امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

§ سوتی های بچه ها § خاطرات خنده دار §

#16
آره این خیلی باحال بود منم اینو میگم حال کنین ::


به بار سوار تاکسی شدم با دوستم یکم جلوتر یه دختر شیک و پیک سوار شد دختره داشت با موبایلش فارسی حرف میزد (آخه تو تبریز رایج نیست فارسی حرف زدن) جاتون خالی یهو موبایله دختره زنگ زد دختر خودشو گم کرد گفت آقا نگه دار میخوام پیاده شم دیگه این اصل خنده بو.د هیشوقت یادم نمیره!!!
هدف حد نداره !
مرز و سد نداره !
-------------------------
PeOpLe WiTh GoAls Succeded, Because ThEy KnOw WheRe ThEy Are GoInG
 سپاس شده توسط
#17
4fvfcja

سوتی تلخ من .


............................

خیلی وقت پیش ، یه شب خونه عموم خواب بودم ، خونه 2 جدا قسمت داشت ، من حال طبقه بالا خوابیده بودم و هیچ کس هم نبود ،
متاسفانه افکار بد اومد سراغم و من دچار خود ارض شدم ...
خیلی ناراحت بودم ، ساعت 4 صبح بود ، گفتم بیخیال میرم همونجا حموم و نمازم رو از دست نمیدم ،

خلاصه ما رفتیم حموم ، اصلا فکر نمیکردم کسی بفهمه ، لوله کشی اون خونه طوری بود که صدای آب گرم کن و حموم رو همه شنیده بودن
سر صفره صبحانه ، دو تا از دختر عمو هام هم نشسته بودن ، عموم گفت انگار دیشب اون بالا یکی رفته بود حموم ،

من گفتم من بودم 13

چند تا از پسر عمو ها مم که اومده بودن پکیدن از خنده !!
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#18
4fvfcja

داش حدس میزد رو حالت شک بود ، سوتی منم این بود که مطمئنش کردم 4fvfcja
4fvfcja

یه سوتی از خواهرم بگم که خیلی خنده دار بوده ...

سال 70 اول ابتدایی بود ، اون زمان ها همه بچه ها برای روز معلم کادو میبردن ،

خواهر من ورداشته بود عکس های لب دریا پدرم رو از آلبوم دراورده بود توی پاک نامه داده بود به خانم معلمش برای روز تولد 4fvfcja

زنگ زده بودن به مامانم بیاد یه سر مدرسه ...
.....................................................................................................
هر چی فکر میکنم به جواب نمیرسم !! از علت این کارش ، حتما چون خودش این عکس ها رو دوست داشته ، فکر میکرده خانم معلمش هم خوشش میاد ..!!! haha
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#19
4fvfcja

راستی لب دریا نه کنار دریا یعنی توی آب با لباس شنا 4fvfcja
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
 سپاس شده توسط
#20
4fvfcja

یه سوتی از بابام ،

نوجون که بوده 4 زانو داشته قند خورد میکرده که یه هو با قند شکن ...

اوه .. اوه ... دور حیاط میچرخیده و ناله میکرده همه میگفتن مگه چی شده .. مگه چی شده ،

بلخره فهمیدن و همونجا اورژانسی به صورت سرپایی درمانش کردن 4fvfcja

.
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
 سپاس شده توسط
#21
4fvfcja

ازش نپرسیدم

نه جزئی بوده

یه سوتی درباره خودم ،

یه بار تویه مهمونی ، پسر امه ام و همسرش که اسمش "پانته آ" هست بعد یه مدت زیاد اومده بودن ، و مطمئننمن هم باشون زیاد راحت نبودم و رودرباسی داشتم ، و من هم هیچ وقت همسرش رو به اسم صدا نمیزدم بلکه به فامیل و .

یه پسر کوچیک هم دارن اسمش "طه " هست .

توی اون مهمونی من این دو تا اسم رو قاطی کردم ،

طه داشت میدوید من بلند صدا زدم "پانته آ" ! "پانته آ " ! بیا ، بیا چند بار

یه هو دیدم یکی داره از اون ته با شتاب و نگرانی میاد میگه چی شده!! چی شده !!

4fvfcja گفتم هیچی اشتباه شد اسم ها رو قاطی کردم ،4fvfcja

هرکی اونجا بود کلی به گیج بازی من خندید
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
#22
1744337bve7cd1t81

یه سوتی خیلی بد یادم اومد .....

روزگاری که زیادم ازش نگذشته ، من اینطوریا و انقدر زیاد مثبت نبودم ، 400 تا دختر از دانشگامون میشناختن و هم صحبت میشدیم 4fvfcja اردو تدارک میدیدم و من مسول میشدم و رهسپارشون میکردیم 4fvfcja

چه فیلم هایی که از من تو این اردو ها گرفته نشد... اما الان دیگه اصلن خوشم نمیاد و اگه برمیگشتم به اون دوران ، صد درصد طور دیگه ای رفتار میکردم ، از نامردی برخی از دوستان که فقط بخاطر دختر دورم جمع شده بودن ، .. ولی اخرش همون دوستهای صاف و پاک خودم که از اول باشون دوست بودم برام باقی موندن و هنوزم باشون دوستم . شکر خدا ،

یه وقت فکرهای بد نکنین ها !! اتفاقا من سالم ترین اردوها رو میبردم و خیلی کنترل من روی بچه ها خوب بود ، نمیذاشتم کسی غلط زیدی بکنه و تو هیچ اردوییم جز اردوهایی که خودم میذاشتم و بچه ها رو میشناختم و میدونستم چیکارن نمیرفتم ، منتها ... ادم تو زندگی بعد یه مدت عوض میشه و از برخی غرورها و کارهاش دست بر میداره ، و احتیاط بیشتری میکنه .
..................................
بگذریم ،

رفته بودیم اب ملخ ، بیابون و خاک و بعدشم کوه بود ، اتوبسمون دیگه نمیتونست بیاد و از توی دره های اونجا رد شه ، تصمیم گرفتیم پیاده بریم ، ... توی راه دو تا وانت اومدن و ما توی هر وانت 20 تایی سوار شدیم ، ..وانت خیلی شلوغ بود ، از پیچ این دره ها که میگذشت خیلی هیجان انگیز و یکم ترسناک بود ..

وسط وانت یه میله بود من اون ور میله بودم و یکی از دختر ها هم اون ور ، اونور جاش نمیشد من بش گفتم بیا این ور میله ،

4fvfcja نمیدونم چی شد یا جو من رو گرفت ، وقتی سرش رو از میله اورد پایین (با یه لحن خاصی ) من بلند گفتم ..هااان ..! وایhaha ، فکر کنم اون اصلن نشنید یا این که خودش رو زد به اون راه

اما دوستام که کنارم وایساده بودن ، تا اخر اردو و حتی روزای بعدش میخندیدن و من را که میدیدن میگفتن :هااان ...

.
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
 سپاس شده توسط
#23
سلام
آقا مجتبی اشکالی نداره که....
دو روزه دارین سرتونو میزنین به دیوار.....
خوب پیش میاد.....قبول که یه کم وحشتناک بوده....42
ولی خوب اون همکلاسیتون حتما شما رو میشناخته...

سر شما رو نمیدونم اما دیوار ما کم کم میشکنه....cheshmak

موفق باشین..یا علی.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

 سپاس شده توسط
#24
چند روز پیش یه سوتی خفن دادم!

خواهرم میخواست با ماشین برسونتم دانشگاه سوار ماشین شدم نزدیکیای دانشگاه میخواسمتم به خواهرم بگم همین کنارا پیادم کن گفتم همین کنارا بغلم کنhaha

منو بگو اینجوری شده بودم1276746pa51mbeg8j
خیلی ضایع بودا4fvfcja
 سپاس شده توسط
#25
يه بار تو تاكسي بودم. دور ميدون كه هم پياده شدم بعضي از فاميلاي دامادمون با خواهر دامادمون داشنتن ميرفتن. من هم بصورت كاملا اتفاقي جلو اونا سبز شدم.(خاله دامادمون اصلا منو نديده بود تا حالا) من هم كه حول شده بودم با خواهر دامادمون سلام كردم و دست دادم. بعد با دختر خالش... ! بعد هم كه هول بودم گازش رو گرفتم . بدون خداحافظي رفتم. با حالت شوك به من نگاه ميكردن!1744337bve7cd1t81
واقعا يادم كه مياد ميميرم از خنده4fvfcja هنوز هم گاهي اوقات خواهر دامادمون رو كه ميبينم يادش مي افتيمم و ميخنديم.
در دو عالم عالم آرايي نمي دانم كجايي.
پيش من با من هم آوايي نمي دانم كجايي.
سلام بر تو....
 سپاس شده توسط
#26
آقا مجتبی خسته نباشی4fvfcja
واقعا شما به تنهایی میتونی این تاپیک رو پر کنی:P

حالا یه سوتی از خودم:
یه بار خیر سرم میخاستم با مترو بازار برم
رفتم بازار ،برگشتنی از ایستگاه حقانی میخاستم سوار اتوبوس بشم
مامانم گفته بود باید یا اتوبوس شهرک قدس یا میدان صنعت سوار شم
منم رفتم تو پایانه داشتم تابلو های اتوبوسا رو نگاه میکردم
چشم افتاد به تابلوی (شهر قدس) .دیدم خیلی پره
بلاخره اتوبوس راه افتاد
همینطوری که میرفت احساس کردم این خیابونایی که داره ازشون میره اصلا تا حالا من ندیدم
صدامو درنیاوردم.Smiley-face-cool-2
وقتی رسید ایستگاه آخر فهمیدم که این اتوبوس شهر قدس نه شهرک قدس1744337bve7cd1t81
اگه کسی نمیدونه فرق این دوتا چقدره یه نگاه به نقشه بکنه
خلاصه یه راهی رو که باید 45 دقیقه ای میرفتم 4 ساعت طول کشید53258zu2qvp1d9v
البته این تقصیر شهرداری که اینقدر این دو اسم شبیه همه
:s:
waiting for the end...
 سپاس شده توسط
#27
کنار عابر بانک وایساده بودم و کلی تو حس بودم
یهو یکی از همکارای مامانم و دیدم منم که حوصله ی حرف زدن نداشتم
هر جوری شد نزاشتم من و بببینه
آقایی که جلوم وایساده بود رفت
من رفتم جلوی دستگاه با تامم اعتماد به نفسم کارت و اومدم دخل دستگاه بزارم
1 بار .. نرفت
بار دوم ..بازم نرفت
با خودم گفتم.. عجب شانسی دارم ااااااااااا تا الآن درست بود
یهو دیدم خانمه گفت کارت و اشتباه داری داخل میکنی فلش از اون وره..
4fvfcja
برگشتم و گفتم..سلام خانم..شمایین!؟!؟
اونم خندید و گفت مشکوک می زنی نکنه عاشق شدی؟!Smiley-talk002
خوشا باران و وصف بی مثالش
 سپاس شده توسط
#28
4fvfcja

یه سوتی فامیلی ،

مقدمه :
پدر بزرگم خدا رحمتش کنه ، مرد خیلی مهربون و خوبی بود ، مرد خدا بود ،یه مومن حقیقی ، من هر وقت عکسش رو میبینم یاد خدا میفتم ،

اما قدیم ها عادت نداشتن با بچه هاشون رو زیاد لوس و پرو بار بیارن ، بیشتر از این که تشویقشون کنن تنبیهشون میکردن ، پدرم و اینها که اونزمان نوجوون بودن ، 5 تا برادر با هم بودن ، و صبح ها اگه برای نماز پانمیشدن ، پدر بزرگم برای بیدار کردنشون به راههای دیگه متوسل میشد که در ادامه میگم .
همین طور پدربزرگم عادت داشته شب ها زود بخوابه
................................................................................
یه شب خونه پدربزرگم تعداد زیادی مهمون میاد ، بین این ها یکی از فامیل هاشون هم با زنش که اون زمان یه کم بی بندوبار و غرتی بود هم اومده بودن ، البته پدر بزرگم قبلش میره میخوابه و متوجه نمیشه که مهمون داریم،
مهمون ها تصمیم میگیرن شب رو اونجا بمونن ، توی اتاق پدرم اینها غیر از برادراش همون آقایی که گفتم هم میخوابه ، و تو یه اتاق دیگه هم زنش هم با خانوم های دیگه میخوابن ،
................
مثل اینکه وسط شب همسر اون اقا تصمیم میگیره بره پیش شوهرش بخوابه 42
...............

من که اون زمان نبودم! اما میگن اول سحر که پدربزرگم چاره ای برای بیدار کردن اینها برای نماز صبح پیدا نمیکنه ، ور میداره با کمربند یکی یکی پتو ها رو از پدرم و عموهام میکشیده و با یه ضربه بیدارشون میکنه ، منتها به بستر آخر که میرسه (اطلاعی ام نداشته که اصلن مهمون داریم ) ...بیچاره اون زنه لخت بوده ، و یه ضربه محکم از پدر بزرگم !.... اوه! یکیشون از اینور فرار میکنه یکیشون از اونور!

پدرم و عمو ها هم که تازه از خواب پا شده بودن ، نمیدونستن جلو چشماشون رو بگیرن 17یا جلو خنده شون رو! !! haha
53  تا حالا مهمترین تجربه ام این بوده که  که هیچ روشی توی ترک گناهان  مثل همنشینی با دوستان خدا جواب سریع و قطعی و موندگار  نمیده !53
 سپاس شده توسط
#29
از بس خندیدم دل درد گرفتم...

***
حالا من بگم
چند وقت پیش پدر جان من تصمیم میگیره از دستگاه های" پیامک را لطفا به خیلی ها برسان" استفاده کنه
خلاصه روزنامه رو باز میکنه و شروع میکنه به گشتن تا صفحه ی مورد نظر یافت میشه

بعدش یکی یکی میزنگه به آقایونه محترم .. در این اوضاع و احوال یک بنده خدایی جواب تلفن و نمیده و این ماجرا در همین جا به پایان میرسه تا عروس خانم ما(بابا جان)فکراش و بکنه
فردا نزدیکای ظهر من تازه از تو کانون اومده بودم بیرون و اینم بگم که چند وقتی بود که یک جوان" بسیار حالش بده" مزاحم خونه ی ما میشد "زنگ میزد من که گوشی و بر میداشتم حرف میزد ولی جواب بقیه رو نمیداد4fvfcjaچند وقتیه ازش خبری نیستTearsبی شوهر شدم"!4fvfcja"بگذریم4fvfcja
تلفن زنگ زد یه نگاه به شماره کردم آشنا نبود . منم خیلی محترمانه گفتم بله بفرمایید !
یه آقای بسیار باشخصیتی پشت خط گفت سلام خانم ببخشید مزاحم میشم شما با ما تماس گرفتین؟!
من و میگی این شکلی شدم1744337bve7cd1t81
بعدشم :smiley-yell: این شکلی
گفتم نخیر تا الآن خودم داشتم از تلفن استفاده میکردم
گفت نمیدونم اما شمارتون روی تلفن ما افتاده
من :smiley-yell::smiley-yell::smiley-yell:شدم
کلی تو ذهنم فلسفه چیدم که طرف مزاحمه
خلاصه خیلی بد باهاش حرف زدم"فهش ندادما..."اما یکم با خشانت باهاش حرف زدم
آخرشم گفتم من متوجه شدم شما چی عرض کردین اما ما تماس نگرفتیم
خلاصه پسره بدجوری خورد تو برجکش و تلفن و قطع کرد

منم دل نازک..Tearsکلی ناراحت شدم از طرز برخوردم و گفتم مگه تو ادب نداری با مردم اینجوری حرف میزنی..
خلاصه چشمتون روز بد نبینه تلفنا رو چک کردم دیدم بلهههههههههههههه همون دیروزیس که بابا بهش زنگیده بوده13131313

خلاصه برای رهایی از وجدان درد زنگ زدم و کلی عذر خواهی کردم13
بنده ی خدا کلی در مورد سیستم پیام رسانشون با من حرف زد آخرشم عروس خانم گفت نهههههههههه:s:
خوشا باران و وصف بی مثالش
 سپاس شده توسط
#30
مجتبیhaha
این سوتی از تاریخی ام گذشته بود باید تو یه کتابی مثل گینس ثبت بشه!
عجب آدمایی پیدا میشنا...1744337bve7cd1t81
چه غیرتی داشته اون مرده...

حالا سوتی:

چند روز پیش سوار تاکسی شدم دو تا آشنا دیدم موقع حساب کردن کرایه از این 500 تومنی های جدید هست طرح ماهواره امید پشتشه،خیلی نو و تا نخوردم بود!
دادم به راننده گفتم آقا 3 نفر!

راننده گفت آقا خورد ندارم،خورد بده!
یه نگاه به 500 تومنیه کردم،دوباره گفتم بفرمایید راننده شاکی شد گفت آقا بهت میگم خورد بده،من دوباره به 500 تومنی نگاه کردم خودم شک کردم...haha

گفتم آقا چی میگی این 500 تومنیه دیگه از این خورد تر چی میخوای؟
یارو یه نگاه کرد گفت من فکر کردم 5000 تومنیه!
خودشم خندش گرفته بود!
بنده خدا پیرمرد بود دیگه...4fvfcja
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان