که یک به یک  همه بودند سروران را سر

زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان

حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر

سپس به معرکه عابس  "اجننی"  گویان

درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر

بنازم ام وهب را به پارهء تن گفت:

برو به معرکه با سر ولی میا با سر


خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید

گذاشت لحظهء آخر به پای مولا سر

در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد

همان سری است که برده برای لیلا سر

سری  که احمد و محمود بود سر تا پا

همان سری که خداوند بود  پا تا سر


پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد

پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
 
امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:
به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر

میان خاک کلام خدا مقطعه شد

میان خاک  الف  لام  میم  طا  ها  سر

حروف اطهر قرآن و نعل تازهء اسب

چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر


تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود

به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر
نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او
ادامه داشت ادامه سه روز ...اما سر -

جدا شده است و سر از نیزه‌ها درآورده است

جدا شده است و نیافتاده است از پا سر

صدای آیهء کهف الرقیم می‌آید

بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر

بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام

که آفتاب درآورد از کلیسا سر
چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد
نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر

عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت

به چوب، چوبهء محمل نه با زبان  با سر


دلم هوای حرم کرده است می‌دانی

دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر.
[تصویر:  15624161_425888184424770_624179248140753...%3D%3D.2.c]
برای یافتن چیزی
باید به جستجوی آنچه نیست، بروی...
53

[تصویر:  Untitled.png]
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان