زندگی بسیار کوتاه است.
خطر کن،پای میز قمار زندگی بنشین!
چه می توانی از دست بدهی؟
ما با دستانی خالی آمدیم،
با دستان خالی هم خواهیم رفت.چیزی برای از دست دادن وجود ندارد.
فقط کمی وقت برای بازیگوشی،
برای زمزمۀ آوازی دل انگیز
باقی است،
و زمان از دست رفته است.
هر لحظه بسی گرانبهاست.
هیچکس نمیداند قرار است چه اتفاقی بیفتد، پس زندگی کن
اگر انسانها تا ابد زندگی میکردند، اگر پیر نمیشدند، اگر بدون مردن، همیشه سالم در این جهان زندگی میکردند، خیال میکنی هرگز به خود زحمت فکرکردن به چیزهایی را میدادند که الان ذهن شان را مشغول کرده؟
انسانها باید به طور جدی، به معنی زنده بودنشان و زندگی کردن شان فکر کنند، چون میدانند که روزی خواهند مرد و این خوب است.
اگر قرار بود برای همیشه زنده بمانیم، چه کسی به معنای زنده بودن فکر میکرد؟ چه اهمیتی داشت؟ یا حتی اگر برای کسی اهمیتی داشت، احتمالا فقط فکر میکرد؛«خوب کلی وقت دارم، بعدا بهش فکر میکنم.» ...
ولی ما نمیتوانیم تا بعد صبر کنیم ... باید همین لحظه به آن فکر کنیم … هیچکس نمیداند قرار است چه اتفاقی بیفتد ... ما مرگ را برای رشد کردن لازم داریم ... مرگ، این موجود عظیم و نورانی، که هر چه بزرگتر و نورانیتر باشد، ما را دیوانهوارتر مشتاق فکر کردن درباره چیزها میکند.
برگرفته از کتاب سرگذشت پرنده کوکی، اثر هاروكی موراکامی
سلام امروز داشتم آناکارنینا را میخوندم،
نگید چرا تموم نمیشه 1000 صفحه س
تفکری که یه برادر روستایی (کنستانتین لوین) درباره برادر ناتنیش (سرگی ایوانویچ) داره به نظرم جالب اومد: