1387 مهر 13، 13:34
ویرایش شده
عاشق شدن به دلایل نادرست
-------------------
دلیل نادرست (2)
تنهایی و استیصال
-------------------
شب تنها در بستر خود دراز کشیده اید. از آخرین باری که کسی را داشته اید مدت ها گذشته است. بدن تان احساس تهی بودن می کند. قلبتان دردمند است. ذهن تان به گذشته می اندیشد. روزهای خوب گذشته را به یاد می آورید. روزهایی که کسی شما را دوست داشت و به شما احساس "خاص بودن" میداد. ممکن است ناگهان به این فکر بیافتید که :"شاید بهتر باشد که به او تلفنی بزنم و به او بگویم که دلم برایش تنگ شده است. ضرری ندارد. شاید او آنقدر ها هم که من فکر می کردم، بد نبود."
بعد از ظهر پنج شنبه است و بار دیگر برنامه مهیجی برای آخر هفته ندارید. دیگر از مجرد بودن خسته شده اید. از جمعه ها وحشت دارید. دیگر از این که یک فیلم ویدئو اجاره کنید و به تنهایی به تماشا بنشینید خسته شده اید. ناگهان مردی را به یاد می آورید که شما را برای پنج شنبه شب به بیرون دعوت کرد.آیا به راستی می خواهید با او ازدواج کنید؟ به نوعی کسل کننده به نظر می آمد. تصمیم می گیرید که به او زنگ بزنید. هر چه باشد از قرار ملاقات با یک ویدئو کلوپ که بهتر است.
همه ما می توانیم باداستانهای بالا به نوعی ارتباط برقرار کنیم. از آن جایی که تنهایی راتجربه کرده ایم برهه هایی از زندگی که از لحاظ روحی احساس تنهایی داشته ایم . مستاصل بوده ایم که به کسی مهر بورزیم . این مهم نبود که " چه کسی". هر کسی. اما متاسفانه چیزی که در ابتدا اقدامی از سر تنهایی و برای نزدیک شدن به انسانی دیگر شروع می شود می تواند به رابطه ای پیچیده و درد آور تبدیل شود.
زن داستان بالا را در نظر بگیرید. او با آن مرد بیرون خواهد رفت. اما چندان هم به او علاقه مند نیست. شش ماه بعد آن زن مردی را می بیند و با او ازدواج می کند. حال مجبور است که مرد اول را که فقط از او سو استفاده میکرد برنجاند و به او بگوید که دیگر نمی خواهد او را ببیند. زیرا مردی را دیده است که بیشتر دوست دارد.
داستان روندا مثال غم انگیزی است از دردی که می توانید هنگامی که از روی استیصال عاشق می شوید برای خود و دیگران به وجود آورید.روندا، سی و پنج ساله در کودکی اضافه وزن داشت. هنگامی که دوستان دبیرستانی او سرگرم بیرون رفتن بودند او در خانه می نشست و خود را در تکالیف مدرسه غرق می کرد. به دلیل موفقیت های فوق العاده او در مدرسه یک بورس تحصیلی جهت یک دانشگاه خصوصی در شمال کشور به او داده شد. او بدون این که هرگز با مردی بیرون رفته باشد وارد دانشگاه شد.
در طول سال اول 50 پوند لاغرترشد. او جذاب شده بود. تنها وقتی که مردهای جوان به او توجه نشان می دادند می توانست باور کند که تغییر کرده است.
روندا دختر باهوشی بود . یک جای ذهنش می دانست که باید مشکلی در کار باشد. اما نمی خواست کارل را از دست بدهد. زیرا که کارل تنها مردی بود که تا آن وقت واقعا روندا را خواسته بود.بنابر این مشکلات رانادیده می گرفت و هر چه بیشتر تلاش می کرد تا کارل راخوشحال و راضی نگه دارد.
پانزده سال بعد وقتی روندا پیش من آمد در یک قدمی بیماری روانی بود. کرای یک قمار باز دائمی و معتاد به روابط جنسی با خلف و خویی تند بود. رفتارش به طرز فزاینده ای روبه وخامت گذاشت. تا آن جایی که تمام ارثیه ی خانواده اش را باخت. و مانند بعضی از مردها که بین روابط جنسی و خشونت تداعی معانی دارند نیازش به رابطه همراه باخشونت بیشتر وبیشتر شده بود تا آن جایی که پیش از آن روندا را کتک می زد. دختر کوچک و چاق درون روندا به حدی از از دست دادن کارل می ترسید کهرفتار او راتحمل می کرد.
مورد روندا حد اعلای ماجراست. اما الگو و انگاره ی این رفتار معمولا این طور نیست. اگر حدس می زنید که اجازه داده باشید انتخاب های شما متاثر از آسیب پذیریتان شده باشند و روابط ناخوشایندی داشته اید هیجان زده خواهید شد اگر بدانید که خوش بختی فقط در گروی یک تصیمیم درست است. راه حل این است که عاقلانه تر تصمیم بگیرید. استاندارهای خود را صرف این احساس که " زمانه سخت شده است" پایین نیاورید. شما مغازه ای نیستید که لازم است با به حراج گذاردن اجناس کهنه و قدیم یخود از شر آن ها خلاص شود. شما انسانی ارزشمند و دوست داشتنی هستید که استحقاق رابطه ی دلخواه خود را دارید.
وقتی احساس تنهایی می کنید و به تنگ آمده اید، احتمال آن که انتخاب های ضعیف تری بکنید، بالا میرود و در نهایت از روابطی سر در خواهید آورد که ارضاکننده نیست.
منبع: کتاب :آیا تو آن گمشده ام هستی؟" ،باربارا دی آنجلیس
یک لحظه تفکر بهتر از 70 سال عبادت است.