سلام.....
یه رباعی از خیام می نویسم شاید خوشتون بیاد، شعر قشنگیه.
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا کند هم نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه ی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
اینم یه شعر غمگین از هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سایه)
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی / این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آیینه جام / تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امید در او / چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو / گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه خون زمین است فلک وین مه نو / کهنه داسیست که بس کشته درود ای ساقی
منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد / چه از او کاست و بر من چه فزود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامه جان / نه از او تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود که در معبد عشق / سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش می ساختهاند / ور نه بی می و لب و جام چه سود ای ساقی
در فروبند که چون سایه در این خلوت غم / با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی
فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم (بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی، من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟ گفت: عزیزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود.
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟ گفت: بارها صدایت کردم، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید.
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟ گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی، بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی، می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی. آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی.
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟ گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر، من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت ... گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود.............به هر درش که بخوانند بیخبر نرود
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی..............ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد دیده غمدیدهام به اشک مشوی..........که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار ...........چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی .............که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست.............که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم...............که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری......................وفای عهد من از خاطرت به درنرود
سیاه نامهتر از خود کسی نمیبینم .............چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید.............چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده...............به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
(حافظ)
فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم (بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)