شباب عمر عجب با شتاب ميگذرد به دين شتاب خدايا شباب ميگذرد شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقي شتاب كن كه جهان با شتاب ميكذرد شهريار پ ن:من وقتی شعر حافظ و سعدی میبینم:
به خاطر یوسف خان از شعر عقاب خانلری یادش آمد که بر آن اوج سپهر ***هست پیروزی و زیبایی و مهر فر و آزادی و فتح و ظفرست ***نفس خرم باد سحرست دیده بگشود به هر سو نگریست*** دید گردش اثری زینها نیست آنچه بود از همه سو خواری بود***وحشت و نفرت و بیزاری بود ... سالها باش و بیدن عیش بناز***تو مردار تو و عمر دراز... .گر در اوج فلکم باید مرد*** عمر در گند بسر نتوان برد
نذر کرده ام یک روزی که خوشحال تر بودم بیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
یک روزی که خوشحال تر بودم می آیم و می نویسم که این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است
یک روزی که خوشحال تر بودم یک نقاشی از پاییز میگذارم ,
که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ ,
یک روزی که خوشحال تر بودم نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهایی
تو بدین قامت و بال ناساز ***به چه فن یافته ای عمر دراز پدرم نیز به تو دست نیافت ***تا به منزلگه جاوید شتافت شعر عقاب خانلری مخلصیم ، بعضی از شعر ها را نمیشه به یه بیتش اکتفا کرد اینقد قشنگن نمیشه ازشون گذشت باید از اول تا آخرشون را نوشت
نذر کرده ام یک روزی که خوشحال تر بودم بیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
یک روزی که خوشحال تر بودم می آیم و می نویسم که این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است
یک روزی که خوشحال تر بودم یک نقاشی از پاییز میگذارم ,
که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ ,
یک روزی که خوشحال تر بودم نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهایی