سعی کن کسی که تو را میبیند، آرزو کند مثل تو باشد. از ایمان سخن نگو، بگذار از نوری که بر چهره داری، آن را احساس کند. از عقیده برایش نگو، بگذار با پایبندی تو، آن را بپذیرد. از عبادت برایش نگو، بگذار آن را جلوی چشمش ببیند. از اخلاق برایش نگو، بگذار آن را از طریق مشاهدهی تو بپذیرد. از تعهد برایش نگو، بگذار با دیدن تو از حقیقت آن لذت ببرد. بگذار مردم با اعمال تو، خوب بودن را بشناسند …
وقتی که احساس تنهایی میکنید و به تنگ آمده اید، احتمال آن که انتخابهای ضعیفتری بکنید، بالا میرود. استیصال برای دوست داشتن، آدم را به کجا که نمیکشاند. با شکم خالی به خرید نروید، چون هر غذای ناسالمی را انتخاب خواهید کرد.
برای گرگ، گرگ بودن خوب است، برای خرگوش، خرگوش بودن وبرای کرم هم کرم بودن. چرا که روح آنها حقیر است و اراده شان تسلیم. اما تو، ای انسان، خدا و شیطان را همزمان در وجود خود جمع داری و این دو در چنین کالبد تنگ و تاریکی چه وحشتناک با هم در ستیزند!
دیشب به خودم گفتم: شعور یک گیاه در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمی آید، از بهاری می آید که فرا میرسد. گیاه به روزهایى که رفته، نمی اندیشد، به روزهایى می اندیشد که می آید، اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد، چرا ما انسان ها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر ان چه میخواهیم، دست یابیم؟
یاد بگیر گاهی آرام و متین توی چشمهای طرف مقابلت نگاه کنی و بگویی: نه! نمیروم، نمیخواهم، نمیتوانم و... حتی اگر آن چشمها، چشمهای من یا پدرت باشد باز هم آرام به آنها نگاه کن و گاهی بگو: نه!
نه گفتن موهبت بزرگیست که یاد گرفتنش جهانت را امنتر میکند و روانت را آسودهتر.
همانقدر که نه گفتن را یاد میگیری گوشهایت را برای نه شنیدن آماده کن.
بگذار دیگران هم این «نه» خاموش و بدنام را بر زبان آورند. بگذار «نه» از بدنامی و بدیُمنی دربیاید.
«نه» درحقیقت موجود خوب و سربهزیری است، اما اگر همین «نه» سربهزیر
پشت آریهای ساختگیمان پنهان شود بزودی از ما موجودی نقابدار و بیمار میسازد که یک گُردانِ عصبانی از «نه»های سرکوبشده روانش را اشغال کرده است.
یاد بگیر نه بگویی و نه بشنوی کار سختی نیست، من توانستم