تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند.پدر و مادر میترسیدند،تامی هم مثل بچه های 4 و 5 ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند.برای همین به او اجازه نمیدادند با نوزاد تنها بماند.
اما در رفتار تامی هیچ حسادتی دیده نمیشد،با نوزاد مهربان بود و اصرارش برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر میشد.
بالاخره پدر و مادرش اجازه دادند.
تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست.تامی کوچولو به طرف برادرش رفت،صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت:
داداش کوچولو،به من بگو خدا چه شکلیه؟من کمکم داره یادم میره!
خوبی بخواهیم به تمام جهان به همسایه ها به رهگذرانِ پیاده روهای شهر،خوبی بخواهیم و خوب باشیم و خوب بمانیم
این دنیا نیاز مُبرَم به انرژیهای مثبت دارد
به نگاه های محبت آمیزِ آدمیزاد به دستهای یاری دهنده، به تبسم های صورتی رنگ هستی ،به کلماتی برنگ عشق
این دنیا دستی می خواهد تا پاک کند تمام رنگهای کدر بدخواهی را، دلهایی صاف، آسمانی آفتابی ، افقی معجزه آسا
خوبی را دریغ نکنیم هر چقدر خوبی برای دیگری بخواهیم دنیا همانقدر خوبی ها را نثارمان خواهد کرد،...