1400 اسفند 26، 22:08
ویرایش شده
سلام
قصه دلبری واقعا قشنگ بود. بین کتاب هایی که از شهدا خوندم؛ این خیلی بیشتر به دلم نشست.
جمله هایی که ازش دوست داشتم:
دست من و تو نیست اگر تو نوکرش شدیم/ خیلی حسین زحمت ما را کشیده است.
تو همونی که دلم خواست، کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد!
وقتی نگاهم به خانه کعبه افتاد گفت: ببین خدا هم مشکیپوش حسینه!
ما بیخیال مرقد زینب نمیشویم/روی تمام سینهزنانت حساب کن!
جمله شهید آوینی را میخواند: شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون در بیاد. هر وقت به سایز این لباس تکسایز دراومدی، پرواز میکنی، مطمئن باش!
اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت: برای اینکه این وصلت سر بگیره، نذر کردم سنگ مزار شهدا ای رو که سنگ قبرشان شکسته، با هزینه خودم تعویض کنم! یک روز ۸ تا از سنگها را عوض کرده بود، یک روز هم ۵ تا. گفتم: مگه از سنگ قبر ثوابی به شهید میرسه؟ گفت: اگه سنگ قبر عزیز خودت بود باز همین رو میگفتی؟
و کتاب "افرا" رو شروع کردم. توی لیست کتاب ها اسمش توجهمو جلب کرده بود.
سی صفحه خوندم و متوجه نشدم چی به چیه. انگار هر پاراگراف از زبون یکی گفته میشه و توی زمان و مکان مختلف!
این قسمت رو دوست داشتم ازش:
ظفرشکارچی گفت: یه قلعیچی بود. مال همین محل ما. یه سگ سیاهی داشت. از اون سگها. هر جا قلعیچی می رفت، سگش هم میرفت. اون که مرد سگش تا چند وقت سر قبرش میرفت و هی پوزه می مالید به قبرش و زوزه می کشید. اونقدر زوزه کشید تا مرد.
فکر نمیکنم ادامه کتابش رو بخونم.
.
.
.
.
.