1394 شهريور 10، 9:32
: تو بخش خاطرات شرکت میکنم:
یادمه پارسال پاییز زمینه تغییرات اساسی تو وجودم جرقه زد ...اولش خیلی سردرگم بودم انگار قشنگ به آدم دیگه با یه طرز فکر دیگه توم به وجود اومد..یه من جدید ..اواسط آبان بود تلوزيون ضریح امام رضا و سیل جمعیت و نشون میداد ، یه لحظه دلم پر کشید...چشام و از تلوزيون جدا نمیکردم از ته قلبم خواستم بطلبه...تا این که
بهمن پارسال، دقیقا بعد امتحانای ترم اول قرار شد به خاطر این که سال آخریم از طرف مدرسه ببرنمون مشهد، به استرسی داشتم نمیدونستم بابا قبول میکنه یا نه بالاخره شبش شد و گفتم در عین ناباوری پدر گرانقدر همون بار اول بدون هیچ حرف و حدیثی اوکی و داد، به طرز عجیبی خوشحال بودم اصلا رو آسمونا سیر میکردم..همه چیز دست به دست هم داده بود من راهی مشهد شم و برم پیش امام رئوف...از واکنش بابا بگیر تا عوض شدن تصمیم مدرسه از نرفتن به اصفهان و رفتن به مشهد..بالاخره روزش رسید سوار قطار شدیم آخرای رسیدن به مشهد بودیم دقیقا دم غروب بود داشتیم با بچه ها حرف میزدیم که یهو چشمم به غروب خورشید خورد از کنار بچه ها اومدم کنار و رفتم یه گوشه پرده رو زدم کنار و نگاه کردم منقلب شده بودم ته ته دلم از امام رضا خواستم ..گفتم پا تو شهرت گذاشتم دست خالی نفرسه من و ...پیاده که شدیم یه عده بچه ها اصرار داشتن که استراحت کنیم ولی یه عده دیگمون پامون و تو به کفش کردیم که بریم حرم تا این که حرف ما شد و راهی حرم شدیم ..تا حرم شاید ده دقیقه راه بود وقتی چشمم به گلدسته ها افتاد ناخودآگاه اشکم سرازیر شد ...یکی از دوستام دستم و گرفت و گفت بیا بریم این ور زیاد قاطی بچه ها نباشیم ، تو چشاش نگاه کردم اونم مثل من بود ، همون طور که آروم راه میرفتیم و نگامون به گلدسته ها بود آروم گفت : میدونی چی میگف؟ ...آروم گفتم چی ؟ : داشتم میمومدم گفتش با امام رضا یه عهدی بستم ..وقتی جواب قطعی رو که ازت گرفتم با هم بریم پابوسش ..نگاش کردم ،دستاش میلرزید از سرما نبود .. جلوتر به سمت یه ضریح کوچیکی که بیرون حرم بود ، رفتبم .. با هم رفتیم جلوتر وقتی دستم به ضریح خورد تمام وجودم یخ کرد ، اصلا زبونم قفل شده بود هی به خودم تشر میزدم بگو ..بگو دیگه ..تا این که گفتم ..از اول تا آخرش..گفتم و راحت شدم..راحت شدنی که شاید پیش هر کسی میگفتم براش اینقدر سبک نمیشدم ، از ضریح که اومدم کنار یکی از ما سه تا گفت : واسه کنکورت هم دعا کردی؟ ...آروم گفتم یه چیز بهتر از اون و خواستم..رفتیم داخل حرم ...حال بقیه بچه ها رو نمیدونستم اما حال ما سه تا دیدنی بود ، وارد یه قسمت شدیم که خانوما و آقایون کلا از هم جدا نبود، یه خانومه و یه پسره جوون یه گوشه نشسته بودن با هم آروم قرآن میخوندن ، یهو زدم به پهلوی دوستم و اون دو تا رو نشونش دادم ..نمیدونم ولی یهو رو به قبله شد و سجده شکر به جا آورد ، تا دو دقیقه شوک کاری بودم که کرده بود ، بودم...از بین تمام حرفاش فقط این و مدام میشنیدم امام رضا اگه صلاحه خودت دوتاییمون و کمکمون کن بهم برسیم..تنهاش گذاشتم و آروم و آروم با اون یکی دوستم عقب تر رفتیم یه دیواری بود همه میرفتن کنارش و دعا میکردن..ما هم رفتیم اونجا سرم و به دیوارش تکیه داد و با تمام وجود خواستم راه و بهم نشون بده ، اون شب با تمام لحظه های خوبش تموم شد...تا این که روز آخر صبح باید میرفتیم راه آهن با این از شب قبلش تا صبح با بچه ها بیدار بودیم ولی یه عدمون با کلی اصرار بلند شدیم بریم برای نماز صبح که تو حرم باشیم. .دوستم میگفتم حیف صبح جمعه ی اینجا رو آدم از دست بده ...راست میگفت..تو محوطه ی یکی از صحنا که رسیدیم کلا به گروهای سه نفره تقسیم شدیم و از هم جدا شدیم ..ما سه تا هم رفتیم جای همیشگیمون...بعد نماز شروع کردن به دعای ندبه خوندن ...قیافه هامون دیدنی بود هر سه تامون دیگه چشمون هر یه ثانیه رو هم میرفت تا این که یکی از دوستام گفت بلند شین بریم تو محوطه خواب از سرمون بپره ،دوتاییمون قبول کردیم ، نزدیکای در بودیم که دوستم گفت این چه صداییه؟ بعد یهو چشاش کامل باز شد و بدون این که چیزی بگه گفت بدو الان نبینیم از دستمون رفته منم نمیفهمیدم چی میگه دنبالش رفتم کفشامون نپوشیده یهو دیدیم تو اون قسمت بالای هست اونجا دوتا مرد یه چیزایی شبیه شیپور مانند دستشه...آروم گفتم این شیپوره؟ خندید و گفت نه به این میگن نقاره..نقاره زنی فکنم موقعی که نماز داره قضا میشه یا به مناسبتای خاص شروع میکنن به نقاره زنی ، ببین ما آمدیم بیرون خوابمون بپره ببین چی نصیبمون شد .. محو تماشاش شده بودم وکی آدم هم با گوشیاشون فیلم میگرفتن..خلاصه ما خیلی دیرتر از قرارمون به جایی که معین کرده بودن که همه اونجا جمع شن رسیدیم ، کلی غر هم شنیدم اما دیدن و شنیدن اون صحنه به تمام غرای بقیه می ارزید..لحظه ی آخر برای بار آخر و خدافظی هممون ردیف وایسادیم مقابل صحن و گل دسته ..هوا خیلی سوز داشت که یهو بارون شدیدی اومد معلما اصرار داشتن زودتر بریم ولی گوش هیچ کدوم بدهکار نبود هر کسی تو حال خودش بود ..تو دنیای خودش و با کلی خواسته و آرزوی خودش تو لحظه های آخر دست به دامن امام رضا شده بود ...یه لحظه برگشتم عقب و بچه ها رو دیدم چون بارون میومد زیاد چهره ها معلوم نبود همه سرا پایین بود هممون دستامون تو دستای هم بود از صمیم قلب برای هم دعا میکردیم..بماند که همون هم به هفته سرماخوردگی شدید گرفتیم ولی همه ی این چیز می ارزید.. تهران که اومدم اصلا حالم عجیب بود تا همین هفته پیش که تولد امام رضا بود پر از فراز و نشیبای مختلف بودم ، گاهی اوقات چنان سقوطی میکردم که یه جاهای از ته قلبم نا امید میشدم..اما کم کم راهم و پیدا کردم ، افتادم تو راه ، روحیم عوض شد ، نگاهم ، طرز فکرم ، سردرگمیم ...ارادم محکم شد اما هنوز خیلی راهه تا خواسته ای از امام رضا خواستم اما همین قدما من و روز به روز آگاه تر میکنه..روز تولدش ازش خواستم ک این عمل به طور کامل بندازمش کنار...عهد بستم ...یه عهد خیلی قوی و محکم..خدا رو شکر تا الان پاش بودم و خدا بخواد پاش خواهم موند..
اون سفر هم تا الان آخرین سفر به مشهد و بهتربن سفر زندگیم بود..
خلاصه ی کلام :
دلم برای حرمت تنگ شده آقا...
موجود زمینی |دهمین روز از ششمین ماه سال 94 | ساعت 2 بامداد
یادمه پارسال پاییز زمینه تغییرات اساسی تو وجودم جرقه زد ...اولش خیلی سردرگم بودم انگار قشنگ به آدم دیگه با یه طرز فکر دیگه توم به وجود اومد..یه من جدید ..اواسط آبان بود تلوزيون ضریح امام رضا و سیل جمعیت و نشون میداد ، یه لحظه دلم پر کشید...چشام و از تلوزيون جدا نمیکردم از ته قلبم خواستم بطلبه...تا این که
بهمن پارسال، دقیقا بعد امتحانای ترم اول قرار شد به خاطر این که سال آخریم از طرف مدرسه ببرنمون مشهد، به استرسی داشتم نمیدونستم بابا قبول میکنه یا نه بالاخره شبش شد و گفتم در عین ناباوری پدر گرانقدر همون بار اول بدون هیچ حرف و حدیثی اوکی و داد، به طرز عجیبی خوشحال بودم اصلا رو آسمونا سیر میکردم..همه چیز دست به دست هم داده بود من راهی مشهد شم و برم پیش امام رئوف...از واکنش بابا بگیر تا عوض شدن تصمیم مدرسه از نرفتن به اصفهان و رفتن به مشهد..بالاخره روزش رسید سوار قطار شدیم آخرای رسیدن به مشهد بودیم دقیقا دم غروب بود داشتیم با بچه ها حرف میزدیم که یهو چشمم به غروب خورشید خورد از کنار بچه ها اومدم کنار و رفتم یه گوشه پرده رو زدم کنار و نگاه کردم منقلب شده بودم ته ته دلم از امام رضا خواستم ..گفتم پا تو شهرت گذاشتم دست خالی نفرسه من و ...پیاده که شدیم یه عده بچه ها اصرار داشتن که استراحت کنیم ولی یه عده دیگمون پامون و تو به کفش کردیم که بریم حرم تا این که حرف ما شد و راهی حرم شدیم ..تا حرم شاید ده دقیقه راه بود وقتی چشمم به گلدسته ها افتاد ناخودآگاه اشکم سرازیر شد ...یکی از دوستام دستم و گرفت و گفت بیا بریم این ور زیاد قاطی بچه ها نباشیم ، تو چشاش نگاه کردم اونم مثل من بود ، همون طور که آروم راه میرفتیم و نگامون به گلدسته ها بود آروم گفت : میدونی چی میگف؟ ...آروم گفتم چی ؟ : داشتم میمومدم گفتش با امام رضا یه عهدی بستم ..وقتی جواب قطعی رو که ازت گرفتم با هم بریم پابوسش ..نگاش کردم ،دستاش میلرزید از سرما نبود .. جلوتر به سمت یه ضریح کوچیکی که بیرون حرم بود ، رفتبم .. با هم رفتیم جلوتر وقتی دستم به ضریح خورد تمام وجودم یخ کرد ، اصلا زبونم قفل شده بود هی به خودم تشر میزدم بگو ..بگو دیگه ..تا این که گفتم ..از اول تا آخرش..گفتم و راحت شدم..راحت شدنی که شاید پیش هر کسی میگفتم براش اینقدر سبک نمیشدم ، از ضریح که اومدم کنار یکی از ما سه تا گفت : واسه کنکورت هم دعا کردی؟ ...آروم گفتم یه چیز بهتر از اون و خواستم..رفتیم داخل حرم ...حال بقیه بچه ها رو نمیدونستم اما حال ما سه تا دیدنی بود ، وارد یه قسمت شدیم که خانوما و آقایون کلا از هم جدا نبود، یه خانومه و یه پسره جوون یه گوشه نشسته بودن با هم آروم قرآن میخوندن ، یهو زدم به پهلوی دوستم و اون دو تا رو نشونش دادم ..نمیدونم ولی یهو رو به قبله شد و سجده شکر به جا آورد ، تا دو دقیقه شوک کاری بودم که کرده بود ، بودم...از بین تمام حرفاش فقط این و مدام میشنیدم امام رضا اگه صلاحه خودت دوتاییمون و کمکمون کن بهم برسیم..تنهاش گذاشتم و آروم و آروم با اون یکی دوستم عقب تر رفتیم یه دیواری بود همه میرفتن کنارش و دعا میکردن..ما هم رفتیم اونجا سرم و به دیوارش تکیه داد و با تمام وجود خواستم راه و بهم نشون بده ، اون شب با تمام لحظه های خوبش تموم شد...تا این که روز آخر صبح باید میرفتیم راه آهن با این از شب قبلش تا صبح با بچه ها بیدار بودیم ولی یه عدمون با کلی اصرار بلند شدیم بریم برای نماز صبح که تو حرم باشیم. .دوستم میگفتم حیف صبح جمعه ی اینجا رو آدم از دست بده ...راست میگفت..تو محوطه ی یکی از صحنا که رسیدیم کلا به گروهای سه نفره تقسیم شدیم و از هم جدا شدیم ..ما سه تا هم رفتیم جای همیشگیمون...بعد نماز شروع کردن به دعای ندبه خوندن ...قیافه هامون دیدنی بود هر سه تامون دیگه چشمون هر یه ثانیه رو هم میرفت تا این که یکی از دوستام گفت بلند شین بریم تو محوطه خواب از سرمون بپره ،دوتاییمون قبول کردیم ، نزدیکای در بودیم که دوستم گفت این چه صداییه؟ بعد یهو چشاش کامل باز شد و بدون این که چیزی بگه گفت بدو الان نبینیم از دستمون رفته منم نمیفهمیدم چی میگه دنبالش رفتم کفشامون نپوشیده یهو دیدیم تو اون قسمت بالای هست اونجا دوتا مرد یه چیزایی شبیه شیپور مانند دستشه...آروم گفتم این شیپوره؟ خندید و گفت نه به این میگن نقاره..نقاره زنی فکنم موقعی که نماز داره قضا میشه یا به مناسبتای خاص شروع میکنن به نقاره زنی ، ببین ما آمدیم بیرون خوابمون بپره ببین چی نصیبمون شد .. محو تماشاش شده بودم وکی آدم هم با گوشیاشون فیلم میگرفتن..خلاصه ما خیلی دیرتر از قرارمون به جایی که معین کرده بودن که همه اونجا جمع شن رسیدیم ، کلی غر هم شنیدم اما دیدن و شنیدن اون صحنه به تمام غرای بقیه می ارزید..لحظه ی آخر برای بار آخر و خدافظی هممون ردیف وایسادیم مقابل صحن و گل دسته ..هوا خیلی سوز داشت که یهو بارون شدیدی اومد معلما اصرار داشتن زودتر بریم ولی گوش هیچ کدوم بدهکار نبود هر کسی تو حال خودش بود ..تو دنیای خودش و با کلی خواسته و آرزوی خودش تو لحظه های آخر دست به دامن امام رضا شده بود ...یه لحظه برگشتم عقب و بچه ها رو دیدم چون بارون میومد زیاد چهره ها معلوم نبود همه سرا پایین بود هممون دستامون تو دستای هم بود از صمیم قلب برای هم دعا میکردیم..بماند که همون هم به هفته سرماخوردگی شدید گرفتیم ولی همه ی این چیز می ارزید.. تهران که اومدم اصلا حالم عجیب بود تا همین هفته پیش که تولد امام رضا بود پر از فراز و نشیبای مختلف بودم ، گاهی اوقات چنان سقوطی میکردم که یه جاهای از ته قلبم نا امید میشدم..اما کم کم راهم و پیدا کردم ، افتادم تو راه ، روحیم عوض شد ، نگاهم ، طرز فکرم ، سردرگمیم ...ارادم محکم شد اما هنوز خیلی راهه تا خواسته ای از امام رضا خواستم اما همین قدما من و روز به روز آگاه تر میکنه..روز تولدش ازش خواستم ک این عمل به طور کامل بندازمش کنار...عهد بستم ...یه عهد خیلی قوی و محکم..خدا رو شکر تا الان پاش بودم و خدا بخواد پاش خواهم موند..
اون سفر هم تا الان آخرین سفر به مشهد و بهتربن سفر زندگیم بود..
خلاصه ی کلام :
دلم برای حرمت تنگ شده آقا...
موجود زمینی |دهمین روز از ششمین ماه سال 94 | ساعت 2 بامداد