1388 آبان 17، 15:01
قصه من قصه خاکستریه...
چی بگم؟ از کجا بگم؟
مسیر زندگی من
وای که چفدر دو راهیه...
چه روزایی بود اون روزا...
چشم توی چشم حسودا
دلم پر از کینه و آه.
هیشکی نشد همدل من
همدل و هم زبون من.
هرکسی یک ندایی داد...
اما دیگه نوا نداد!
میون خلوت خودم...
با غصه هم صدا بودم.
تا که یه روز تو اومدی...
در بسته بود...
از پنجره تو اومدی...
خواستم بگم...
تو را خدا برو...
خلوتمو...
ول کن برو...
گفتم امیر!
گناه داره.
قلب اونم صفا داره.
یه دو سه روزی میمونه.
اونم مثل تو حیرونه.
دیدم کوچیک زمونه...
حرفش حسابه...میزونه...
یادت میاد؟
گفتم بهت...
تو را خدا...
تو این روزا...
اگه میتونی...
قلب منو بکن دوا...
گفتی امیر: هستم باهات
چقدر عجیب قصه هات...
نذار بلرزه شونه هات.
چه زود زمون میگزره.
بسان یک تلنگره ...
اگه تو پیشم نبودی...
تو غصه یارم نبودی...
سنگ صبورم نبودی...
امیر نبود همینجوری...
شاید میمرد از صبوری...
دلم الان یه چیزی را خوب میدونه...
باید بگم بی بهونه.
(دختر شب) مهربونه...
سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدنش پول می گیرد