امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

من و دلتنگی و این بغض مدام ...

این شعر را واقعا دوست دارم

صبحدم مرغ چمن با گل نو خواسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بگفتا که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

حافظ
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گل های باغ می آورد
و گیسوان بلندش را
به بادها می داد
و دست های سپیدش را
به آب می بخشید

دلم برای کسی تنگ است
که آن دو نرگس جادو را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند

دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
نثار من میکرد

دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
در همه حال
همیشه در همه جا
آه با که بتوان گفت

که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود

کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی...
دگر کافی ست
چقدر مردن خوب است
چقدر مردن،
-در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است-
خوب است
سلام.....
یه رباعی از خیام می نویسم شاید خوشتون بیاد، شعر قشنگیه.

هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا کند هم نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه ی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

اینم یه شعر غمگین از هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سایه)
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی / این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آیینه جام / تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او / چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو / گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه خون زمین است فلک وین مه نو / کهنه داسیست که بس کشته درود ای ساقی
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد / چه از او کاست و بر من چه فزود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامه جان / نه از او تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود که در معبد عشق / سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش می ساخته‌اند / ور نه بی می و لب و جام چه سود ای ساقی
در فروبند که چون سایه در این خلوت غم / با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی. آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی.

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت ...
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...



.
هر چه کنی بکن، مکن ترک من ای نگار من
هرچه زنی بزن، مزن طعنه به روزگار من
هر چه دهی بده، مده زلف به بادو ای صنم
هرچه شوی بشو، مشو تشنه به خون زار من
قوی باش...


[تصویر:  gid0g8lmsh26k0vbqrhd.gif]
وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می خواست بشکند
یک لحظه
از خیال پریشان من گذشت:
«بر شانه های تو...»

بر شانه های تو
می شد اگر سری بگذارم.

وین بغض درد را
از تنگنای سینه برآرم
به های های

آن جان پناه مهر
شاید که می توانست
از بار این مصیبت سنگین
آسوده ام کند.
چقدر مردن خوب است
چقدر مردن،
-در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است-
خوب است
یاد من باشد تنها هستم ، ماه بالای سر تنهاییست.
Sad 
دلی دارم در آتش خانه كرده

ميان شعله ها كاشانه كرده

دلی دارم كه از شوق وصالت

وجودم را زغم ويرانه كرده Tears

من آن آواره ی بشكسته حالم

زهجرانت دو تا رو بر زبانم

من آن مرغ سرگردان و تنها

پريشام گشته شد يكباره حالم

دلا تا كی اسيره ياده ياری Tears

زهجره يار تا كی داغ داری

Tears
پاییز جان قطعاتی که مینویسی خیلی نغز اند.. از کجاها مینویسی؟
قوی باش...


[تصویر:  gid0g8lmsh26k0vbqrhd.gif]
از کتابای شاعرایی که دوست دارم53258zu2qvp1d9v
مثل حمید مصدق و فریدون مشیری53258zu2qvp1d9v
چقدر مردن خوب است
چقدر مردن،
-در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است-
خوب است
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود.............به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی..............ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی..........که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار ...........چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی .............که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست.............که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم...............که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری......................وفای عهد من از خاطرت به درنرود
سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم .............چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید.............چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده...............به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
(حافظ)

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
Sad 
بــــه آخر خط رسيده ام Tears

از همه دل بريده ام

تو اين دياره بي كسی

با اين همه دلواپسی

ببين چه ها كشيده ام

ای روزگار ای روزگار

يكم خوشی وردار بيار . . . ... . .
Tears
من در جهانی زندگی می کنم
که مردمانش آن چنان که تو را می بوسند
طناب دارت را در ذهن می بافند
چقدر مردن خوب است
چقدر مردن،
-در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است-
خوب است
Heart 
گفتم نرو با رفتن ، هیچی درست نمی شه Tears
بمون ، بمون به فکر چاره باش
به فکر ساختن زندگی ، دوباره و دوباره باش

گفتم نگفتم ، نگو نه
تنهات نذاشتم ، نگو نه
این رو خودت هم می دونی
دوست که داشتم ، نگو نه

بمون شکوفه وا شه
از خواب ، زمونه پا شه
بمون ، بمون بزار حرف بزنیم Tears
یه راه تازه ای هست
شاید ، شاید نصیب ما شه

گفتم نگفتم ، نگو نه
تنهات نذاشتم ، نگو نه
این رو خودت هم می دونی
دوست که داشتم ، نگو نه

رفتن یک راه کهنه هست
راهه نه واسه هر کس
بمون ، بمون بزار حرف بزنیم
یه راه تازه ای هست
شاید ، شاید نره به بن بست

گفتم نگفتم ، نگو نه Tears
تنهات نذاشتم ، نگو نه
این رو خودت هم می دونی
دوست که داشتم ، نگو نه

پاییزه اگر زندگیمون ، بازم بهاریش می کنیم

Tears
Sad 
شب به گلستان تنها منتظرت بودم

باده نا کامی در هجر تو پیمودم

منتظرت بودم منتظرت بودم

آن شب جان فرسا من بی تو نیاسودم

وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم

منتظرت بودم منتظرت بودم

بودم همه شب دیده به ره تا به سحر گاه

ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه

غمها به سر آمد زنگ غم دوران از دل بزدودم

منتظرت بودم منتظرت بودم

پیش گلها شاد و شیدا می خرامید آن قامت موزونت

فتنه دوران دیده تو از دل و جان من شده مفتونت

در آن عشق و جنون مفتون تو بودم

اکنون از دل من بشنو تو سرودم

منتظرت بودم منتظرت بودم



يا مهدی ادركنی

كجايی ؟ Tears


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان